[روز پنجاهم]

نشسته‌م گوشه‌ی اتاق. نمی‌دونم چند ساعته، ولی انگار خیلی وقته. درد سرم میاد و می‌ره و کاری از دستم برنمیاد. نمی‌تونم سرم رو به دیوار کنارم تکیه بدم، برجستگی‌ای که حالا در حد یه بند انگشت شده و هر ثانیه بزرگ‌تر هم می‌شه، اجازه نمی‌ده. 

تقویمم جلوی رومه. مدام به روز صفرم و اول برمی‌گردم، بلکه بفهمم دقیقا چه اتفاقی افتاده، ولی انگار یه تیکه از حافظه‌م درسته غیبش زده. هرچی به مغزم فشار میارم، فقط سیاهی می‌بینم و درد سرم شدیدتر می‌شه.

چشم‌هام رو می‌بندم و محکم به‌هم فشارشون می‌دم. هر بار وسط تاریکی پشت پلکم، دوباره اون چهره رو می‌بینم. کجا بودیم؟ چرا وسط جنگل می‌دویدم؟ از چی داشتم فرار می‌کردم؟

صدای در باعث می‌شه چشم‌هام رو باز کنم. میاد تو. نگاهش غمگینه وقتی به سرم می‌افته. می‌پرسه «داری چه کار می‌کنی؟» و می‌گم که دارم تلاش می‌کنم به یاد بیارم پنجاه روز پیش، چه اتفاقی افتاده. چیزی از خوابی که دیدم بهش نگفته‌م. مطمئن نیستم چه واکنشی نشون می‌ده.

می‌نشینه کنارم و شروع می‌کنه به فکر کردن. نفس عمیقی می‌کشم.

«بذار ببینم... شاید باید همه‌چیز رو یه بار مرور کنیم تا بفهمیم کجا اتفاقی افتاده. یادمه وقتی اون روز اومدم پیشت، حالت خوب نبود. گفتم بریم بیرون تا یه کم حال و هوات عوض شه. سوار ماشین شدیم ولی هیچ‌کدوم مقصد خاصی به ذهنمون نرسید، همین‌طوری رفتیم. بعد... رسیدیم به اون جنگل کنار شهر. همونی که وقتی بچه بودیم می‌رفتیم. دیگه شب شده بود. گفتم برم یه چیزی پیدا کنم که یه آتیش درست کنیم، مثل این فیلم‌ها بشینیم دور آتیش و آهنگ گوش بدیم و حرف بزنیم. تو موندی پیش ماشین. وقتی برگشتم، یه طور عجیبی بودی... ببینم، نکنه دقیقا از همون موقع بود که سرت درد گرفت؟ اون تنها موقعیه که پیشت نبودم... بعدش هم آشفته به نظر می‌رسیدی، ولی بهم گفتی چیزی نشده. آتیش روشن کردیم و حرف زدیم و خندیدیم. بعد هم رسوندمت خونه.»

سرم به دوران افتاده.

حالا یادم میاد.

[روز چهل‌ونهم]

دارم توی جنگل می‌دوم. یه نفر پشت سرمه، ولی نمی‌دونم کی. وقتی برمی‌گردم، چهره‌ش رو نمی‌بینم. یک لحظه حواسم پرت می‌شه، پام به ریشه‌ی درختی که از خاک بیرون زده گیر می‌کنه و  با صورت می‌خورم زمین. همه‌جام گِلی شده و از زانوم خون میاد. تا به خودم بیام، کسی که دنبالم می‌کرد بهم رسیده. دندون‌هام رو از درد به‌هم فشار می‌دم و به سختی سرم رو بالا میارم تا نگاهش کنم. 

قدش خیلی بلنده و پوستش خیلی سفید. شاخ‌های بزرگی دو طرف سرش داره و انگشت‌های دستش، لاغر و کشیده‌ن. با انگشت اشاره‌ش زانوم رو لمس می‌کنه و زخم ناپدید می‌شه، درد هم همراهش.

چرا ازش فرار می‌کردم؟ چه اتفاقی افتاده؟

نگاه سبزش رو به چشم‌هام می‌دوزه. «مگه بهت نگفته بودم نباید برگردی؟ مگه نگفته بودم که نباید به اون گل دست بزنی؟ آخه چرا... چرا به حرفم گوش ندادی؟»

چیزی نمی‌گم. سکوت. حتی نمی‌دونم چه احساسی دارم. 

موهام رو ناز می‌کنه و شقیقه‌م رو می‌بوسه. کنار گوشم زمزمه می‌کنه «دفعه‌ی بعد، بیشتر حواست رو جمع می‌کنی.» 

با انفجار درد توی سرم، از خواب می‌پرم. 

بالشم دوباره خونیه. 

به آینه نگاه می‌کنم. شاخ‌هایی که از دو طرف سرم بیرون زده‌ن، حالا یه کم مشخص‌تر شده‌ن. 

[روز چهل‌وهشتم]

_... توام!

نور توی صورتم می‌زنه. چشم‌هام رو جمع می‌کنم و پتو رو روی سرم می‌کشم. یک طرف پتو رو توی دست‌هاش می‌گیره و می‌کشه. «بلند شو دیگه! مگه تو کار و زندگی نداری؟» ناله می‌کنم که «چه کارم داری؟ بذار بخوابم، تازه خوابیده‌م...» نفسش رو محکم فوت می‌کنه. «تازه کجا بود؟ می‌دونی ساعت چنده؟ پنج بعد از ظهر!»

چشم‌هام ناگهان باز می‌شن. پنج بعد از ظهر؟ چه‌قدر خوابیدم؟ یعنی از سه‌ی صبح تا پنج بعد از ظهرِ روز چهل‌وهشتم خواب بودم؟

یه چیزی درست نیست، جای یه چیزی خالیه...

سرم رو بلند می‌کنم و به تقویم نگاه می‌کنم. زمزمه می‌کنم که «همه‌ی روز چهل‌وهشتم رو خواب بودم؟»

پتو رو تا می‌کنه. «و بیشتر چهل‌ونهم رو.»

با سرعت سرم رو به سمتش می‌چرخونم. «چی؟!»

عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کنه. «امروز، روز چهل‌ونهمه.»

سرم که گیج می‌ره، تازه یادم می‌افته جای چی خالیه.

درد. سرم درد نمی‌کنه.

چه‌طور تونستم این‌همه بخوابم؟ جلوی آینه می‌رم و آهسته روسری رو از دور سرم باز می‌کنم. تصادفی نگاهم بهش می‌افته. سمت داخلش که به سرم چسبیده بوده... خونیه.

به آینه نگاه می‌کنم. درست روی شقیقه‌هام، خونی شده. فکر می‌کنم که شاید خواب‌گرد شده‌م. حتما تو خواب راه افتاده‌م و خودم رو کوبیده‌م به در و دیوار. آروم انگشت اشاره‌م رو روی لکه‌های خون می‌کشم. «آخ!»

سریع سمتم میاد. «چی شد؟» بعد به سرم نگاه می‌کنه. حالت چهره‌ش ناگهان عوض می‌شه. «یا... چه بلایی سرت اومده؟ چرا خونین و مالین شده‌ی؟»

انگشت اشاره‌م بریده. می‌خوام با مکیدن خون روش، دردش رو آروم‌تر کنم. انگشت اشاره‌ی دیگه‌م رو با احتیاط بیشتری روی شقیقه‌م می‌کشم. 

یه چیز کوچیک و تیز. خیلی خیلی خیلی کوچیک. 

[روز چهل‌وهفتم]

روسری رو محکمِ محکم دور سرم بسته بودم. مورچه‌ای دور خونه راه می‌رفتم و تمیزکاری می‌کردم، به این امید که یادم بره. به ساعت نگاه کردم، از سه نصفه‌شب گذشته بود. 

آهی کشیدم. درد معمولا این‌قدر زیاد طول نمی‌کشید. 

پاک کردن میز که تموم شد، دستی به پیشانی‌م کشیدم. جا خوردم. داغ بود، خیلی داغ بود. شقیقه‌هام ذق‌ذق می‌کرد و گلوله‌ی درد، پشت پیشانی‌م مهمونی گرفته بود. گلوم می‌سوخت. «نکنه سرما خورده‌م؟» 

نگاهی به قرص‌های روی کابینت انداختم. این‌قدر مسکن خورده بودم که می‌ترسیدم بمیرم. 

کشون‌کشون خودم رو به تخت رسوندم. 

اگر بخوابم، شاید بهتر بشه. 

اگر بتونم بخوابم. 

تپش شقیقه‌م مجبورم کرد چند ثانیه بی‌خیال کلمه‌هایی که روی کاغذ وول می‌خوردن بشم و سرم رو بالا بیارم. شش و چهل‌وهفت دقیقه، مثل همیشه. چند ثانیه چشم‌هام رو بستم و دستم رو به دنبال روسری ضخیم گل‌دارم روی تخت کشیدم. 
«شاید اگر چشم‌هام رو باز نکنم، دست هیولاها بهم نرسه.» 
روسری رو برداشتم و مرتب تا کردم تا دور سرم ببندم. ماژیک و تقویم روی میز رو از دور می‌دیدم. روز چهل‌وهفتم. 
آهسته، طوری که درد بیدارتر نشه، بلند شدم تا به سمت میز برم که صدام کرد: «هی، با خودت چه کار کرده‌ی؟» 
سرم رو گردوندم و با تعجب نگاهش کردم. گلوله‌ی درد که جایی پشت پیشونی‌م پنهان شده بود و یواشکی سرک می‌کشید، جست زد بیرون. سرجام ایستادم تا شاید گلوله یه ذره عقب‌نشینی کنه. نکرد. 
به سمتم اومد و شقیقه‌هام رو با احتیاط لمس کرد که درد توی کل سرم پیچید و چشم‌هام رو محکم بستم. «کجا خورده؟» چشم‌هام رو باز کردم. «چی کجا خورده؟» بی‌حرکت کنارم ایستاد. «سرت. کجا خورده که ورم کرده؟» 
ورم کرده؟ چی ورم کرده؟ رفتم جلوی آینه. دو طرف سرم، درست روی شقیقه‌هام، ورم کرده بود. آروم روش دست کشیدم که شاید محو شه، ولی واقعی بود و دردناک. زمزمه کردم «نمی‌دونم، من همه‌ی روز این‌جا نشسته بودم...» 
بهم گفت که کمپرس یخ بذارم روش تا ورم بخوابه. 
سرما درد رو آروم کرد، ولی برآمدگی‌ها هنوز سرجای خودشون بودن.

حدود پنج ساله که تو تماشاگر می‌نویسم. وقتی شروع کردم، تقریبا چهارده‌ساله بودم. از این مدت، تقریبا چهار سال و نیمش تو بیان گذشته.

اون اول‌ها که تو میهن‌بلاگ می‌نوشتم، از بیان بدم می‌اومد. از این بد اومدن‌های «یه چیز جدید و جالب اومده و همه طرفدارشن، ولی من از اون‌ها بهترم برای همین هم به همین چیزهای قدیمی که خیلی هم بهترن می‌چسبم»، از این بد اومدن‌های مسخره، بی‌منطق و متظاهرانه. ته دلم، برام جالب بود و از دور برق می‌زد، ولی به غرورم برمی‌خورد اگر می‌اومدم سمتش. در نهایت، یه روزی یه چیزی رو بهونه کردم، همه‌ی چمدون‌هام رو از تو میهن‌بلاگ جمع کردم و هلک و هلک، خودمو رسوندم به اینجا. اون لحظه‌ای که وسط آپارتمان خالی‌م ایستاده بودم و دیوارهای دورم سفیدِ سفید بودن و همه‌ی دارایی‌م تو دو سه تا چمدون چاق جا شده و کنار پام بود، حتی لحظه‌ای فکر نمی‌کردم یه روز همچین حرف‌هایی رو درباره‌ش بزنم.

اون موقع که داشتم چمدون‌ها رو باز می‌کردم و همسایه‌ها با یه لبخند یا حتی ظرفی پر از غذا درِ خونه‌م رو می‌زدن یا حتی اون وقتی که جاها عوض شده بود و من کسی بودم که در خونه‌ی بقیه رو می‌زد و با خنده‌های معذب بابت شیرینی‌های سوخته عذرخواهی می‌کرد، فکرش رو نمی‌کردم یه روز به اینجا برسیم؛ هیچ‌کدوممون. فکر نمی‌کردم اون تق‌تق‌های خجالتی و احوال‌پرسی‌های تو راهرو، تبدیل بشن به شوخی‌هایی که فقط خودمون می‌فهمیم و به شب‌هایی که تا صبح کنار هم فیلم ببینیم و بخندیم و گریه کنیم. تبدیل بشن به تیر پرتاب کردن، ولی به‌جاش تیر خوردن. تبدیل بشن به چای خوردن تو زمین فوتبال وسط سرمای شب و نشستن سر یه کلاس درس. تبدیل بشن به پیام‌های متعدد «هی، این رو که دیدم یاد تو افتادم!». تبدیل بشن به یاد گرفتن یه زبان جدید و پا گذاشتن تو یه دنیای جدید؛ به الان ۷۰۰ روزه که دارم اسپانیایی یاد می‌گیرم. تبدیل بشن به «یک ماه دیگه ازت خبر می‌گیرم، به نفعته که این کار رو انجام داده باشی». تبدیل بشن به «وای، قسمت جدید رو دیدی؟ نمی‌فهمم چه اتفاقی داره می‌افته!». تبدیل بشن به «نمی‌تونم برای دیدنت صبر کنم» یا حتی از اون فراتر؛ «من رسیدم، تو کجایی؟». تبدیل بشن به کتاب‌هایی توی کتابخونه‌م و نقاشی‌هایی لای کتاب‌هام که امضا شده‌ن «برای دکتر سولی». تبدیل بشن به وقت‌هایی که موقع نگاه کردن گوشی دستم رو جلوی دهنم بگیرم و اشکم جاری شه و فقط بتونم بنویسم «ممنونم، واقعا ممنونم». حتی خوابش رو هم نمی‌دیدم که تبدیل شن به یه عالمه عشق و امید به زندگی. راستش رو بگید، شما هیچ‌وقت فکرش رو می‌کردید؟

من معتقدم یه رابطه، هرچی که می‌خواد باشه، باید برای تو یه آورده‌ای داشته باشه. اگر همه‌ی آورده‌ای که روابطی که این‌جا شکل دادم برام داشته‌ن رو مثل سکه‌ روی‌هم جمع کنم، زیرشون غرق می‌شم. من ثروتمندترین آدم جهانم.


بعدانوشت: می‌خواستم این پست رو تو سالگرد مهاجرت (!) به بیان منتشر کنم، ولی امروز به واسطه‌ی همه‌ی این چیزهایی که ازشون حرف زدم (یا بهتر بگم، یکی از افرادی که ازشون حرف زدم)، کاری که خیلی وقت بود می‌ترسیدم انجام بدم رو انجام دادم.

راستش هنوز هم می‌ترسم، ولی ترسی از یه نوع کاملا متفاوت. 

سر کلاس نشسته‌م. زل زده‌م تو صورت استاد و اونم گاهی تو چشمام نگاه می‌کنه. من ناخن می‌جوم و اشک می‌ریزم. از گوش دادن فعال حرف می‌زنه و از خودم می‌پرسم «یعنی الان تو ذهنش داره اختلال‌هایی که من ممکنه داشته باشم رو هم لیست می‌کنه؟». 
پنجره بازه و برگ درختا اون پشت قشنگه. باد می‌زنه تو و آدم خنکش می‌شه. سروکله‌ی یه گربه پشت پنجره پیدا می‌شه. ترسناکه. نصف بدنش نارنجیه و بقیه‌ش سیاه. رو صورتش لکه‌های رنگی داره و چشماش انگار اون طرف روحت رو می‌بینن. ازم می‌پرسه «نمی‌خوای بیای؟». می‌پرسم که کجا، با سرش به بیرون اشاره می‌کنه. می‌پرم رو لبه‌ی پنجره. می‌گه «بپر». به برگ‌های زیرپام نگاه می‌کنم و می‌پرم.
توی برگ‌ها فرو می‌رم و اون زیر... آب؟ آره، پر از آبه. من توی آبم. انگار یه جور آکواریومه. شنا می‌کنم و آدمای اون بیرون رو می‌بینم که رد می‌شن و تماشا می‌کنن؛ با انگشت به هم‌دیگه نشونم می‌دن. یه نفر شبیه اون اون‌جاست، انگار ریه‌هام پر از آب می‌شه. دارم غرق می‌شم که اون پری دریایی، یه نوزاد رو می‌ده بغلم. به خودم فشارش می‌دم و نفسم قطع می‌شه. چشمام بسته می‌شن.
دوباره چشم‌هام رو باز می‌کنم. رو اون نیمکت لبه‌ی پرتگاه نشسته‌یم. دارم رژلبم رو تمدید می‌کنم که رد خون رو روش می‌بینم. دستم رو می‌کشم رو لبم و رد قرمزی تا گونه‌م بالا می‌ره. بهم سیگار تعارف می‌کنه. بدون این‌که نگاه کنم، یکی برمی‌دارم. می‌گه «این سیگار نیست‌ها، ماری‌جواناست.» و من می‌خندم. همین‌طور که دورمون پر از دود می‌شه، به منظره‌ی روبرمون خیره می‌شیم؛ اسبایی که دارن پرواز می‌کنن و پسرایی که مثل دیوانه‌ها می‌رقصن.
_ مدل موهاش رو عوض کرده. خیلی بهش میاد، نه؟
_ چند وقته که این‌قدر هیز شده‌ی؟
_ فقط موهاش رو گفتم.
_ باشه.
_ ولی راستش در نهایت اهمیتی هم نداره. آخه از اولش هم فقط تو یکی مال من بودی.
_ پوزخند. از کی تا حالا؟
_ ببخشید.

یه چیز جالبی که درمورد داستان‌ها وجود داره، اینه که تیکه‌هایی از خودت رو توشون می‌بینی که تا قبل از اون حتی نمی‌دونستی وجود دارن. یا شاید می‌دونستی، ولی سعی می‌کردی بهشون بی‌توجه باشی؟

چند وقت پیش یه داستان خوندم. داستان خیلی خوبی نبود. شلخته بود و زمان و مکان به‌هم ریخته بودن و شخصیت‌های فرعی هیچ‌کدوم خوب پرداخته نشده بودن. با این‌که خیلی هم ازش خوشم نیومد، تو ذهنم مونده چون شخصیت اصلی‌ش من رو ترسوند. ترسیدم چون خیلی شبیه به خودم بود. کلیت ماجرا رو عرض می‌کنم‌ها. این‌که همه‌ش وحشت‌زده بود. هر چند وقت یه بار دچار حمله وحشت می‌شد چون از آینده می‌ترسید و «نمی‌خواست بزرگ بشه».

یه جا صحنه‌ای رو توصیف کرده بود که من عینا اون شب تجربه کردم. دخترعموم نشسته بود کنارم و داشت برام از پیروزی‌ش در نبرد با خانواده و ثبت‌نام تو هنرستان می‌گفت و منم داشتم تشویقش می‌کردم که یهو... حتی نمی‌تونم توصیفش کنم ولی یهو حس کردم انگار دنیا داره به آخر می‌رسه. دخترعموم داره می‌ره دبیرستان، پسرعموم داره می‌ره سربازی، دخترعمه‌م چند وقت پیش عروسی کرد، پسرخاله‌م داره می‌ره دانشگاه و خواهرم داره می‌ره راهنمایی. کی این‌قدر پیر شدیم؟ شاید به نظرتون مسخره و احمقانه بیاد، من هنوز یه بچه‌م؛ ولی از نظر خودم دارم پیر می‌شم و داریم پیر می‌شیم و نمی‌تونم تحملش کنم. حتی همین الان که دارم اینا رو می‌نویسم، سینه‌م سنگین شده و نفس کشیدن یه کم سخت‌تر.

بابا اون روز می‌گه «من هی به خودم می‌گم که هنوز جوونم، ولی هم‌سن و سال‌هام رو که می‌بینم همه کرک و پرشون ریخته». بهش می‌گم که از این حرفای بی‌معنی نزنه ولی ته دلم حتی بیشتر وحشت می‌کنم. هفته‌ی پیش پام پیچ خورد. همه هی می‌پرسن که چی شد آخه و مگه داشتی چه کار می‌کردی؟ باورشون نمی‌شه که می‌گم رو زمین صاف خونه در حالی که داشتم خیلی عادی راه می‌رفتم، پام طوری پیچ خورد که صدای بلند قرچ تو کل خونه پیچید و بابا که پشت‌سرم بود سریع اومد سمتم، چون فکر کرد استخون پام خرد شده. در واقع اصلا چیزی‌م نشده بود، حتی در نرفته بود یا مو برنداشته بود، ولی وقتی برای نماز صبح بیدار شدم، پام رو گذاشتم رو زمین و جیغم رفت هوا. لیتر لیتر عرق ریختم و صبح که رفتم دکتر، دکتر گفت بهتره آتل ببندم که بهش فشار نیاد. الان آتل رو باز کرده‌م و از درد هم فقط یه اثر خفیفی مونده، ولی همه اون مدتی که نمی‌تونستم پام رو بذارم روی زمین، داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه یه روزی اون‌قدر پیر بشم که دیگه نتونم بدوم؟ که دیگه نتونم بپرم؟ که دیگه نتونم از پله‌های تخت برم بالا؟ خدایا اگر دیگه نتونم از جام بلند شم چه خاکی به سرم بریزم؟ اگر آلزایمر بگیرم و خاطراتم کم‌کم پاک شن چی؟ اگر زوال عقل بگیرم باید چه کار کنم؟ چرا آدمیزاد باید از درد پا، به زوال عقل برسه؟ شبکه معنایی واقعا تله‌ی وحشتناکیه.

خیلی مسخره‌ست، نه؟ مسخره‌ست، می‌دونم، ولی نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. نوزده سالمه و از ترس بزرگ‌تر شدن، شب‌ها خوابم نمی‌بره. دلم نمی‌خواد نوزده سالم باشه. نوزده زیادی پیره و یه سال دیگه می‌شه بیست و اون وقت دیگه حتی تینیجر به حساب نمیای. حتی از این ترس‌های... ببین مثلا یه عده این‌طوری‌ان که نه آدم‌بزرگا حوصله‌سربرن، دنیای بچه‌ها جالب‌تره، من نمی‌خوام این احساسات کودکانه رو از دست بدم و... برای من حتی از این نوع هم نیست. اصلا اهمیتی به این حرفا نمی‌دم. شاید فقط... نمی‌دونم، فقط دارم فکرامو خالی می‌کنم، حتی خودمم درست نمی‌دونم که دقیقا منظورم چیه. انگار بشتر یه ترس زیستی وابسته به بقاست. اصلا همچین چیزی وجود داره؟

شاید فقط یه چیز باشه از بچگی‌م که دلم براش تنگ شده باشه. من وقتی بچه بودم، خیلی بی‌کله و نترس بودم. اون روز دارم به بابا می‌گم «از اون کله‌خری که می‌شناختی دیگه خبری نیست، الان فقط یه بزدلم». یه زمانی از هیچی نمی‌ترسیدم، ولی الان از همه‌چیز می‌ترسم. نکنه همین‌جور پیرتر و ترسوتر بشم؟ نکنه بشم از اینایی که از تو خونه‌شون هم نمی‌تونن بیرون بیان و سال‌ها خودشون رو یه گوشه حبس می‌کنن و به انواع و اقسام ابزارهای فراموشی دست می‌ندازن؟ حتی آینده‌ی نزدیک هم ترسناکه. نکنه بی‌پول و بدبخت و تنها بشم؟ نکنه معتاد شم و بیفتم تو جوب؟ نکنه تو جوب از سرنگ یکی دیگه استفاده کنم و ایدز بگیرم؟ نکنه این‌قدر اوضاعم وخیم شه که مثل شخصیت جرد لتو تو مرثیه‌ای برای یک رویا، مجبور شم برم دستم رو قطع کنم؟ نکنه نکنه نکنه... 

آدم‌ها خودسازی می‌کنن و قوی می‌شن، ولی انگار من فقط دارم پسرفت می‌کنم. هر روز به ترسام بیشتر میدون می‌دم، هر روز کوچک‌ترین حرف آدم‌ها بیشتر و بیشتر آزارم می‌ده، هر روز از جمع‌های بیشتری دوری می‌کنم تا حرفایی که حتی به من نمی‌زنن، بهم آسیب نزنه.

ته این ماجرا کجاست؟ کی قراره متوقف بشم؟

نمی‌دونم.


ب.ن. این آهنگ مایلی سایرس تازه اومده، اتفاقی بهش برخوردم و کم مونده بود اشکم رو دربیاره. حتی موزیک‌ویدئوش. عنوان هم برگرفته از همین آهنگه.

ب.ن. نوشتن این چیزا برام مهمه. می‌خوام بعدا که برگشتم، بفهمم یه زمانی نسبت به فلان موضوع چه احساسی داشته‌م. 

ب.ن. عصبی‌ام. چرا نمی‌تونم چیزهای قشنگ بنویسم؟ چرا نمی‌تونم یه کاری رو درست انجام بدم؟

حس می‌کنم پست‌های اخیر وبلاگم همه تبدیل به روزانه‌نویسی شده‌ن، ولی تو بقیه عمرش همین نبوده‌ن؟ راستش یه بنده‌خدایی چند وقت پیش برای نوشتن یه پستی ازم تشکر کرد. گفت که گذشته‌ی من، حال اونه و خوندن اون پست بهش کمک کرده. خیلی حس خوبی گرفتم از پیامش و تصمیم گرفتم ادامه بدم. انگار که روزانه‌نویسی اون‌قدر که فکر می‌کردم هم بی‌فایده نیست.

می‌خواستم درمورد سال اول دانشگاه بنویسم، ولی هرچی فکر می‌کنم انگار همه‌چیز یا حداقل همه‌ی چیزای مهم رو قبلا گفته‌م. انگار هرچیزی که ارزش به یاد آوردن داشته، بالاخره یه جایی ثبت شده. ولی خب یه چیزایی رو هم الان باید بگم.

داشتم آن شرلی می‌خوندم. رسید به اون بخشی که نتایج آزمون کوئینز اومد. می‌دونی، داشتم به همه‌ی اون فیلما و ویدیوهایی فکر می‌کردم که دیده بودم از لحظاتی که آدما صفحه کامپیوترشون رو رفرش می‌کنن و با دیدن خبر قبولی شروع می‌کنن به جیغ زدن و اشک شوق ریختن. یا مثلا اونایی که نامه پذیرش از دانشگاه به دستشون می‌رسه و شروع می‌کنن به دویدن و فریاد کشیدن. تو سال کنکورم تصور می‌کردم همچین چیزی برای من هم اتفاق خواهد افتاد، ولی خب حقیقت جور دیگه‌ای رقم خورد. من وقتی صفحه رو رفرش کردم بیشتر از هرچیز حس ناامیدی کردم. :دی راستش من یاد گرفته‌م گاهی به خود گذشته‌م احترام بذارم و الان نمی‌خوام بگم وای چه احمق بودم و خدا مرا بکشاد و از این حرفا. غم سولویگ اون موقع به اندازه‌ی خودش ارزشمند بود، همون‌طور که احساسات سولویگ فعلی اهمیت دارن.

یادمه یه استاد گوگول‌مگولی که ترم دو باهاش کلاس داشتیم، داشت دونه دونه ازمون می‌پرسید که اولویت چندممون رو قبول شده‌یم و اولویت‌های قبلی‌مون چی بوده‌ن. وقتی دید اکثر بچه‌ها اولویت دومشون رو قبول شده‌ن، با تعجب پرسید «من نمی‌فهمم، این‌همه عشق و علاقه به دانشگاه تهران از کجا اومده؟ دلیلش چیه؟» یه نفر گفت «استاد شاید واسه این‌که بالاخره اونجا کلی مزیت و رتبه و فلان داره، دانشگاه مادره.» استاد هم خیلی جدی گفت «مادر هست که باشه، اینجا هم دانشگاه پدره!». :))) خلاصه که سولویگ پارسالی، من از جای الانم راضی‌ام. واقعا راضی‌ام و فکر می‌کنم خیلی هم خوبه که اینجام و می‌تونم با این آدما هم‌اتاقی و هم‌کلاسی باشم و سر این کلاسا بشینم. رشته‌م رو خیلی دوست دارم. دانشگاهم رو هم، دانشکده رو هم. همه‌شون به بخشی از من تبدیل شده‌ن و من از این ادغام خشنودم.

این روزا خیلی به بعضی مسائل فکر می‌کنم. مثلا این‌که من از جام راضی‌ام، ولی از خودم نه. حس می‌کنم دارم کم‌کاری می‌کنم، دارم جا می‌زنم. راستش آمار و فیزیولوژی رو پاس کردم، با نمرات کاملا متوسط. خیلی حس بدیه، این‌که همه‌ش حس کنی کافی نیستی، که تعلق نداری. که این کلاس از سر تو زیادیه، که تمام کسایی که اینجان شایستگی بیشتری از تو دارن، که تو یه بدبخت مفلوکی که همه رو گول زده‌ی تا فکر کنن لیاقت داری کنارشون حضور داشته باشی در صورتی که واقعا نداری! بعد نشستم فکر کردم و با چند نفر صحبت کردم و کتاب خوندم و فهمیدم بخش زیادی از این احساسات و افکار، به خاطر کله‌ی خودمه. منم که به متوسط راضی نیستم، منم که اگر جزء سه تای اول نباشم، حس می‌کنم مردود شده‌م و یه تیکه آشغالم. نه می‌دونم، واقعا می‌دونم و با خودم تعارف ندارم که می‌تونستم بیشتر تلاش کنم، می‌تونستم بهتر باشم. همه اینا درسته، ولی آیا شرایط فعلی‌م واقعا لایق این‌همه سرزنش و چوب‌کاری از طرف خودمه؟ بعید می‌دونم. دارم تلاش می‌کنم روش کار کنم و بهتر شم. سخته، چون این حرفا رو به زبون می‌گم ولی مغزم که قبول نمی‌کنه ازم. به هر حال دارم تلاش خودمو می‌کنم.

یه کتابی خوندم به اسم «زندگی خود را دوباره بیافرینید». اسمش مزخرفه، نه؟ عین بعضی از این کتابای افست آشغال که کف انقلاب به قیمت بیست هزار تومن می‌فروشن. اولین بار دوستم اسمشو بهم گفت و من این‌طوری بودم که بی‌خیال، وقتتو می‌ذاری روان‌شناسی زرد می‌خونی؟ نظرت راجع‌به کتاب راز چیه؟ می‌خوای اون رو هم بذاریم تو برنامه‌مون؟ در واقع اصلی‌ترین مشکل این کتاب همین اسم غلط‌اندازشه، ولی واقعا احساس می‌کنم هر آدمی باید بخوندش. جدا و واقعا از شما هم خواهش می‌کنم که بخونیدش. توی طاقچه و فیدیبو هم هست. موضوع اصلی کتاب، تله‌های زندگیه و بر اساس تجربیات چند تا درمانگر نوشته شده. توی مقدمه می‌گه که تله‌های زندگی تقریبا معادل طرحواره‌ها هستن. این کتاب درمورد یازده تا تله‌ی اصلی‌ه که بین آدم‌ها شایع‌تره. تله و نشانه‌هاش رو توضیح می‌ده تا بفهمید دچارش هستید یا نه و بعد بهتون راه‌حل می‌ده که چه‌طور به مرور شکستش بدید. موقع خوندنش می‌دیدم که چه‌قدر از مشکلات زندگی خودم و اطرافیانم در واقع به خاطر همین تله‌هاست. البته من خودم هنوز نرسیده‌م هیچ‌کدوم از تمریناتش رو انجام بدم و ببینم موثر هستن یا نه، ولی حس می‌کنم صرف آگاهی‌ش هم می‌تونه کمک‌کننده باشه. 

تو تابستون دارم یه عالمه کتاب می‌خونم و سریال و انیمه می‌بینم. جالبه. دیگه فراغ بال تابستون قبل رو ندارم. انگار کاری که درس خوندن نباشه، ارزشی نداره. گذشته از اون، حس می‌کنم همه‌ش باید بدوم. متوجه شده‌م این هم یکی از تله‌های زندگی‌مه، یه جورایی. این‌که همه‌چیز رو برای خودم تبدیل به یه جور شغل و وظیفه می‌کنم، حتی تفریح رو. در واقع برای چی داری کتاب می‌خونی؟ برای چی داری سریال می‌بینی؟ مگه مسابقه‌ست؟ مگه دارن دنبالت می‌کنن؟ به جهنم که نمی‌رسی مثل فلانی یه سریال رو توی دو روز ببینی. مگه داری می‌بینی که رقابت کنی و فقط بتونی پشت‌سر بذاری چیزها رو؟ مگه هدفت لذت بردن نیست؟ این دیگه چه مدل لذت بردنیه که هی استرس داری؟ نمی‌دونم. اینم به همون قضیه کمالگرایی ربط داره تا حدودی. هیچ‌چیزی نیست که خالی از رقابت باشه. اگر هم رقیبی پیدا نشه، با خودم رقابت می‌کنم و زور می‌زنم که رکورد خودمو پشت‌سر بذارم.

مامان و بابام همیشه می‌گفتن نباید خودتو با دیگران مقایسه کنی، چون تو با اونا فرق داری و به اندازه خودت خوبی و... از این حرفایی که خیلی می‌شنویم. و من تمام مدت بر این باور بودم که من که خودمو با کسی مقایسه نمی‌کنم! من که هیچ‌وقت به قیافه و هیکل دیگران حسودی نمی‌کنم جوری که از خودم متنفر شم. من‌که هیچ‌وقت حسرت پولدارتر بودن دیگران رو نمی‌خورم. من که هیچ‌وقت غصه نمی‌خورم که چرا لباس فلان و خونه‌ی فلان و زندگی فلان ندارم. آره شاید گاهی حرفشو بزنم، ولی قطعا و حقیقتا ته دلم چنین احساسی ندارم. از ظاهرم راضی‌ام. از وضع زندگی‌م هم. مقایسه کجا بود؟ حسادت و افسردگی بعدش کو؟ اینا دلیلش چیز دیگه‌ایه. بعد فهمیدم که در واقع من خیلی هم خودمو با دیگران مقایسه می‌کنم، شاید حتی بیشتر از آدمای دیگه، ولی هوشم و نمره‌هام و حرف زدنم رو باهاشون مقایسه می‌کنم. فلانی خیلی باسواده. فلانی کتابای زیادی خونده و دانش خیلی خوبی داره. فلانی چه‌قدر قشنگ و مسلط صحبت می‌کنه. چه‌قدر دایره لغات فلانی خوبن. می‌بینی؟ تک‌تک این چیزاست که کم‌کم باعث می‌شه از خودت فاصله بگیری. فقط چون مادی و جلوی چشم نبودن، هیچ‌وقت درکشون نمی‌کردم.

الان این‌همه چیز نوشتم تحت زیرعنوان‌های متفاوت (البته زیرعنوان‌ها تو ذهن خودم بودن)، ولی آدم اگر ریشه‌یابی کنه می‌بینه در واقع همه‌شون به یه چیز می‌رسن. دارم تلاش می‌کنم، زندگی این‌طوری خیلی سخته.

چه‌قدر حرف زدم. اینم یکی دیگه از مشکلاتمه، زیادی وراجم. چون اکثر اوقات دارم با خودم حرف می‌زنم، حتی متوجه نمی‌شم که چه‌قدر زیاد دارم صحبت می‌کنم! بعد که پای یه شنونده واقعی بیاد وسط، می‌بینم که واویلا. به هر حال، اگر تا اینجا خوندید ازتون ممنونم. 

شاید بهتر باشه دست از این‌همه خودافشایی هم بردارم. ولی به قول آنه، وای اگر می‌دونستید که با وجود این‌همه وراجی و خودافشایی، چه چیزایی هست که می‌خوام بگم و نمی‌گم. همین الانش هم نصف حرفامو فراموش کردم و احتمالا در طی یکی دو روز آینده به یاد می‌آرمشون.

می‌خواستم برای بچه‌های کنکوری آرزوی موفقیت کنم. 

این چند وقت این‌قدر به فکرتون بودم که دیشب خواب دیدم خودم دوباره دبیرستانی شده‌م و داستانای کنکور و... :دی

می‌خواستم از این توصیه‌های سر جلسه و قبل جلسه و بعد جلسه و اینا بنویسم، ولی راستش فکر نمی‌کنم دیگه اون‌قدرا اهمیت داشته باشن. 

فقط سه تا نکته‌ی کوچولو. 

سر جلسه آرامش خودتون رو حفظ کنید. برای بغلی‌هاتون هر اتفاقی هم که افتاد اهمیت ندید. کسی خوابش برد، خوراکی خورد، چه می‌دونم هرچی. بعضیا می‌گن بغلی‌هامون خواب بودن و ما هم خوابمون گرفت. بابام یه استراتژی موفق برای این موقعیت داشته: «نگاه می‌کردم و می‌دیدم که دور و بری‌هام همه خوابن و انرژی می‌گرفتم، چون لااقل از پنج نفر که بیشتر داشتم تست می‌زدم!». :)))

دومین نکته هم این‌که روال عادی زندگی‌تون رو به‌هم نزنید. همون ساعتی بخوابید که معمولا می‌خوابید، همون غذاهایی رو بخورید که معمولا می‌خورید. تو مدرسه دوستم بهشون گفته بودن اگر می‌خواید موفق شید، صبحانه حتما باید جوجه‌کباب و آب‌پرتقال بخورید! حتی فکر کردن به همچین صبحانه‌ای به من حالت تهوع می‌داد. من تو تمام زندگی‌م صبحانه نخورده‌م و تمام آزمون‌هام رو بدون صبحانه دادم. سر جلسه کنکور هم بدون صبحانه رفتم، فقط یه ذره آب خورده بودم. سر آزمون هم نمی‌تونستم چیزی بخورم چون زمانم رو از دست می‌دادم، در واقع گرسنه هم نبودم. در صورتی که اکثر آدما اگر بدون صبحانه برن سر جلسه حالشون بد می‌شه و... من می‌دونستم که اگر صبحانه بخورم حالم بد می‌شه. خلاصه که خودتون بهتر از هرکسی خودتون رو می‌شناسید، راهنمایی‌های بقیه در اولویت دوم قرار داره.

در آخر هم، ناامید نشید. اگر دیدید یه درس رو خوب بلد نیستید، امیدتون رو از دست ندید؛ شاید درس بعدی رو خوب بلد باشید. اینو جدی می‌گم، من دوستای زیادی داشته‌م که گفته‌ن «من فلان درس رو خوب نزدم و بعد بی‌خیال شدم و گفتم ایشالا سال بعد، ولی اگر یه ذره تلاش کرده بودم می‌تونستم جواب بدم.». سر جلسه جوری آزمون بدید که انگار اولین و آخرین فرصتتونه، ولی ته دلتون این رو بدونید که نهایتا سال بعد دوباره امتحان می‌کنید؛فدای سرتون. 

می‌دونم سر جلسه این چیزا از یاد می‌رن و اوضاع غریبه و... ولی تلاش کنید به خودتون مسلط باشید بچه‌ها جونا، از پسش برمیاید. 

امیدوارم همه‌تون موفق باشید و نتیجه زحماتتون رو ببینید. از رو صندلی‌تون که بلند می‌شید، احساس پیروزی کنید. :)

شما می‌تونید!