_... توام!
نور توی صورتم میزنه. چشمهام رو جمع میکنم و پتو رو روی سرم میکشم. یک طرف پتو رو توی دستهاش میگیره و میکشه. «بلند شو دیگه! مگه تو کار و زندگی نداری؟» ناله میکنم که «چه کارم داری؟ بذار بخوابم، تازه خوابیدهم...» نفسش رو محکم فوت میکنه. «تازه کجا بود؟ میدونی ساعت چنده؟ پنج بعد از ظهر!»
چشمهام ناگهان باز میشن. پنج بعد از ظهر؟ چهقدر خوابیدم؟ یعنی از سهی صبح تا پنج بعد از ظهرِ روز چهلوهشتم خواب بودم؟
یه چیزی درست نیست، جای یه چیزی خالیه...
سرم رو بلند میکنم و به تقویم نگاه میکنم. زمزمه میکنم که «همهی روز چهلوهشتم رو خواب بودم؟»
پتو رو تا میکنه. «و بیشتر چهلونهم رو.»
با سرعت سرم رو به سمتش میچرخونم. «چی؟!»
عاقل اندر سفیه نگاهم میکنه. «امروز، روز چهلونهمه.»
سرم که گیج میره، تازه یادم میافته جای چی خالیه.
درد. سرم درد نمیکنه.
چهطور تونستم اینهمه بخوابم؟ جلوی آینه میرم و آهسته روسری رو از دور سرم باز میکنم. تصادفی نگاهم بهش میافته. سمت داخلش که به سرم چسبیده بوده... خونیه.
به آینه نگاه میکنم. درست روی شقیقههام، خونی شده. فکر میکنم که شاید خوابگرد شدهم. حتما تو خواب راه افتادهم و خودم رو کوبیدهم به در و دیوار. آروم انگشت اشارهم رو روی لکههای خون میکشم. «آخ!»
سریع سمتم میاد. «چی شد؟» بعد به سرم نگاه میکنه. حالت چهرهش ناگهان عوض میشه. «یا... چه بلایی سرت اومده؟ چرا خونین و مالین شدهی؟»
انگشت اشارهم بریده. میخوام با مکیدن خون روش، دردش رو آرومتر کنم. انگشت اشارهی دیگهم رو با احتیاط بیشتری روی شقیقهم میکشم.
یه چیز کوچیک و تیز. خیلی خیلی خیلی کوچیک.
مراقب باش :(