عرق رو از روی پیشونیم پاک میکنم. خیلی گرمه. کی فکرش رو میکرد صورت آدم بتونه اینهمه عرق کنه؟ الان که هوا گرم شده، دیگه کسی قبل از شروع زنگ چهارم نمیشینه تو کلاس. این رو امروز فهمیدم، وقتی همه رفته بودن بیرون و من نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم. توی کلاس بغلی، دوازدهمیها داشتن با ریتم we will we will rock you میکوبیدن به در و دیوار و صداش اینقدر عجیب و شدید بود که حس میکردم الان دیوار مشترک بین دو تا کلاس میریزه. تراژدی خیلی جذابی میشد اگه من تنها کسی بودم که تو کلاس نشسته بودم و دیوار میریخت و میمردم. دستش رو رها کردم و گفتم: «ببخشید، از گرفتن دست آدمها خوشم نمیآد.» توی جنگل دویدم و تلاش کردم لحظه به لحظهش رو به خاطر بسپرم، چون میدونست دلتنگ و دلتنگتر میشم. از پلهها که اومدم پایین، اونجا ایستاده بود و قلب من هم با کمی فاصله... شاید فقط باید بغلش میکردم. بهش لبخند میزنم چون زندگی این روزها بدون اون سیاه شده بود. برات گریه میکنم و تو نمیفهمی. تلفن رو قطع کردم و زدم زیر گریه، بعد اشکهام رو پاک کردم و به سمت دانشکده راه افتادم. تمام شب رو راه میرم، اونقدر که پاهام رنگ دمپاییم رو به خودشون میگیرن. دستش رو محکم میگیرم، انگار که میترسم فرار کنه. فرار کرد، دور شد. اسمش رو عوض کردم، حالا همونیه که بود. اعلانهاش رو روشن میکنم، لازمه هر پیامی که داد خبردار بشم. ببخشید، مامانم داره صدام میکنه، باید برم.
روز هفتم: امروز گذشته و آینده رو قاطی کن. انگار که همهچیز همزمان داره اتفاق میافته.
"اسمش رو عوض کردم، حالا همونیه که بود."
با فقط همین یه خط میتونم کلی غصه بخورم.