صبح که رفتیم مدرسه. تا ساعت یک ربع به نه ول معطل بودیم. تازه اون موقع با سلام و صلوات برنامه شون رو شروع کردند. عجب برنامه درازی هم بود، اه! اعصابمون خرد شد. از بچه ها هم جدا بودم و چنان آفتابی بود که از کیف ها و لباس هامون بوی اتو بلند شده بود. دوری که اون طرف داشت از درون گریه می کرد، ملی هم تک افتاده بود تو یکی از کلاسای تجربی و طوطی و هانی لمون* هم باهم توی اون یکی کلاس تجربی بودن. یه حاج آقای خفنی هم آورده بودن که حرف بزنه برامون. خیلی بچه باحالی بود، گفت به عنوان هدیه روز اول مهر، حرف نمی زنم. زودتر برید توی کلاس. اینو که گفت صدای دست و سوت بلند شد. اومدیم بریم سر کلاس. تازه، شربت پرتقال هم خوردیم، با شیرینی کشمشی. البته من کشمش هاشو نمی خورم، دوست ندارم.
توی کلاس چند نفر بودیم؟ سی و هفت نفر!!! زورشان اومده بود دو تا کلاسمون بکنن و البته تا حدی بهشون حق می دم، نمی صرفید. تا لب تخته آدم نشسته بود و تازه چند تا غایب هم داشتیم_که البته با حساب غایبین می شیم سی و هفت نفر_و اون وقت دوری بیچاره توی کلاس ریاضی، فقط پونزده نفرند! اولش فکر کردم خیلی خفنه خب، اما نیست. حالا می گم چرا.
زنگ اول که معلم تاریخ اومد توی کلاس و از این حرف های روز اولی دیگه. بچه ها ماشاءالله معدل بالا زیاد دارن، اما بی فرهنگ هم توی کلاس کم نیست:/. عیبی نداره، ما می گذرانیم. معلم خوبی به نظر می رسید و این رو دارم می نویسم که چند وقت دیگه ببینم اون اول نظرم راجع به معلم ها و بچه ها چی بوده. زنگ دوم هم زبان. با همون معلم چندش آور سال پیش، اه، اههه! هعی. تازه کتابامونم ندادن، مسخره ها. گفتن شنبه. بعله، دو روز دیگه هم علافیم. ما را که خیالی نیست، جزء از کلمان را می خوانیم. می خواستیم کتاب تست یا بوستان هم با خودمان ببریم که گفتیم ولش کن، از همین اول بهمان انگ خرخوان بودن می زنند.
زنگ خورد. اومدیم بیرون. یکهو دوری گفت: من می خوام مدرسه مو عوض کنم. ما هم همین طور تعجب که چرا؟ به چه دلیل؟ گفت کلاسمون مثل قبرستونه و خالیه و هیچ کس نیست و اونایی که هستن هم به زور اومدن و وسط کلاس، همین روز اول یکی شون با گریه دوید بیرون_که البته این حرکت به نظر من یه کم زیاده رویه_که من این رشته رو نمی خواستم. نمی دونم، یه جورایی بش حق می دم. خیلی سخته. تازه با اون بچه های چندش!! یکی شون هست که الان دقیقا یک ساله دماغش رو چسب زده که مثلا من عمل کردم! حالا شاید واقعا کرده، ولی آخه لعنتی، یک سال؟ چه خبره؟ تازه خودم دیدم که جلوی ناظم و معاون چسبه رو می کنه:/.
تازه، اینو گوش بدید! نشسته بودم داشتم کتاب می خوندم، حرف های پشت سری هام رو هم می شنیدم. یکی شون برگشت گفت: این خانم فلانی که اومد، معلم اجتماعی بود دیگه؟ بعد اون یکی گفت نه، فکر کنم امسال جدا شدن. بعد اون یکی گفت که ای کاش معلم مدنی(!)مون معلم خوبی باشه. یعنی قشنگ معلومه که... ای خدا!! تازه در ادامه صحبت هایشان فرمودند که ای بابا، حالا من محسن رو چه طوری ول کنم؟ درس داریم یه عالمه! و من گفتم لابد محسن دوست پسرشه و تعجب کردم که چه قدر رابطه شون محکمه اصلا! بعد کاشف به عمل اومد که منظورش محسن ابراهیم زاده بوده:/. من واقعا فکر نمی کردم کسایی هستن که لایو کنسرت محسن ابراهیم زاده دانلود می کنن و می بینن!! اصلا من دیدن لایو کنسرت رو زیاد درک نمی کنم کلا، تا به حال هم فقط دو تا دونه دیدم، ولی آخه بهنام بانی و ماکان بند و محسن ابراهیم زاده؟ جان من؟
هعی.
فردا هم قراره با بچه ها بریم کتابخونه رو آنالیز کنیم که ببینیم خوبه یا نه و عضو شیم و اینا. بعیده مامان اجازه بده، اما اگر اجازه بده، می خوام به دوری و هانی لمون بگم و اگه اونا هم نیومدن، خودم اون دو روز هفته رو که ساعت دوازده و نیم تعطیل می شیم برم کتابخونه و درس بخونم. ممکنه جوگیری اول سال باشه، اما می خوام از این جوگیری حداکثر استفاده رو ببرم!
*از این به بعد به جای عین همکلاسی می گم هانی لمون که با عین دخترعمو قاطی نشن. می دونم درستش هانی لمنه، اما لمون برام جالب تره. =)
اول اینکه عاشق کیک کشمشی ام باچایی😍
الانم دلم خواست دختر:دی
بعدش اینکه از اول مهرا که سه ساعت تو برق افتاب نگهمون میداشتن و حرف تکراری و بیخود میزدن بدم میاد😧
و اینکه تاریخ رو هم خیلی دوست داشتم
اصن درس خوشگلیه😻