یه اتفاق بزرگ بیفته. مرگ نه. مرگ خودم رو چرا، ولی مرگ اطرافیانم رو فکر نکنم دووم بیارم. نه، چیز به اون بزرگی نه. کوچیکتر.
مثلا یه شکست عشقی بزرگ بخورم. دقیقا همون لحظهای که فکر میکنم همه چیز خوب و عالیه، دنیا بزنه تو دهنم و بگه اشتباه میکردی.
همه موهامو تا اونجایی که میشه قیچی کنم و بقیهشو بتراشم. بریزمشون لای یه پارچه. پارچههه رو عین بقچه بپیچم. بذارمش اون پشت کمد. زیر جعبهها، پشت لباسا.
همین.
احتمالا یه همچین شکستی برای آدمی مثل من لازمه. شاید این حس دردخواهی رو خنثی کنه. شاید برای همیشه از درد سیرم کنه. شایدم فقط عطشم رو بیشتر کنه. انگار که طعم یه درد واقعی بره زیر زبونم و بعدش بیام بنویسم الان تنها چیزی که راضیم میکنه، مرگ یکی از عزیزامه. آدمیزاد که قابل پیشبینی نیست.