یک صفحه پشتوروی کلاسور فرضیههای جغرافیایی بنویس و نتیجه؟ شونزده. آره، شونزده. از دستش عصبانی شدم. خودش مگه نگفت؟ ده بار گفت که نمیخوام کتابو حفظ کنید، سوالام مفهومیه. سوالاتو مفهومی جواب دادم، کدومش از حرفای خودت یا از متن کتاب بود؟ هیچکدوم! همه رو از خودم نوشتم و نتیجه شد شونزده. دیگه یادم میمونه که به حرفاشون اعتمادی نیست. ازت خوشم میاومد خانوم عب، خیلی به نظرم خفن بودی. از خفنیتت کاسته شد برام. معلم نباید دروغ بگه.
اگه اون روز به خاطر مه کوهها رو نمیدیدیم، امروز حتی پنج متر جلوتر هم دیده نمیشد. بعد من بودم که داشتم تو اون هوای دونفره تنهایی راه میرفتم. اهان، میدونی، بابا داره میره(میاد؟) کرمانشاه. هاهاهاهاها. ها. ها. ها. ها.
دلم میخواست یه کاری بکنم. نمیدونم چه کاری. کتاب دینی رو نگاه کردم. گفتم دیگه نمیتونم. دلم نمیخواد دینی بخونم. دوست ندارم کاری بکنم اصلا. پارادوکس رو حال کردید؟ دلم میخواست یه کاری بکنم، اما دلم نمیخواست هیچ کاری بکنم. آره، ولی دنیا مگه قراره به دل ما بچرخه؟ دینی رو زوری خوندم و امتحان دادم.
وضعیت انشا به جایی رسیده که رسما رفتم کتاب فیزیک دوری رو ازش قرض گرفتم و از روش یه سری چرتوپرت بلغور کردم رو صفحه. درمورد کشش سطحی، همچسبی و دگرچسبی و از این حرفا. خدایا، چهقدر دلم میخواست با مشت بزنم تو صورت خورشید.
دلم خواست یهو که برگردم قم. قمِ خالی نه، هر قمی نه. قمِ مدرسه الغدیر. قمِ کلاس سوم، دوم، اول. دلم خواست یادم بیاد چهجوری بود بودن تو مدرسهای و بین آدمایی که باهاشون رو یه صفحه بودی. حالا که دیگه نه من اون آدمم، نه کسی رو به شکل فیزیکی پیدا میکنم که باهاش رو یه صفحه باشم. خسته میشم از بحث کردن. خسته میشم و ادامه نمیدم و دهنمو میبندم و بغضمو قورت میدم. عملا صرف بیهوده انرژیه. هیچکس قانع نمیشه، نه من و نه اونا. فقط دلم ذرهذره بیشتر میشکنه. اینم کار خودشونه.
دلم میخواد... لعنت بهش. نمیدونم دلم چی میخواد. لعنت بهش. لعنت.
میدونم یعنی؟
چه انشایی بشه اونی که از رو کتاب فیزیک نوشتی :))