۱۷ مطلب با موضوع «مدرسه» ثبت شده است.

داشت می‌خندید. همه داشتند می‌خندیدند. 

سعی می‌کرد صدای دختر عقبی را در سرش خاموش کند که جیغ می‌کشید: هستییی!! رو لباست موی دختره؟ می‌کشمت!

داشت می‌خندید که بلند شد. کسی اهمیتی نداد، همه بدجور فاز شوخی گرفته بودند. آهسته و خنده‌خنده به سمت دیوار رفت. 

با همان قهقهه شروع کرد به کوبیدن سرش به دیوار. هیچ کس واکنشی نشان نداد. همه داشتند می‌خندیدند و فکر می‌کردند دارد شوخی می‌کند. کسی نفهمید چرا آرام‌آرام زمین و دیوار خونی شد.

یک نفر دست از خنده برداشت و آهسته بلند شد. همه ساکت شدند.

روی زمین بود، همان‌جا، با لبخندی ملیح که بازمانده خنده‌های شدیدش بود. لبخندی خونین. 

دیروز ناظممون اومد تو کلاس. داد کشید که خانما همه مقنعه هاتونو در بیارید، همهه!
ما هم همین کارو کردیم. اومده بود چک کنه بینه موهامونو رنگ کردیم یا نه. یکی از بچه ها موهاش مش قرمز داشت. بردش بیرون انضباطشو کم کرد. بعد دختره می گفت آخه من که اصلا مقنعه مو در نیاوردم، چه عیبی داره؟ گفت مادراتون زنگ زدن اعتراض کردن که چرا بچه ها موهاشونو رنگ کردن. بعد از اون ور همه بچه ها داشتن می گفتن یعنی چی و برای چی و چه دلیلی داره اصلا و از این حرفا.
پشت سری من یه موهای خوشگلی داره که نگو، کوفت گرفته! موهاش عسلی روشنه هرچیم می ره پایین تر روشن تر می شه. ناظممون اومد طرف این، این سریع گفت: خانم به خدا موهای خودمه، باور کنید! ناظم هم گفت باشه بابا من که چیزی نگفتم به تو! بعد دختره گفت نه خانوم آخه پارسالم به من گیر دادید!
خلاصه، بازرسی موها که تموم شد، داد زد که کیفاتونو بذارید رو میز.
بعدم گفت هرکی همین الان خودش اون چیزی که من دنبالشم رو بیاره، کاری بهش ندارم ولی وای به حالش اگه خودم پیدا کنم!
ما از این ور هی می گفتیم خانم دنبال چی دارید می گردید؟؟!! هی تکرار می کرد حرفشو. هی می گفتیم بابا آخه دنبال چی هستی؟ بگو شاید داشته باشیم! هی می گفت خودتون می دونید، منم که می دونم الان از تو کیفاتون درآوردید قایم کردید!
والا من که هیچی تو کیفم نداشتم، وقتی داشت کیفمو می گشتم دست و پام می لرزید. هی داشتم فکر می کردم نکنه مثلا فائزه یه چیزی تو کیفم انداخته باشه، نکنه یه چیزی از تو کمد افتاده رفته توش، نکنه، نکنه، نکنه...هرچی بود به خیر و خوشی تموم شد.

پ.ن. اومدم خونه، ماجرا رو برای مامان تعریف می کنم. در مورد موها می گم: آخه مامان این قانون خیلی مسخره ایه! چرا اصلا یکی از مامانا زنگ زده همچین حرفی زده؟
می گه: اتفاقا خیلیم قانون خوبیه! ممکنه یه بچه بی جنبه ای، بیاد خونه به خونواده ش گیر بده که من می خوام موهامو آبی کنم و این حرفا. تمرکزش رو درس پایین میاد.
پ.ن.دو. مدیونید اگه فکر کنید اون بچه ی بی جنبه منم!
دیروز زنگ آخر، تو مدرسه بلبشو بود.
یه دختره رگشو زده بود.
یه دختر هفتمی.
نمی دونم تو خونه زده بود یا تو مدرسه، اما می دونم تیغ همراش بوده و تو مدرسه هم حالش بد شده و می دونم خط خطی بوده.
اومدن کلاس ما گفتن فلانی و بیساری بیان بیرون. فلانی غایب بود، چهار روز بود که غایب بود. اما بیساری رفت بیرون. ولی بعد از چند دقیقه برگشت. ما آخر زنگ ماجرا رو از نماینده مون شنیدیم. وقتی این دعواها پیش اومده بود، معلممون نماینده رو فرستاده بود بیرون دنبال یه کاری. اونم وقتی برگشت برای ما تعریف کرد که چی شده.
انگار وقتی مچ اون هفتمیه رو گرفتن، گفته همون فلانی و بیساری، هم کلاسیای من، مجبورش کردن که این کار رو بکنه. گفته خودشونم تیغ میارن مدرسه و از این حرفا. وقتی بیساری رفته انگاری انکار کرده و دیدن دست خودشم سالمه، ولش کردن که برگرده. اما فلانی شانس آورد غایب بود. چون فلانی هم دستاش تا آرنج خط خطیه.
نمی دونم، واقعا نمی دونم چرا همچین کارایی با خودشون می کنن. چرا؟ واقعا چرا؟ از زندگی شون سیرن؟ خوشی زده زیر دلشون؟ واقعا بدبختن؟ چه شونه آخه؟
چی می شه که یه دختر دوازده ساله به فکر خودزنی می افته؟ نمی دونم، به کجا داریم کشیده می شیم؟ داریم به کجا می رسیم؟ چی در انتظار آینده ی این نسله؟
کاش خود خدا کمکمون کنه، چون فقط اونه که از پسش بر میاد.
چند وقت پیش، اینجا یه حرفایی زدم. چیزایی راجع به دوست داشتن درد و بلا بلا. می گن یه سوزن به خودت بزن، یه جوالدوز به دیگران. حالا، همه دیروز، این من بودم که تنهایی تو حیاط قدم می زدم و از عذابی که می کشیدم لذت می بردم.
نمی دونم چرا همه مدرسه ها و همه بچه ها باید این قدر شبیه هم باشند که هر طرف رو نگاه کنم یاد قبلا بیفتم و اذیت شم. حتی اسمای مستعارشونم شبیه همه. گرچه، بچه های اینجا زیاد خلاق نیستن، بچه های ما خیلی بهتر بودن. مثلا اینا هم دیگه رو حسن و کاظم و اصغر و اینا صدا می کنن. بچه های ما؟ خب دقیق یادم نیست، ولی یه چیزهایی تو مایه های کاظم سگ پز و اصغر پا خروس و چه می دونم از این چیزا بود.
اصلا انگار این آدما از یه کره دیگه اومدن، یه کره ای که برای من خیلیییی ناشناخته س.
دلم می خواد برگردم.
پ.ن. ببخشید دیگه، قراره تا یه مدتی این ناله های من رو تحمل کنید، جای دیگه ای نیست که بتونم به زبون بیارمشون.
پ.ن.دو. همه ش حس می کنم یه وضعیت موقتیه و قراره برگردم عفاف، تو کتم نمی ره که اینجا موندگار شم.
پ.ن.سه. مواظب باشید. من هیچ وقت نمی دونستم که با حرکاتم چه قدر ناخواسته مردم رو آزار دادم. من آدم حسودی نیستم، اما هر بار که نگام به دوستیاشون می خورد انگار یکی داشت با ناخونای بلندش قلبم رو خراش می داد.
Oh my...Those butterflies in my belly...


کتاب سنجاب ماهی عزیز رو می خوندم.
می خوندم و با خودم فکر می کردم چه قدر توصیفاتی که از بعضی معلماش می کنه شبیه معلمای ماان.
مثلا معلمای دینی که تقریبا تو همه داستانا و حتی تو واقعیت شبیه همن.
بداخلاق، همه ش هم آدمو از جهنم می ترسونن با اون عقاید عهد بوقی شون. البته بعضیاها.
مثلا خود ما پارسال یه معلم دینی داشتیم ماه بود. اصن فرشته. یه چیزی می گم یه چیزی می شنوید.
البته امسالیه هم بد نبود، اما به پای اون قبلیه نمی رسید.
اه، منظور اصلی مو یادم رفت.
تو این کتاب، معلم ادبیاتشون عین معلم امسال ما بود.
یه معلم بی سواد و پرمدعا.
فقط یه لحظه تصور کنیدف معلم ادبیاتی که فرق ردیف و قافیه رو نمی دونه!
اصن اگه براتون تعریف کنم، فکر می کنید تو دارقوز آباد درس می خوندم نه مدرسه نمونه دولتی.
من برای هرکی که تعریف می کردم می گفت این دیوونه کیه آوردن به شما درس بده؟
حالا من چند چشمه شو براتون تعریف می کنم، قضاوت با شما!
اول این که، یه بار یکی از بچه ها که از قضا دوست منم بود، تو انشاش نوشته بود مامانم دو کیلومتر قبل از دست انداز ترمز می کنه. حالا این خانم "ک"، معلممون، نه گذاشت و نه برداشت گفت: واقعا مامانت این قدر زود ترمز می کنه؟
دختره هم گفت: خب نه خانوم، من از آرایه مبالغه استفاده کردم.
بعد این خانم با یه افه ی همه چیز دانی، با تمسخر خندید و گفت: نه عزیزم، آرایه مبالغه دیگه منسوخ شده! تو ادبیات مدرن هیچ کس از مبالغه استفاده نمی کنه.
ما رو می گی، همه آخه مگه می شه؟؟؟؟!!
یا مثلا یه روز دیگه، یکی از بچه ها انشاشو این جوری شروع کرد: سالیان سال پیش، خیلی پیش از آن که حتی پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما متولد شوند...یهو معلممون پرسید: مگه تو اون موقع بودی که می خوای یه داستان درموردش تعریف کنی؟
اصلا نمی دونید یه سریمون واقعا شوکه شدیم!
یکی از بچه ها گفت نه خانم نبوده، تصور کرده.
خانم "ک" گفت: خیلی اشتباه کرده! باید فقط چیزایی که تجربه کردید رو بنویسید.
خدایی خیلی برامون زور داشت. این همه سال، همه معلما ما رو به تخیل و خلاقیت تشویق کرده بودن.
یکی دیگه گفت: پس خانم تکلیف تخیل چی می شه؟
می دونید چی گفت؟ گفت مگه شما ژول ورن هستید که تخیلی بنویسید؟!!!!!
خلاصه این که اگه ولم کنید می تونم ساعت ها براتون از این جور ماجراها تعریف کنم و باز هم تموم نشه.
من اینا رو گفتم تا سوالی که خیلی وقته ذهن خودم رو مشغول کرده، از شما بپرسم.
این معلما، چه طوری می خوان اون دنیا جواب بدن؟
کسایی که اینا رو انتخاب کردن و بهشون صلاحیت تدریس دادن چی؟
آخه چه معنی می ده کسی که نه توانایی شو داره، نه دانشش رو، بیاد تدریس کنه؟

پ.ن. به ذهنم رسیده که از این به بعد، یه برچسب معلما درس کنم، این ماجراها رو براتون تعریف کنم.
به خدا هم من یه ذره خالی می شم، هم شماها احتمالا روده بر می شید یا شایدم حرص بخورید.
اون روز آزمایشگاه داشتیم. ما هم که می خواستیم نمره مثبت بگیریم، زدیم تو فاز خودشیرینی، رفتیم یه آزمایش اجق وجق پیدا کردیم که بیاریم انجام بدیم.
یوروس دوستم، مامانش داروسازه بعد کلا از این مواد عصاره و پودر و این جور چیزا خیلی تو خونه شون پیدا می شه. خلاصه، قرار شد این عصاره پوست انار (!) بیاره تا ما با آزمایش نشون بدیم که توش تانن (!!) وجود داره. قرار بود اون آزمایشو انجام بده، من توضیح بدم، موانا هم بنویسه.
کوردیلیا هم گفت من وسایلو نگه می دارم. (واقعا چه کار سختی!) 
و از اون سخت تر، ایزابلا و ربکا هم همین جوری وایساده بودن اون ور نگاه می کردن هی هم می خندیدن. خلاصه، آزمایشو انجام دادیم تموم شد، زنگم خورد. ما هم وسایلمونو جمع کردیم اومدیم بالا کنار کمدامون که خوراکیامونو برداریم بریم. بعد دیدیم یوروس نیومده، ولی تعجب نکردیم چون اون و موانا همیشه دیرتر از ما میان بیرون. خلاصه، داشتیم می رفتیم تو حیاط که دیدیم یوروس بچه م با چشای گریون و دست خالی داره میاد بالا. ما هم رفتیم بهش گفتیم چی شده؟ فک می کنید چی گفت؟ گفت خانم "ه" (معلم آزمایشگاهمون) بشر و لوله آزمایشگاه و باقی مونده ی عصاره انارمو گرفته بهم نمی ده! ما رو می گی، همه  اینجوری شده بودیم. بعد یکی گفت خب شاید فکر کرده وسایلو از تو آزمایشگاه برداشتی! اونم گفت نه! بهش گفتم مال مامانمه، برگشته می گه یعنی مامان تو نمی خواد به اندازه یه بشر به مدرسه کمک کنه؟؟!!

پ.ن. بعد از این ماجرا، ما پا شدیم رفتیم بگیریم وسایلو، یه داد و بیدادی راه انداخت که نگو و نپرس!
آدمم این قدر پررو؟ هی می گفت رفته برا من لشکر جمع کرده، (آخه خود یوروس نبود) هر چی هم ما می گفتیم بابا اون نگفت ما بیایم که، تازه می خواست جلومونو بگیره! می گفت نه! یعنی چی که رفته لشکر جمع کرده مگه شما وکیل وصی شین؟