«شاید اگر چشمهام رو باز نکنم، دست هیولاها بهم نرسه.»
روسری رو برداشتم و مرتب تا کردم تا دور سرم ببندم. ماژیک و تقویم روی میز رو از دور میدیدم. روز چهلوهفتم.
آهسته، طوری که درد بیدارتر نشه، بلند شدم تا به سمت میز برم که صدام کرد: «هی، با خودت چه کار کردهی؟»
سرم رو گردوندم و با تعجب نگاهش کردم. گلولهی درد که جایی پشت پیشونیم پنهان شده بود و یواشکی سرک میکشید، جست زد بیرون. سرجام ایستادم تا شاید گلوله یه ذره عقبنشینی کنه. نکرد.
به سمتم اومد و شقیقههام رو با احتیاط لمس کرد که درد توی کل سرم پیچید و چشمهام رو محکم بستم. «کجا خورده؟» چشمهام رو باز کردم. «چی کجا خورده؟» بیحرکت کنارم ایستاد. «سرت. کجا خورده که ورم کرده؟»
ورم کرده؟ چی ورم کرده؟ رفتم جلوی آینه. دو طرف سرم، درست روی شقیقههام، ورم کرده بود. آروم روش دست کشیدم که شاید محو شه، ولی واقعی بود و دردناک. زمزمه کردم «نمیدونم، من همهی روز اینجا نشسته بودم...»
بهم گفت که کمپرس یخ بذارم روش تا ورم بخوابه.
سرما درد رو آروم کرد، ولی برآمدگیها هنوز سرجای خودشون بودن.