فکر نکنم دیگه این داستان رو ادامه بدم، دوست دارم همین‌جا تموم شه. ممنونم که خوندیدش و ممنونم که نظراتتون رو بهم گفتید. 

خودم خیلی دوستش ندارم و می‌دونم یه عالمه اشکال داره، ولی خب خیلی وقت بود که چیز این مدلی ننوشته بودم و دلم تنگ شده بود. صرفا به همین دلیل که نوشتمش، خوشحالم. شاید یه زمانی بهش برگردم،کسی چه می‌دونه. 

این‌طوری بود که حدود سه چهار ماه به طور پیوسته تقریبا هر روز سردرد داشتم و بعد یه بار به شوخی گفتم که «حس می‌کنم دارم شاخ درمیارم که این‌قدر درد داره!» و ایده‌ی این داستان از همون‌جا درست شد. خیلی زود بعد از پیدا شدن این ایده البته سردردم قطع شد، همون‌قدر اسرارآمیز که ظاهر شده بود؛ ولی نکته جالب قضیه اینجاست که یکی دو ماه بعد، دقیقا از فردای روزی که قسمت اول این داستان اینجا منتشر شد، سردرد من هم برگشته. :دی

و درمورد قسمت آخر. به نظرم انتخاب سختیه. نکته‌ای که بعد از نوشتنش به ذهن خودم رسید، این بود که از کجا معلوم این دوست جنگلی‌مون داره راست می‌گه؟ از کجا معلوم کسی که باهاش اومده‌یم و الان کنارمون خوابه، واقعا این کارها رو کرده باشه؟ یعنی انگار بیشتر از علاقه، بحث اعتماده. حرف کی رو قراره بپذیریم و کی رو قراره پشت‌سر بذاریم؟ نمی‌دونم. شاید تو جنگل می‌موندم. انگار اعتماد کردن به موجودی که آدمیزاد نباشه، یه کوچولو راحت‌تره. 

۱۱ ۰