یه دختره رگشو زده بود.
یه دختر هفتمی.
نمی دونم تو خونه زده بود یا تو مدرسه، اما می دونم تیغ همراش بوده و تو مدرسه هم حالش بد شده و می دونم خط خطی بوده.
اومدن کلاس ما گفتن فلانی و بیساری بیان بیرون. فلانی غایب بود، چهار روز بود که غایب بود. اما بیساری رفت بیرون. ولی بعد از چند دقیقه برگشت. ما آخر زنگ ماجرا رو از نماینده مون شنیدیم. وقتی این دعواها پیش اومده بود، معلممون نماینده رو فرستاده بود بیرون دنبال یه کاری. اونم وقتی برگشت برای ما تعریف کرد که چی شده.
انگار وقتی مچ اون هفتمیه رو گرفتن، گفته همون فلانی و بیساری، هم کلاسیای من، مجبورش کردن که این کار رو بکنه. گفته خودشونم تیغ میارن مدرسه و از این حرفا. وقتی بیساری رفته انگاری انکار کرده و دیدن دست خودشم سالمه، ولش کردن که برگرده. اما فلانی شانس آورد غایب بود. چون فلانی هم دستاش تا آرنج خط خطیه.
نمی دونم، واقعا نمی دونم چرا همچین کارایی با خودشون می کنن. چرا؟ واقعا چرا؟ از زندگی شون سیرن؟ خوشی زده زیر دلشون؟ واقعا بدبختن؟ چه شونه آخه؟
چی می شه که یه دختر دوازده ساله به فکر خودزنی می افته؟ نمی دونم، به کجا داریم کشیده می شیم؟ داریم به کجا می رسیم؟ چی در انتظار آینده ی این نسله؟
کاش خود خدا کمکمون کنه، چون فقط اونه که از پسش بر میاد.
به نظرم همهش از بیهدفی میآد، اونقدر مشغولیتهای پوچ زیاد شده که دیگه کسی به مقصد فکر نمیکنه.
فقط خدا رحم کنه.