رفته بودیم مسجد، چون عمه اینا روضه داشتن. تقریبا همه روستا هم اومده بودن، به استثنای دو سه تا خانواده. رفتیم نشستیم اون ور با دخترعموها و دخترعمه ها. حرف زدیم و اینا. موقع نماز، همه رفتن نماز بخونن، ولی من و عین و الف و میم نرفتیم، چون هیچ کدوممون وضو نداشتیم:)
بعد نماز، رفتیم ناهار بخوریم. الف خل، سفره رو صاف انداخته بود جلوی بخاری. از این بخاری قرمز گنده ها که مثل کولر باد می زنن. حقیقتا داشتیم بالا می آوردیم هممون، گلاب به روتون. بعد ناهار اومدیم خونه، رفتیم پایین مستقیم. (بقیه طبقه بالان، خونه هم دوبلکس نیست، دو طبقه کاملا مجزان. پایین واسه ما بچه هاست) به عین گفتم سرم خیلییی درد می کنه، تو چی؟ اونم گفت آره سر منم خیلییی درد می کنه. سرشماری کردیم دیدیم هر پنج تامون سرمون درد می کنه. رفتم بالا لباس عوض کنم، دیدم وضع مامان و زن عمو از ما خیلییی بدتره. هرچی زمان بیشتر می گذشت، سردرد همه بیشتر می شد. بار دوم که رفتم بالا، بابا یه گوشه افتاده بود از سردرد می نالید، عمو یه گوشه دیگه، حاج آقا اون طرف، مامان و زن عمو که دور از جونشون، زبونم لال رو به موت بودن.
خلاصه، تا شب، کاشف به عمل اومد که همه این سردردا، تقصیر یه نفر بوده: مسئول چای که می خواسته با چای ذغالی کلاس بذاره ولی ذغالا رو خوب عمل نیاورده و در نتیجه همه روستا دچار گازگرفتگی شدن:)
حال ما دخترا که تا شب خوب شد، اما اول عمو زن عمو رو برد دکتر، بعد هم بابا خودش و حاج آقا رو. روستا که بیمارستان نداره، رفته بودن یه شهری که خیلی خیلی نزدیکه و خونه یکی از عموها و عمه هم اونجاس. مثل این که کل روستا بیمارستان بودن، فقط ما مونده بودیم خونه.
نکته اخلاقی: وقتی سماور هست و شما هم بلد نیستید با ذغال کار کنید، با سماور چای درست کنید:)
پ.ن. رفته بودیم خونه عمه اینا. نمی دونم پسرعمو چی گفت و من چی گفتم و اینا، که دخترعمه برگشت گفت: می دونی سولویگ، اگه تو کلاس هم همین جوری رفتار می کنی، به همکلاسی هات حق می دم که ازت متنفر باشن. من چی گفتم؟ گفتم اولا که هیچ کس تو اون کلاس، حداقل ظاهرا، از من متنفر نیست! دوما، اصلا برای من کوچکترین اهمیتی نداره که اونا چی درموردم فکر می کنن، چرا باید مهم باشه برام واقعا؟ و این که دختر خانم، نمی دونم چرا چند وقته این قدر حال به هم زن شدی و تک تک رفتارای مسخره ت رو هم به اون کنکور لعنتی پیش رو ربط می دی، اما بدون که من واقعا ناراحت شدم. نظر هم کلاسی هام شاید برام مهم نباشه، اما فامیل فرق می کنه. ولی نمی دونم چرا دخترعمه جوابمو نداد. شاید چون همه این حرفا رو تو دلم زدم.
پ.ن.دو. دیشب که اتاقم خیلی گرم شده بود و پشمک و بالش و پتوم رو برداشت بودم و داشتم می رفتم که رو مبل تو هال بخوابم، موقع پایین اومدن از پله ها ناخودآگاه صحنه افتادن از تخت و مردنم اومد جلوی چشمم. چند وقته خیلی به مرگ خودم فکر می کنم، وقتی دارم غذا می خورم، دارم راه می رم، دارم می خوابم. اصلا هم دست خودم نیست، کاملا غیرارادیه. فکر کنم اگه بخوایم طبق قانون جذب فکر کنیم، تا چند وقت دیگه بمیرم.
پ.ن.سه. یه عالمه چیز می خواستم تعریف کنم، اما هم خودم کامل چیزی یادم نیست و هم نمی خوام حوصله شما رو سر ببرم.