با احساس سرما روی گونهم بیدار میشم. بالای سرم اون چهرهی آشنای فراموششدهست و انگشتش آروم روی گونهم میلغزه. از گوشهی چشمم اون رو میبینم که چشمهاش بستهست و سرش روی زمین.
«نگرانش نباش، خوابه. بیدار میشه.»
سعی میکنم از جام بلند شم. خبری از اون ضعف نیست و سرم هم درد نمیکنه. شب شده، مطمئنم. بعد از نیمهشب.
«بالاخره پیدات شد. خیلی طول کشید، بیشتر از چیزی که فکر میکردم.» با لبخند به شاخهای روی سرم دست میکشه. «چهقدر قشنگ شدهی.»
دلم میخواد سرم رو از زیر دستش کنار بکشم، ولی این کار رو نمیکنم. بیحرکت مینشینم سر جام.
«ساکت شدهی. وقتی بچه بودی، خیلی حرف میزدی. خیلی ورجهورجه میکردی.»
توی چشمهاش نگاه میکنم. «خودت که داری میگی، اون موقع بچه بودم. الان دیگه...» میخوام بگم پیر شدهم که حرفم رو قطع میکنه. «هنوز هم بچهای. تو همیشه بچهای.»
باید احساس خستگی بکنم، ولی اینطور نیست؛ نه دقیقا. جسمم طوری آرومه انگار هیچوقت دردی نکشیده. ولی ذهنم، روحم، روانم، همون چیزی که نمیدونم اسمش چیه، به طرز وحشتناکی خستهست. لبم رو با زبونم تر میکنم. «میخوام به حالت اولم برگردم.» لبخند روی لبهاش میلرزه. «مگه الان چهطوری هستی؟» به شاخها اشاره میکنم. «خیلی به خاطرشون درد کشیدم و حالا تازه بدبختی اصلیم شروع شده. نمیخوامشون.»
دیگه اثری از لبخند نیست. خشمگین نگاهم میکنه. «تو خیلی... خیلی جرئت داری! تنها کاری که بهت میگم انجام ندی رو انجام میدی و بعد، بعد از اینهمه سال پیدات میشه و بهم میگی که هدیهم رو نمیخوای. چهطور میتونی؟ ازم نمیترسی؟»
سرم رو تکون میدم. «نه، راستش نمیترسم. ولی... واقعا متاسفم.»
«متاسف؟ برای چی؟»
سرم رو تکون میدم. «برای همهی سالهایی که از دست رفت.»
خشمش ناگهان به غصه تبدیل میشه. انگشتهام به سمت دستش دراز میشن و انگار کنترلی روشون ندارم. «من نباید اون کار رو میکردم. باید به حرفت گوش میدادم. نمیدونم، واقعا یادم نمیاد که اون روز چه اتفاقی افتاد و چرا اون گل رو چیدم، ولی الان از بابتش پشیمونم. لیاقت تو کاری نبود که باهات کردم و واقعا از ته دلم ازت معذرت میخوام.»
چیزی شبیه شبنم روی گونهش میغلته. «ولی من یادم میاد. اون روز رو... یادمه برای چی اون گل رو چیدی.» با تعجب رد نگاهش رو دنبال میکنم؛ به کنار دستم، به اون خیره شده. «اون بهت گفت. گفت که از گلهای آبی خوشش میاد، ولی تا حالا حتی یکی هم ندیده. به خاطر اون بود که تنها کاری که ازت خواستم نکنی رو کردی. میدونستم اگر گل رو بچینی، من رو فراموش میکنی و بار بعدی که من رو ببینی، یه موجود ترسناکم که ازش فرار میکنی و نه یه دوست. همهی اینها رو میدونستم، ولی تو، اون رو به من ترجیح دادی و دیگه هیچوقت پات رو توی این جنگل نذاشتی.»
درختها دور سرم میچرخن. حس میکنم الانه که حالم بههم بخوره. همهی تصاویری که حالا به یاد آوردهم توی سرم دورِ هم مچاله میشن و دوباره باز میشن.
گلهای کوچیک آبی، لبخندهایی که حاضر بودم هر کاری بکنم تا ببینمشون و دستهایی که به سمتم دراز شده بودن.
زبونم خوب نمیچرخه. «من... من واقعا... نمیدونم چرا اصلا این کار رو کردم؟ چی شده بود؟ چرا...» دستم رو میگیره. «همهش به خاطر اون بود. اون گولت زد. نمیخواست دیگه من رو ببینی. تو رو برای خودش میخواست.» سرم رو محکم تکون میدم. دستم رو فشار میده. «همهش به خاطر اون بود. همهی اون سالها. همهی اون تنهایی و بیچارگی، همهی دوریت از من، تقصیر اون بود.»
اتاق تاریک و باریکهی نور از لای پنجره، یخچال خالی، اشکهای خشکشده، دستهایی که به سمتم دراز شده بودن.
«دیر نشده. هنوز هم میتونی، میتونی اون رو پشت سر بگذاری و پیش من برگردی. توی جنگل کسی به خاطر شاخ داشتن مسخرهت نمیکنه و کنار من هیچ دردی رو احساس نمیکنی.»
ماشینسواری کنار ساحل، بستنی شکلاتی تو سیاهِ زمستون، دستهایی که به سمتم دراز شده بودن.
«برگرد پیشم، خواهش میکنم.»
پ. ن. خب، بعد چی؟ شما بودید چه کار میکردید...؟
گلِ فراموشم نکن؟ :)))
بعد داد بهش و اون رو فراموش کرد؟
وای خداTT