باز برگشتم به این‌جا، می‌بینی؟

دوستم گفت یه متن همدلانه بنویس که بذاریم تو کانال انجمن. نوشتم. هرچی امید و انگیزه و شادی داشتم ریختم توش. گفت هنوز تلخه، اشکم رو در آورد. 

همه‌ش یاد اون خاطره‌ی زمان کنکورم می‌افتم. نوشته بودم که همه نگران کنکورن، ولی ذهن من هزاران جای دیگه‌ست و کنکور انگار آخرین مورد فهرست نگرانی‌هامه. حالا هم همون شده. ذهنم جاییه که نباید باشه. واقعا فکر می‌کردم کم‌تر اهمیت بدم، ولی هرچی بیشتر می‌گذره، زخمش عمیق‌تر می‌شه. آه، باز قلبم رو شکستی. دوست ندارم درباره‌ش فکر کنم یا ازش حرف بزنم، دلم نمی‌خواد این‌قدر رقت‌انگیز باشم، ولی جدی‌جدی قلبم شکست. 

خیلی اوقات قبل از خواب، دقیقا وقتی تو مرز هوشیاری ایستاده‌م، چیزهای عجیبی به ذهنم می‌رسه. هر بار به خودم می‌گم «بنویسش!» و معمولا این کار رو نمی‌کنم؛ چون خیلی خسته‌م یا چون قبل از این‌که دستم رو دراز کنم، خوابم می‌بره. معمولا هم بعدا این فکرها رو یادم می‌ره. بعد از اولین سروصدا وقتی می‌خواستم بخوابم، باز از همین فکرها به سرم زد. داشتم فکر می‌کردم این باید یه لحظه باشه شبیه توی فیلم‌ها، از اون لحظه‌ها که شخصیت اصلی می‌فهمه دیگه وقتی برای از دست دادن نداره و می‌دوه این طرف و اون طرف و تمام کارهایی که می‌خواسته و باید می‌کرده رو انجام می‌ده. هرچی فکر کردم، چیزی به ذهنم نرسید که انجام بدم. چه حوصله‌سربر. خوابیدم.

با قطعی اینترنت راحتم. فقط نگران دولینگو بودم که فعلا در امانه. تمام روز با مامان آخر پذیرایی می‌شینیم و کتاب می‌خونیم؛ اون برای کارش و من برای درس یا سرگرمی. 


*So now I pray to Jesus too. 

۷ ۰