صبح، از خواب بیدار میشم. به کارلا پیام میدم که حوصله داره بریم بیرون یا نه. زودی جواب میده. میگه آره. پا میشم از سر جام. مانتوی آبیم رو میپوشم با شلوار سفید و روسری سفید آبی. موهای آبیم رو زیر روسریم فرو میکنم و گردنبند رومانتوییم رو میندازم، همونی که یادگاریه و کارلا هم عینشو داره. عینک گرد هری پاتریم رو هم میزنم. آخه تا اون موقع اون قدر غرف تحقیق و مطالعه شدم که چشمام یه کوچولو، خیلی کم ضعیف شده. شایدم فقط از عوارض زیاد فیلم دیدن و کتاب خوندن باشه. با ماشین خوشگلم، از خونهی خوشگلم میزنم بیرون. میرم دنبال کارلا. باهم میریم بیرون، شاید یه کافهکتاب، شایدم سینما، شایدم یه کافه خالی. نزدیک ظهر، میرسونمش خونه و بعد، یادم میافته که چند تا کتاب لازم دارم که خیلی برام مهمن. میرم سمت کتابخونه. دارم بین قفسهها دنبال کتابام میگردم. چند تا کتاب رمان، شایدم تا اون موقع سنگی، چیزی به سرم خورده باشه و دنبال کتابای علمی بگردم. پیداشون نمیکنم. میام بشینم سر جای همیشگیم تو کتابخونه که میبینم یکی از قبل اونجا نشسته. نمیشناسمش، ولی میدونم که یه برسرکره. میبینم که عینکیه و میدونم که مخالف کلیشههای جنسیتیه، اصلا شاید حتی asexual هم باشه و من نمیدونم که این اطلاعات رو از کجا آوردم. کنار دستش یه عالمه کتابه و موبایلش دستشه. با خودم فکر میکنم وقتی این همه چیز ازش میدونم، احتمالا باید بدونم داره تو گوشیش چی کار میکنه، اما نمیدونم. پس آروم از بالای سرش رد میشم و دزدکی یه نگاهی به گوشیش میندازم،با این که میدونم کار خیلی زشتیه. داره یه متن رو میخونه، متنی که من خوب میشناسمش، چون خودم روز قبلش تو وبلاگم آپلودش کردم. یه نامهست برای هیک. دستام یخ میکنن. آروم صداش میزنم: "هیک...!"
پ.ن.یک. یه کم زیادی فانتزی و تخیلی شد، نه؟
پ. ن. دو. ممنون از لبخند عزیز برای این که دعوتم کرد به این چالش.
پ. ن. سه. راستش دقیق روال این جور چیزا رو نمیدونم، که باید از کسی دعوت کنم یا چی، اما خب من دعوت میکنم از پرنیان(گاهنوشتهای یک نویسنده) و فاطمه(بلاگی از آن خود) که اگر دوست دارن و قبلا دعوت نشدن، بنویسن از آیندهشون :)