نمی دونم چرا چند وقته این قدر به معرفی فیلم علاقه پیدا کردم، شاید چون همه ش دارم فیلم می بینم :دی
فیلم خیلی جالبی بود، گریماش که به نظر من خیلی واقعی بودن، بازیگراشم خیلی عالی بودن و فیلمنامه و اینا هم به نظرم جذاب بود.
داستان یه نویسنده س، به اسم گیل پندر که عاشق فرانسه و قرن بیستمه و عاشق اینه که اون زمان رو ببینه و یا حداقل بتونه تو پاریس زندگی کنه، اما نامزدش موافق نیست. کلا نامزدش آدم چندش آوری بود از نظر من، یکی از عقاید بیخودشم این بود که: ایییی، تو بارون راه رفتن؟ چه کار چندش آوری!
بعله، خلاصه، این آقای گیل یه شب کنار خیابون تنها وایساده بود که یه ماشین قدیمی نگه داشت و سوارش کرد و بردش به یه مهمونی. توی اون مهمونی، متوجه شد که در زمان به عقب برگشته و درواقع وارد قرن بیستم، یعنی عصر مورد علاقه ش شده. و از جایی این موضوع رو فهمید که دید داره با آدمایی مثل اسکات فیتزجرالد(نویسنده کتاب گتسبی بزرگ) و ارنست همینگوی حرف می زنه!
دیگه بیشتر از این اسپویل نمی کنم داستان رو، خودتون برید ببینید.
و وای خدا، من بعد از دیدن این فیلم به معنب واقعی کلمه عاشق ارنست همینگوی شدم! البته شاید بازیگری که نقشش رو بازی می کرد هم بی تاثیر نبود😬، اما خب کلا خیلی ازش خوشم اومد، از عقایدش و اینا. درسته که تنها کتابی که ازش خوندم پیرمرد و دریا بوده که اون هم اون قدرا به دلم ننشست، اما بعد از دیدن این فیلم تصمیم گرفتم برم چند تا چیز دیگه ازش بخونم، شاید بیشتر خوشم اومد.
ولی جدا، جدای از همه چیز، فیلم خیلی خوبی بود برای آشنایی با آدمایی که اون موقع زندگی می کردن. کی فکرشو می کرد پیکاسو اون قدر آدم منفوری باشه؟ دیگه حتی از دست زدن به مدادرنگی های مارک پیکاسو هم چندشم می شه!
بعد از دیدن فیلمف با خودم فکر کردم که اگه من بودم، دوست داشتم به کدوم دوره زمانی کشورم برگردم، و هرچی فکر کردم، دیدم اصلا و ابدا دوست ندارم برگردم عقب، به هیچ وجه. شاید ایراد از کتابای تاریخه، اما هرچی فکر کردم دیدم همیشه ایران تو جنگ و خون و خونریزی بوده. آره، دوره هایی هم بودن که کمتر جنگ و خونریزی داشتن (تنها دوره ای که با این ویژگی به ذهنم رسید، اواسط دوره زندیه بود:/) اما خب به هر حال، به بدبختیاش نمی ارزه که برگردیم عقب، موافق نیستید؟