به خودم و به کوردیلیا قول داده بودم این قدر غمگین نباشم و غمگین ننویسم. کوردیلیا بهم گفت تو داری آیندهتو با زندگی تو گذشته خراب میکنی و من بهش گفتم که همه سعیم رو میکنم تا این عادت و سبک زندگی مسخره رو بذارم کنار.
زدم تو گوش خودم و گفتم: سولویگ! دخترهی احمق! به خودت بیا! تا کی میخوای غصه بخوری؟ اصلا برای چی داری غصه میخوری؟ یه نگاه به خودت بنداز، شدی یه موجود رقتانگیز که به قول کوردیلیا، حال و آیندهشو کلا رها کرده و فقط چسبیده به گذشته،همهش داره غر میزنه، هی میگه روزای قدیم چه قدر خوب و قشنگ بودن، به به! به خودت بیا سولویگ! به.خو.دت.بی.یا!!!
اما فایدهای نداشت. به خدا قسم من تلاش کردم، زور زدم، دست و پا زدم، اما هنوز غرقم. هنوز نمیتونم بیام بیرون. خیلی به خودم تلقین کردم که تو خوبی سولویگ. خیلی الکی خندیدم. خیلی خندههای هیستیریکی که باعث میشدن پخش زمین شم. اما هنوز وقتی موآنا بهم میگه که اینژ کلی ذوق کرد که داری میای عفاف، قلبم تند میزنه و گریهم میگیره. هنوز وقتی جرئت حقیقت بازی میکنم، بیشتر از بازی حواسم به بغضمه، که یه وقت نشکنه، که یه وقت نشکنم. هنوز وقتی کوردیلیا از پشت تلفن میپرسه: دوست پیدا کردی و من نمیدونم چه جوابی بهش بدم، پر از گریه میشم.
هنوز دلم میخواد گریه کنم و نمیتونم، هنوز غصه تو دلمه و خیلی وقتا نمیدونم اصلا چرا. هنوز... هنوز همونم. عوض نشدم. فکر میکردم قویتر شدم، فکر میکردم بزرگ شدم، اما اشتباه میکردم.
اینژ، ببخشید که اینو بهت میگم، اما اشتباه میکردی. برای اولین بار تو زندگیت، تشخیصت راجع به شخصیت یه آدم غلط از آب در اومد. من اصلا اون طور که تو فکر میکنی قوی نیستم. من یه بچهننهی لوسم که روزی پنج بار میگه مامان بغلم میکنی؟ همون بچهای که حس میکنه کمبود محبت گرفته.
خدایا، این چه مرضیه؟ چه بیماریایه که من بهش گرفتارم؟ چرا نمیکشم بیرون؟ چرا ول نمیکنم؟