قید اردوی کاخ سعد آباد رو زدم. ساعت هفت صبح بیدار شدم، لباس مدرسه پوشیدم و رفتم سوار اتوبوس شدم، بعد پیاده شدم و سوار یه اتوبوس دیگه شدم. بعد پیاده شدم و سوار یه اتوبوس دیگه شدم. قرار بود تا خیابون باهنر ببرتم این آخریه، اما دیدم داره می پیچه سمت پاسداران. پس پیاده شدم و از اون پایین پایین پارک نیاوران، تا کوچه همایونفر خیابون باهنر رو پیاده رفتم. زود رسیده بود. قرارم با موانا ساعت یه ربع به ده بود و من ساعت نه و ربع رسیده بودم. رفتم یه دونه بستنی خریدم واسه خودم، آخه صبحونه فقط یه لیوان شیر خورده بودم. یه خرده راه رفتم و وقت تلف کردم تا ساعت یه ربع به ده شد. حتی چند بار حس کردم چند نفر دارن زنگ می زنن به پلیس، چون فکر کردن که من از مدرسه فرار کردم. رفتم دیدم موانا همون جلو وایساده. سلام و احوال پرسی و بغل و ابراز دلتنگی و غیره و غیره که تموم شد، گقت بیا بریم پیش خانم الف، معاون پرورشی مدرسه. رفتیم پیشش، اونم بغلم کرد و اینا که چه خوب که اومدی و کجا رفتی و اسم مدیرتون چیه و اینا. داشتم با اون حرف می زدم که دیدم یکی از هم سرویسیای پارسالم اون طرف پیلوت وایساده. کتاباش تو دستشن و دهنش از اون بیشتر باز نمی شه. بدو بدو اومد و گفت: تویی سولویگ؟ منم خندیدم و سر تکون دادم که کتاباشو پرت ککرد و اومد دوباره بغل و اینا. با اینا خداحافظی کردم. داشتیم از پله ها می رفتیم بالا که معلم ادبیات سال هفتمم رو دیدم. با اونم سلام علیک کردیم و اینا. بعدم با ناظممون. رفتیم رسیدیم طبقه دوم. همون لحظه یوروس با یکی از بچه ها داشت از کلاس می اومد بیرون. یوروس و موانا تنها کسایی بودن که می دونسستن دارم می رم، اما اوشون (بذار بهش بگیم نقاش باشی)، آره نقاش باشی نمی دونست. اولش شوکه شد بعد اونم اومد سلام کرد و بغلم کرد و اینا. بعد رفتیم چهار تایی دم در کلاس. نقاش باشی جلوی چشمامو گرفته بود و یوروسم جلوم وایساده بود. چشمامو که باز کردم، دیدم همه دارن می دوند و باز که چشمام رو بستم و باز کردم، دیدم دارم بین جمعیت له می شم. نمی دونستم باید گریه کنم یا بخندم. نشستیم رو زمین و بچه ها از خاطرات سفرشون به مشهد گفتن. اینژ داشت دیوونه می شد، چون هفت هشت بار گفت بچه ها زودتر بگید حرفاتونو سولویگ می خواد بره، یه خرده هم ما اکیپی بشینیم! بالاخره یه ذره نشستیم شیش تایی و داشتیم حرف می زدیم که زنگ خورد. گفتم من دیگه برم، گفتن نهههه، بمون ما تدریس نجوم داریم، بیا کلاس رو ببین و اینا. خودمون از معلم اجازه می گیریم. منم گفتم باشه. باید می دیدید با اون کلاس متروکه گوشه راهروی طبقه سوم چه کرده بودن! تمام دیواراشو رنگ کرده بودن. یه طرف گلکسی کشیده بودن و روشم صورتای فلکی رو. اون یکی دیوار روش تصویر ماهواره و رصدخونه بود و یه دختر که داشت آسمونو نگاه می کرد. رو اون یکی دیوار سیاهچاله و موشک و فضانورد کشیده بودن. بالای تخته هم منظومه شمسی بود. خیلی قشنگ شده بود، خیلی. حتی میز و صتدلی ها رو هم به شکل گلکسی رنگ کرده بودن. تدریسشون که تموم شد زنگ ناهار بود. بماند که توی حیاط چند نفر از دیدنم ابراز تعجب کردن. نمی دونم چرا اصلا میل نداشتم. هرچی بهم تعارف کردن نتونستم هیچی بخورم، با این که صبحونه هم نخورده بودم. زنگ که خورد گفتم من دیگه واقعا باید برم! گفتن نههه! بیا بشین سر کلاس مطالعاتمون، کاری نداریم که، می خوایم هویتامونو بگیم و اینا! با معلم صحبت کردیم و گفت اوکیه. نشستم تا زنگ خورد. خداحافظی کردن سخت ترین بخشش بود.
پ.ن. خیلی عجیب بود حالم. وقتی داشتم راه می رفتم تا برسم به مدرسه، حس می کردم دارم از هجوم خاطره ها بالا میارم. عجیب تر بود نشستن توی اون کلاسا و راه رفتن تو اون حیاط وقتی می دونستم دیگه دانش آموز اونجا نیستم. سخت تر بود بشنوم معلما هی می گن نهصد و دویی ها و بدونم که من جزوشون نیستم. سخت تر بودن دیدن این که چه جوری اون اکیپ هفت نفره از هم پاشیده. من توی این شهر مضخرف، کوردیلیا تو یه مدرسه ی دیگه، یوروس و موانایی که دیگه می رن پیش بقیه و ایزابلا، ربکا و اینژی که شدن سه تفنگدار.
پ.ن.دو. با همه سختیاش، یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود. هیچ وقت فکر نمی کردم اگه نباشم، این همه آدم دلشون برام تنگ می شه و وقتی ببیننم این جوری ذوق می کنن. از هم کلاسیام گرفته، تا معلم و ناظم و معاون. خوشیم وقتی کامل تر شد که شب، وقتی به عین (عین دخترعمو نه، عین هم کلاسی که ازش کتاب می گیرم و بهش کتاب می دم و اینا) گفتم که اردو خوش گذشت، گفت آره، ولی همه ش جای تو خالی بود. کاشکی بودی.
پ.ن.سه. برام این تفاوت توی سطح آموزش بدجوری عجیب بود و توی ذوق می زد. یه معلم علوم، به بچه ها کمک می کنه و ایده می ده تا یه کلاس رو به تنهایی رنگ کنن، و یه معلم هم حتی به خودش زحمت نمی ده آزمایشای کتاب رو انجام بده. یه ملم مطالعات، برای درس هویت سه چهار جلسه وقت می ذاره و برای درس مدیریت خانواده برای مامانا و بچه ها باهم کلاس می ذاره و یه معلم دیگه هم مثل معلم ما، وقتی بهش می گم خانم موضوع همسرگزینی رو برای آینده مون اینجا گذاشتن و خیلی مهمه، می گه نه اتفاقا این درس اصلا مهم نیست، چیز خاصی هم نداره، خودتون تو خونه بخونیدش.