روسری رو محکمِ محکم دور سرم بسته بودم. مورچهای دور خونه راه میرفتم و تمیزکاری میکردم، به این امید که یادم بره. به ساعت نگاه کردم، از سه نصفهشب گذشته بود.
آهی کشیدم. درد معمولا اینقدر زیاد طول نمیکشید.
پاک کردن میز که تموم شد، دستی به پیشانیم کشیدم. جا خوردم. داغ بود، خیلی داغ بود. شقیقههام ذقذق میکرد و گلولهی درد، پشت پیشانیم مهمونی گرفته بود. گلوم میسوخت. «نکنه سرما خوردهم؟»
نگاهی به قرصهای روی کابینت انداختم. اینقدر مسکن خورده بودم که میترسیدم بمیرم.
کشونکشون خودم رو به تخت رسوندم.
اگر بخوابم، شاید بهتر بشه.
اگر بتونم بخوابم.