فکر کنم دچار یه اختلال روانی حاد و نادرم.
نمیدونم دارم تو حال زندگی میکنم، یا تو گذشته.
دلم میخواد حرف بزنم، ولی نمیدونم چی بگم.
دلم میخواد گریه کنم، ولی نمیتونم.
دلم یه چیزی رو میخواد که نمیدونم چیه.
دلم تنگ چیزاییه که هرگز نداشتم.
دلم، دلم، دلم...
تو فیلم زاپاس اون پسره میگفت همه چی به دل ربط داره.
انگاری راست میگفت.
دلم بدجوری داره اذیتم میکنه.
"با اینحال، او نیز توکلی داشت که به او مقاومت و استحکام اراده میبخشید. از بحرانهای عصبی، که امروز رایج است و تحفهی برخورد فرهنگ شرق یا غرب است، در آن زمان خبری نبود. هر عصب و فکر به منبع بیشائبهی ایمان وصل بود که خوب و بد را به عنوان مشیت الهی میپذیرفت. به این زندگی گذرا آنقدرها دل نمیبست که پیشامد ناگوار را فاجعهای بینگارد و در نظرش اگر یک روی زندگی زشت میشد، روی دیگری بود که بشود به آن پناه برد."
خییلی شعاری و نصیحتگونه گفته، ولی منو به خودم لرزوند و به قول مولانا
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
قشنگه شعر کاملش، حتمن خوندینش قبلن
ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar1/sh1/
سبک زندگیها یه ذاتمون نمیخوره و احساساتمون مریض میشه خب.