[روز پنجاهم]

نشسته‌م گوشه‌ی اتاق. نمی‌دونم چند ساعته، ولی انگار خیلی وقته. درد سرم میاد و می‌ره و کاری از دستم برنمیاد. نمی‌تونم سرم رو به دیوار کنارم تکیه بدم، برجستگی‌ای که حالا در حد یه بند انگشت شده و هر ثانیه بزرگ‌تر هم می‌شه، اجازه نمی‌ده. 

تقویمم جلوی رومه. مدام به روز صفرم و اول برمی‌گردم، بلکه بفهمم دقیقا چه اتفاقی افتاده، ولی انگار یه تیکه از حافظه‌م درسته غیبش زده. هرچی به مغزم فشار میارم، فقط سیاهی می‌بینم و درد سرم شدیدتر می‌شه.

چشم‌هام رو می‌بندم و محکم به‌هم فشارشون می‌دم. هر بار وسط تاریکی پشت پلکم، دوباره اون چهره رو می‌بینم. کجا بودیم؟ چرا وسط جنگل می‌دویدم؟ از چی داشتم فرار می‌کردم؟

صدای در باعث می‌شه چشم‌هام رو باز کنم. میاد تو. نگاهش غمگینه وقتی به سرم می‌افته. می‌پرسه «داری چه کار می‌کنی؟» و می‌گم که دارم تلاش می‌کنم به یاد بیارم پنجاه روز پیش، چه اتفاقی افتاده. چیزی از خوابی که دیدم بهش نگفته‌م. مطمئن نیستم چه واکنشی نشون می‌ده.

می‌نشینه کنارم و شروع می‌کنه به فکر کردن. نفس عمیقی می‌کشم.

«بذار ببینم... شاید باید همه‌چیز رو یه بار مرور کنیم تا بفهمیم کجا اتفاقی افتاده. یادمه وقتی اون روز اومدم پیشت، حالت خوب نبود. گفتم بریم بیرون تا یه کم حال و هوات عوض شه. سوار ماشین شدیم ولی هیچ‌کدوم مقصد خاصی به ذهنمون نرسید، همین‌طوری رفتیم. بعد... رسیدیم به اون جنگل کنار شهر. همونی که وقتی بچه بودیم می‌رفتیم. دیگه شب شده بود. گفتم برم یه چیزی پیدا کنم که یه آتیش درست کنیم، مثل این فیلم‌ها بشینیم دور آتیش و آهنگ گوش بدیم و حرف بزنیم. تو موندی پیش ماشین. وقتی برگشتم، یه طور عجیبی بودی... ببینم، نکنه دقیقا از همون موقع بود که سرت درد گرفت؟ اون تنها موقعیه که پیشت نبودم... بعدش هم آشفته به نظر می‌رسیدی، ولی بهم گفتی چیزی نشده. آتیش روشن کردیم و حرف زدیم و خندیدیم. بعد هم رسوندمت خونه.»

سرم به دوران افتاده.

حالا یادم میاد.

۸ ۰