یوروس دوستم، مامانش داروسازه بعد کلا از این مواد عصاره و پودر و این جور چیزا خیلی تو خونه شون پیدا می شه. خلاصه، قرار شد این عصاره پوست انار (!) بیاره تا ما با آزمایش نشون بدیم که توش تانن (!!) وجود داره. قرار بود اون آزمایشو انجام بده، من توضیح بدم، موانا هم بنویسه.
کوردیلیا هم گفت من وسایلو نگه می دارم. (واقعا چه کار سختی!)
و از اون سخت تر، ایزابلا و ربکا هم همین جوری وایساده بودن اون ور نگاه می کردن هی هم می خندیدن. خلاصه، آزمایشو انجام دادیم تموم شد، زنگم خورد. ما هم وسایلمونو جمع کردیم اومدیم بالا کنار کمدامون که خوراکیامونو برداریم بریم. بعد دیدیم یوروس نیومده، ولی تعجب نکردیم چون اون و موانا همیشه دیرتر از ما میان بیرون. خلاصه، داشتیم می رفتیم تو حیاط که دیدیم یوروس بچه م با چشای گریون و دست خالی داره میاد بالا. ما هم رفتیم بهش گفتیم چی شده؟ فک می کنید چی گفت؟ گفت خانم "ه" (معلم آزمایشگاهمون) بشر و لوله آزمایشگاه و باقی مونده ی عصاره انارمو گرفته بهم نمی ده! ما رو می گی، همه اینجوری شده بودیم. بعد یکی گفت خب شاید فکر کرده وسایلو از تو آزمایشگاه برداشتی! اونم گفت نه! بهش گفتم مال مامانمه، برگشته می گه یعنی مامان تو نمی خواد به اندازه یه بشر به مدرسه کمک کنه؟؟!!
پ.ن. بعد از این ماجرا، ما پا شدیم رفتیم بگیریم وسایلو، یه داد و بیدادی راه انداخت که نگو و نپرس!
آدمم این قدر پررو؟ هی می گفت رفته برا من لشکر جمع کرده، (آخه خود یوروس نبود) هر چی هم ما می گفتیم بابا اون نگفت ما بیایم که، تازه می خواست جلومونو بگیره! می گفت نه! یعنی چی که رفته لشکر جمع کرده مگه شما وکیل وصی شین؟