[روز چهل‌وهفتم]

روسری رو محکمِ محکم دور سرم بسته بودم. مورچه‌ای دور خونه راه می‌رفتم و تمیزکاری می‌کردم، به این امید که یادم بره. به ساعت نگاه کردم، از سه نصفه‌شب گذشته بود. 

آهی کشیدم. درد معمولا این‌قدر زیاد طول نمی‌کشید. 

پاک کردن میز که تموم شد، دستی به پیشانی‌م کشیدم. جا خوردم. داغ بود، خیلی داغ بود. شقیقه‌هام ذق‌ذق می‌کرد و گلوله‌ی درد، پشت پیشانی‌م مهمونی گرفته بود. گلوم می‌سوخت. «نکنه سرما خورده‌م؟» 

نگاهی به قرص‌های روی کابینت انداختم. این‌قدر مسکن خورده بودم که می‌ترسیدم بمیرم. 

کشون‌کشون خودم رو به تخت رسوندم. 

اگر بخوابم، شاید بهتر بشه. 

اگر بتونم بخوابم. 

تپش شقیقه‌م مجبورم کرد چند ثانیه بی‌خیال کلمه‌هایی که روی کاغذ وول می‌خوردن بشم و سرم رو بالا بیارم. شش و چهل‌وهفت دقیقه، مثل همیشه. چند ثانیه چشم‌هام رو بستم و دستم رو به دنبال روسری ضخیم گل‌دارم روی تخت کشیدم. 
«شاید اگر چشم‌هام رو باز نکنم، دست هیولاها بهم نرسه.» 
روسری رو برداشتم و مرتب تا کردم تا دور سرم ببندم. ماژیک و تقویم روی میز رو از دور می‌دیدم. روز چهل‌وهفتم. 
آهسته، طوری که درد بیدارتر نشه، بلند شدم تا به سمت میز برم که صدام کرد: «هی، با خودت چه کار کرده‌ی؟» 
سرم رو گردوندم و با تعجب نگاهش کردم. گلوله‌ی درد که جایی پشت پیشونی‌م پنهان شده بود و یواشکی سرک می‌کشید، جست زد بیرون. سرجام ایستادم تا شاید گلوله یه ذره عقب‌نشینی کنه. نکرد. 
به سمتم اومد و شقیقه‌هام رو با احتیاط لمس کرد که درد توی کل سرم پیچید و چشم‌هام رو محکم بستم. «کجا خورده؟» چشم‌هام رو باز کردم. «چی کجا خورده؟» بی‌حرکت کنارم ایستاد. «سرت. کجا خورده که ورم کرده؟» 
ورم کرده؟ چی ورم کرده؟ رفتم جلوی آینه. دو طرف سرم، درست روی شقیقه‌هام، ورم کرده بود. آروم روش دست کشیدم که شاید محو شه، ولی واقعی بود و دردناک. زمزمه کردم «نمی‌دونم، من همه‌ی روز این‌جا نشسته بودم...» 
بهم گفت که کمپرس یخ بذارم روش تا ورم بخوابه. 
سرما درد رو آروم کرد، ولی برآمدگی‌ها هنوز سرجای خودشون بودن.

حدود پنج ساله که تو تماشاگر می‌نویسم. وقتی شروع کردم، تقریبا چهارده‌ساله بودم. از این مدت، تقریبا چهار سال و نیمش تو بیان گذشته.

اون اول‌ها که تو میهن‌بلاگ می‌نوشتم، از بیان بدم می‌اومد. از این بد اومدن‌های «یه چیز جدید و جالب اومده و همه طرفدارشن، ولی من از اون‌ها بهترم برای همین هم به همین چیزهای قدیمی که خیلی هم بهترن می‌چسبم»، از این بد اومدن‌های مسخره، بی‌منطق و متظاهرانه. ته دلم، برام جالب بود و از دور برق می‌زد، ولی به غرورم برمی‌خورد اگر می‌اومدم سمتش. در نهایت، یه روزی یه چیزی رو بهونه کردم، همه‌ی چمدون‌هام رو از تو میهن‌بلاگ جمع کردم و هلک و هلک، خودمو رسوندم به اینجا. اون لحظه‌ای که وسط آپارتمان خالی‌م ایستاده بودم و دیوارهای دورم سفیدِ سفید بودن و همه‌ی دارایی‌م تو دو سه تا چمدون چاق جا شده و کنار پام بود، حتی لحظه‌ای فکر نمی‌کردم یه روز همچین حرف‌هایی رو درباره‌ش بزنم.

اون موقع که داشتم چمدون‌ها رو باز می‌کردم و همسایه‌ها با یه لبخند یا حتی ظرفی پر از غذا درِ خونه‌م رو می‌زدن یا حتی اون وقتی که جاها عوض شده بود و من کسی بودم که در خونه‌ی بقیه رو می‌زد و با خنده‌های معذب بابت شیرینی‌های سوخته عذرخواهی می‌کرد، فکرش رو نمی‌کردم یه روز به اینجا برسیم؛ هیچ‌کدوممون. فکر نمی‌کردم اون تق‌تق‌های خجالتی و احوال‌پرسی‌های تو راهرو، تبدیل بشن به شوخی‌هایی که فقط خودمون می‌فهمیم و به شب‌هایی که تا صبح کنار هم فیلم ببینیم و بخندیم و گریه کنیم. تبدیل بشن به تیر پرتاب کردن، ولی به‌جاش تیر خوردن. تبدیل بشن به چای خوردن تو زمین فوتبال وسط سرمای شب و نشستن سر یه کلاس درس. تبدیل بشن به پیام‌های متعدد «هی، این رو که دیدم یاد تو افتادم!». تبدیل بشن به یاد گرفتن یه زبان جدید و پا گذاشتن تو یه دنیای جدید؛ به الان ۷۰۰ روزه که دارم اسپانیایی یاد می‌گیرم. تبدیل بشن به «یک ماه دیگه ازت خبر می‌گیرم، به نفعته که این کار رو انجام داده باشی». تبدیل بشن به «وای، قسمت جدید رو دیدی؟ نمی‌فهمم چه اتفاقی داره می‌افته!». تبدیل بشن به «نمی‌تونم برای دیدنت صبر کنم» یا حتی از اون فراتر؛ «من رسیدم، تو کجایی؟». تبدیل بشن به کتاب‌هایی توی کتابخونه‌م و نقاشی‌هایی لای کتاب‌هام که امضا شده‌ن «برای دکتر سولی». تبدیل بشن به وقت‌هایی که موقع نگاه کردن گوشی دستم رو جلوی دهنم بگیرم و اشکم جاری شه و فقط بتونم بنویسم «ممنونم، واقعا ممنونم». حتی خوابش رو هم نمی‌دیدم که تبدیل شن به یه عالمه عشق و امید به زندگی. راستش رو بگید، شما هیچ‌وقت فکرش رو می‌کردید؟

من معتقدم یه رابطه، هرچی که می‌خواد باشه، باید برای تو یه آورده‌ای داشته باشه. اگر همه‌ی آورده‌ای که روابطی که این‌جا شکل دادم برام داشته‌ن رو مثل سکه‌ روی‌هم جمع کنم، زیرشون غرق می‌شم. من ثروتمندترین آدم جهانم.


بعدانوشت: می‌خواستم این پست رو تو سالگرد مهاجرت (!) به بیان منتشر کنم، ولی امروز به واسطه‌ی همه‌ی این چیزهایی که ازشون حرف زدم (یا بهتر بگم، یکی از افرادی که ازشون حرف زدم)، کاری که خیلی وقت بود می‌ترسیدم انجام بدم رو انجام دادم.

راستش هنوز هم می‌ترسم، ولی ترسی از یه نوع کاملا متفاوت. 

سر کلاس نشسته‌م. زل زده‌م تو صورت استاد و اونم گاهی تو چشمام نگاه می‌کنه. من ناخن می‌جوم و اشک می‌ریزم. از گوش دادن فعال حرف می‌زنه و از خودم می‌پرسم «یعنی الان تو ذهنش داره اختلال‌هایی که من ممکنه داشته باشم رو هم لیست می‌کنه؟». 
پنجره بازه و برگ درختا اون پشت قشنگه. باد می‌زنه تو و آدم خنکش می‌شه. سروکله‌ی یه گربه پشت پنجره پیدا می‌شه. ترسناکه. نصف بدنش نارنجیه و بقیه‌ش سیاه. رو صورتش لکه‌های رنگی داره و چشماش انگار اون طرف روحت رو می‌بینن. ازم می‌پرسه «نمی‌خوای بیای؟». می‌پرسم که کجا، با سرش به بیرون اشاره می‌کنه. می‌پرم رو لبه‌ی پنجره. می‌گه «بپر». به برگ‌های زیرپام نگاه می‌کنم و می‌پرم.
توی برگ‌ها فرو می‌رم و اون زیر... آب؟ آره، پر از آبه. من توی آبم. انگار یه جور آکواریومه. شنا می‌کنم و آدمای اون بیرون رو می‌بینم که رد می‌شن و تماشا می‌کنن؛ با انگشت به هم‌دیگه نشونم می‌دن. یه نفر شبیه اون اون‌جاست، انگار ریه‌هام پر از آب می‌شه. دارم غرق می‌شم که اون پری دریایی، یه نوزاد رو می‌ده بغلم. به خودم فشارش می‌دم و نفسم قطع می‌شه. چشمام بسته می‌شن.
دوباره چشم‌هام رو باز می‌کنم. رو اون نیمکت لبه‌ی پرتگاه نشسته‌یم. دارم رژلبم رو تمدید می‌کنم که رد خون رو روش می‌بینم. دستم رو می‌کشم رو لبم و رد قرمزی تا گونه‌م بالا می‌ره. بهم سیگار تعارف می‌کنه. بدون این‌که نگاه کنم، یکی برمی‌دارم. می‌گه «این سیگار نیست‌ها، ماری‌جواناست.» و من می‌خندم. همین‌طور که دورمون پر از دود می‌شه، به منظره‌ی روبرمون خیره می‌شیم؛ اسبایی که دارن پرواز می‌کنن و پسرایی که مثل دیوانه‌ها می‌رقصن.
_ مدل موهاش رو عوض کرده. خیلی بهش میاد، نه؟
_ چند وقته که این‌قدر هیز شده‌ی؟
_ فقط موهاش رو گفتم.
_ باشه.
_ ولی راستش در نهایت اهمیتی هم نداره. آخه از اولش هم فقط تو یکی مال من بودی.
_ پوزخند. از کی تا حالا؟
_ ببخشید.

یه چیز جالبی که درمورد داستان‌ها وجود داره، اینه که تیکه‌هایی از خودت رو توشون می‌بینی که تا قبل از اون حتی نمی‌دونستی وجود دارن. یا شاید می‌دونستی، ولی سعی می‌کردی بهشون بی‌توجه باشی؟

چند وقت پیش یه داستان خوندم. داستان خیلی خوبی نبود. شلخته بود و زمان و مکان به‌هم ریخته بودن و شخصیت‌های فرعی هیچ‌کدوم خوب پرداخته نشده بودن. با این‌که خیلی هم ازش خوشم نیومد، تو ذهنم مونده چون شخصیت اصلی‌ش من رو ترسوند. ترسیدم چون خیلی شبیه به خودم بود. کلیت ماجرا رو عرض می‌کنم‌ها. این‌که همه‌ش وحشت‌زده بود. هر چند وقت یه بار دچار حمله وحشت می‌شد چون از آینده می‌ترسید و «نمی‌خواست بزرگ بشه».

یه جا صحنه‌ای رو توصیف کرده بود که من عینا اون شب تجربه کردم. دخترعموم نشسته بود کنارم و داشت برام از پیروزی‌ش در نبرد با خانواده و ثبت‌نام تو هنرستان می‌گفت و منم داشتم تشویقش می‌کردم که یهو... حتی نمی‌تونم توصیفش کنم ولی یهو حس کردم انگار دنیا داره به آخر می‌رسه. دخترعموم داره می‌ره دبیرستان، پسرعموم داره می‌ره سربازی، دخترعمه‌م چند وقت پیش عروسی کرد، پسرخاله‌م داره می‌ره دانشگاه و خواهرم داره می‌ره راهنمایی. کی این‌قدر پیر شدیم؟ شاید به نظرتون مسخره و احمقانه بیاد، من هنوز یه بچه‌م؛ ولی از نظر خودم دارم پیر می‌شم و داریم پیر می‌شیم و نمی‌تونم تحملش کنم. حتی همین الان که دارم اینا رو می‌نویسم، سینه‌م سنگین شده و نفس کشیدن یه کم سخت‌تر.

بابا اون روز می‌گه «من هی به خودم می‌گم که هنوز جوونم، ولی هم‌سن و سال‌هام رو که می‌بینم همه کرک و پرشون ریخته». بهش می‌گم که از این حرفای بی‌معنی نزنه ولی ته دلم حتی بیشتر وحشت می‌کنم. هفته‌ی پیش پام پیچ خورد. همه هی می‌پرسن که چی شد آخه و مگه داشتی چه کار می‌کردی؟ باورشون نمی‌شه که می‌گم رو زمین صاف خونه در حالی که داشتم خیلی عادی راه می‌رفتم، پام طوری پیچ خورد که صدای بلند قرچ تو کل خونه پیچید و بابا که پشت‌سرم بود سریع اومد سمتم، چون فکر کرد استخون پام خرد شده. در واقع اصلا چیزی‌م نشده بود، حتی در نرفته بود یا مو برنداشته بود، ولی وقتی برای نماز صبح بیدار شدم، پام رو گذاشتم رو زمین و جیغم رفت هوا. لیتر لیتر عرق ریختم و صبح که رفتم دکتر، دکتر گفت بهتره آتل ببندم که بهش فشار نیاد. الان آتل رو باز کرده‌م و از درد هم فقط یه اثر خفیفی مونده، ولی همه اون مدتی که نمی‌تونستم پام رو بذارم روی زمین، داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه یه روزی اون‌قدر پیر بشم که دیگه نتونم بدوم؟ که دیگه نتونم بپرم؟ که دیگه نتونم از پله‌های تخت برم بالا؟ خدایا اگر دیگه نتونم از جام بلند شم چه خاکی به سرم بریزم؟ اگر آلزایمر بگیرم و خاطراتم کم‌کم پاک شن چی؟ اگر زوال عقل بگیرم باید چه کار کنم؟ چرا آدمیزاد باید از درد پا، به زوال عقل برسه؟ شبکه معنایی واقعا تله‌ی وحشتناکیه.

خیلی مسخره‌ست، نه؟ مسخره‌ست، می‌دونم، ولی نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. نوزده سالمه و از ترس بزرگ‌تر شدن، شب‌ها خوابم نمی‌بره. دلم نمی‌خواد نوزده سالم باشه. نوزده زیادی پیره و یه سال دیگه می‌شه بیست و اون وقت دیگه حتی تینیجر به حساب نمیای. حتی از این ترس‌های... ببین مثلا یه عده این‌طوری‌ان که نه آدم‌بزرگا حوصله‌سربرن، دنیای بچه‌ها جالب‌تره، من نمی‌خوام این احساسات کودکانه رو از دست بدم و... برای من حتی از این نوع هم نیست. اصلا اهمیتی به این حرفا نمی‌دم. شاید فقط... نمی‌دونم، فقط دارم فکرامو خالی می‌کنم، حتی خودمم درست نمی‌دونم که دقیقا منظورم چیه. انگار بشتر یه ترس زیستی وابسته به بقاست. اصلا همچین چیزی وجود داره؟

شاید فقط یه چیز باشه از بچگی‌م که دلم براش تنگ شده باشه. من وقتی بچه بودم، خیلی بی‌کله و نترس بودم. اون روز دارم به بابا می‌گم «از اون کله‌خری که می‌شناختی دیگه خبری نیست، الان فقط یه بزدلم». یه زمانی از هیچی نمی‌ترسیدم، ولی الان از همه‌چیز می‌ترسم. نکنه همین‌جور پیرتر و ترسوتر بشم؟ نکنه بشم از اینایی که از تو خونه‌شون هم نمی‌تونن بیرون بیان و سال‌ها خودشون رو یه گوشه حبس می‌کنن و به انواع و اقسام ابزارهای فراموشی دست می‌ندازن؟ حتی آینده‌ی نزدیک هم ترسناکه. نکنه بی‌پول و بدبخت و تنها بشم؟ نکنه معتاد شم و بیفتم تو جوب؟ نکنه تو جوب از سرنگ یکی دیگه استفاده کنم و ایدز بگیرم؟ نکنه این‌قدر اوضاعم وخیم شه که مثل شخصیت جرد لتو تو مرثیه‌ای برای یک رویا، مجبور شم برم دستم رو قطع کنم؟ نکنه نکنه نکنه... 

آدم‌ها خودسازی می‌کنن و قوی می‌شن، ولی انگار من فقط دارم پسرفت می‌کنم. هر روز به ترسام بیشتر میدون می‌دم، هر روز کوچک‌ترین حرف آدم‌ها بیشتر و بیشتر آزارم می‌ده، هر روز از جمع‌های بیشتری دوری می‌کنم تا حرفایی که حتی به من نمی‌زنن، بهم آسیب نزنه.

ته این ماجرا کجاست؟ کی قراره متوقف بشم؟

نمی‌دونم.


ب.ن. این آهنگ مایلی سایرس تازه اومده، اتفاقی بهش برخوردم و کم مونده بود اشکم رو دربیاره. حتی موزیک‌ویدئوش. عنوان هم برگرفته از همین آهنگه.

ب.ن. نوشتن این چیزا برام مهمه. می‌خوام بعدا که برگشتم، بفهمم یه زمانی نسبت به فلان موضوع چه احساسی داشته‌م. 

ب.ن. عصبی‌ام. چرا نمی‌تونم چیزهای قشنگ بنویسم؟ چرا نمی‌تونم یه کاری رو درست انجام بدم؟

حس می‌کنم پست‌های اخیر وبلاگم همه تبدیل به روزانه‌نویسی شده‌ن، ولی تو بقیه عمرش همین نبوده‌ن؟ راستش یه بنده‌خدایی چند وقت پیش برای نوشتن یه پستی ازم تشکر کرد. گفت که گذشته‌ی من، حال اونه و خوندن اون پست بهش کمک کرده. خیلی حس خوبی گرفتم از پیامش و تصمیم گرفتم ادامه بدم. انگار که روزانه‌نویسی اون‌قدر که فکر می‌کردم هم بی‌فایده نیست.

می‌خواستم درمورد سال اول دانشگاه بنویسم، ولی هرچی فکر می‌کنم انگار همه‌چیز یا حداقل همه‌ی چیزای مهم رو قبلا گفته‌م. انگار هرچیزی که ارزش به یاد آوردن داشته، بالاخره یه جایی ثبت شده. ولی خب یه چیزایی رو هم الان باید بگم.

داشتم آن شرلی می‌خوندم. رسید به اون بخشی که نتایج آزمون کوئینز اومد. می‌دونی، داشتم به همه‌ی اون فیلما و ویدیوهایی فکر می‌کردم که دیده بودم از لحظاتی که آدما صفحه کامپیوترشون رو رفرش می‌کنن و با دیدن خبر قبولی شروع می‌کنن به جیغ زدن و اشک شوق ریختن. یا مثلا اونایی که نامه پذیرش از دانشگاه به دستشون می‌رسه و شروع می‌کنن به دویدن و فریاد کشیدن. تو سال کنکورم تصور می‌کردم همچین چیزی برای من هم اتفاق خواهد افتاد، ولی خب حقیقت جور دیگه‌ای رقم خورد. من وقتی صفحه رو رفرش کردم بیشتر از هرچیز حس ناامیدی کردم. :دی راستش من یاد گرفته‌م گاهی به خود گذشته‌م احترام بذارم و الان نمی‌خوام بگم وای چه احمق بودم و خدا مرا بکشاد و از این حرفا. غم سولویگ اون موقع به اندازه‌ی خودش ارزشمند بود، همون‌طور که احساسات سولویگ فعلی اهمیت دارن.

یادمه یه استاد گوگول‌مگولی که ترم دو باهاش کلاس داشتیم، داشت دونه دونه ازمون می‌پرسید که اولویت چندممون رو قبول شده‌یم و اولویت‌های قبلی‌مون چی بوده‌ن. وقتی دید اکثر بچه‌ها اولویت دومشون رو قبول شده‌ن، با تعجب پرسید «من نمی‌فهمم، این‌همه عشق و علاقه به دانشگاه تهران از کجا اومده؟ دلیلش چیه؟» یه نفر گفت «استاد شاید واسه این‌که بالاخره اونجا کلی مزیت و رتبه و فلان داره، دانشگاه مادره.» استاد هم خیلی جدی گفت «مادر هست که باشه، اینجا هم دانشگاه پدره!». :))) خلاصه که سولویگ پارسالی، من از جای الانم راضی‌ام. واقعا راضی‌ام و فکر می‌کنم خیلی هم خوبه که اینجام و می‌تونم با این آدما هم‌اتاقی و هم‌کلاسی باشم و سر این کلاسا بشینم. رشته‌م رو خیلی دوست دارم. دانشگاهم رو هم، دانشکده رو هم. همه‌شون به بخشی از من تبدیل شده‌ن و من از این ادغام خشنودم.

این روزا خیلی به بعضی مسائل فکر می‌کنم. مثلا این‌که من از جام راضی‌ام، ولی از خودم نه. حس می‌کنم دارم کم‌کاری می‌کنم، دارم جا می‌زنم. راستش آمار و فیزیولوژی رو پاس کردم، با نمرات کاملا متوسط. خیلی حس بدیه، این‌که همه‌ش حس کنی کافی نیستی، که تعلق نداری. که این کلاس از سر تو زیادیه، که تمام کسایی که اینجان شایستگی بیشتری از تو دارن، که تو یه بدبخت مفلوکی که همه رو گول زده‌ی تا فکر کنن لیاقت داری کنارشون حضور داشته باشی در صورتی که واقعا نداری! بعد نشستم فکر کردم و با چند نفر صحبت کردم و کتاب خوندم و فهمیدم بخش زیادی از این احساسات و افکار، به خاطر کله‌ی خودمه. منم که به متوسط راضی نیستم، منم که اگر جزء سه تای اول نباشم، حس می‌کنم مردود شده‌م و یه تیکه آشغالم. نه می‌دونم، واقعا می‌دونم و با خودم تعارف ندارم که می‌تونستم بیشتر تلاش کنم، می‌تونستم بهتر باشم. همه اینا درسته، ولی آیا شرایط فعلی‌م واقعا لایق این‌همه سرزنش و چوب‌کاری از طرف خودمه؟ بعید می‌دونم. دارم تلاش می‌کنم روش کار کنم و بهتر شم. سخته، چون این حرفا رو به زبون می‌گم ولی مغزم که قبول نمی‌کنه ازم. به هر حال دارم تلاش خودمو می‌کنم.

یه کتابی خوندم به اسم «زندگی خود را دوباره بیافرینید». اسمش مزخرفه، نه؟ عین بعضی از این کتابای افست آشغال که کف انقلاب به قیمت بیست هزار تومن می‌فروشن. اولین بار دوستم اسمشو بهم گفت و من این‌طوری بودم که بی‌خیال، وقتتو می‌ذاری روان‌شناسی زرد می‌خونی؟ نظرت راجع‌به کتاب راز چیه؟ می‌خوای اون رو هم بذاریم تو برنامه‌مون؟ در واقع اصلی‌ترین مشکل این کتاب همین اسم غلط‌اندازشه، ولی واقعا احساس می‌کنم هر آدمی باید بخوندش. جدا و واقعا از شما هم خواهش می‌کنم که بخونیدش. توی طاقچه و فیدیبو هم هست. موضوع اصلی کتاب، تله‌های زندگیه و بر اساس تجربیات چند تا درمانگر نوشته شده. توی مقدمه می‌گه که تله‌های زندگی تقریبا معادل طرحواره‌ها هستن. این کتاب درمورد یازده تا تله‌ی اصلی‌ه که بین آدم‌ها شایع‌تره. تله و نشانه‌هاش رو توضیح می‌ده تا بفهمید دچارش هستید یا نه و بعد بهتون راه‌حل می‌ده که چه‌طور به مرور شکستش بدید. موقع خوندنش می‌دیدم که چه‌قدر از مشکلات زندگی خودم و اطرافیانم در واقع به خاطر همین تله‌هاست. البته من خودم هنوز نرسیده‌م هیچ‌کدوم از تمریناتش رو انجام بدم و ببینم موثر هستن یا نه، ولی حس می‌کنم صرف آگاهی‌ش هم می‌تونه کمک‌کننده باشه. 

تو تابستون دارم یه عالمه کتاب می‌خونم و سریال و انیمه می‌بینم. جالبه. دیگه فراغ بال تابستون قبل رو ندارم. انگار کاری که درس خوندن نباشه، ارزشی نداره. گذشته از اون، حس می‌کنم همه‌ش باید بدوم. متوجه شده‌م این هم یکی از تله‌های زندگی‌مه، یه جورایی. این‌که همه‌چیز رو برای خودم تبدیل به یه جور شغل و وظیفه می‌کنم، حتی تفریح رو. در واقع برای چی داری کتاب می‌خونی؟ برای چی داری سریال می‌بینی؟ مگه مسابقه‌ست؟ مگه دارن دنبالت می‌کنن؟ به جهنم که نمی‌رسی مثل فلانی یه سریال رو توی دو روز ببینی. مگه داری می‌بینی که رقابت کنی و فقط بتونی پشت‌سر بذاری چیزها رو؟ مگه هدفت لذت بردن نیست؟ این دیگه چه مدل لذت بردنیه که هی استرس داری؟ نمی‌دونم. اینم به همون قضیه کمالگرایی ربط داره تا حدودی. هیچ‌چیزی نیست که خالی از رقابت باشه. اگر هم رقیبی پیدا نشه، با خودم رقابت می‌کنم و زور می‌زنم که رکورد خودمو پشت‌سر بذارم.

مامان و بابام همیشه می‌گفتن نباید خودتو با دیگران مقایسه کنی، چون تو با اونا فرق داری و به اندازه خودت خوبی و... از این حرفایی که خیلی می‌شنویم. و من تمام مدت بر این باور بودم که من که خودمو با کسی مقایسه نمی‌کنم! من که هیچ‌وقت به قیافه و هیکل دیگران حسودی نمی‌کنم جوری که از خودم متنفر شم. من‌که هیچ‌وقت حسرت پولدارتر بودن دیگران رو نمی‌خورم. من که هیچ‌وقت غصه نمی‌خورم که چرا لباس فلان و خونه‌ی فلان و زندگی فلان ندارم. آره شاید گاهی حرفشو بزنم، ولی قطعا و حقیقتا ته دلم چنین احساسی ندارم. از ظاهرم راضی‌ام. از وضع زندگی‌م هم. مقایسه کجا بود؟ حسادت و افسردگی بعدش کو؟ اینا دلیلش چیز دیگه‌ایه. بعد فهمیدم که در واقع من خیلی هم خودمو با دیگران مقایسه می‌کنم، شاید حتی بیشتر از آدمای دیگه، ولی هوشم و نمره‌هام و حرف زدنم رو باهاشون مقایسه می‌کنم. فلانی خیلی باسواده. فلانی کتابای زیادی خونده و دانش خیلی خوبی داره. فلانی چه‌قدر قشنگ و مسلط صحبت می‌کنه. چه‌قدر دایره لغات فلانی خوبن. می‌بینی؟ تک‌تک این چیزاست که کم‌کم باعث می‌شه از خودت فاصله بگیری. فقط چون مادی و جلوی چشم نبودن، هیچ‌وقت درکشون نمی‌کردم.

الان این‌همه چیز نوشتم تحت زیرعنوان‌های متفاوت (البته زیرعنوان‌ها تو ذهن خودم بودن)، ولی آدم اگر ریشه‌یابی کنه می‌بینه در واقع همه‌شون به یه چیز می‌رسن. دارم تلاش می‌کنم، زندگی این‌طوری خیلی سخته.

چه‌قدر حرف زدم. اینم یکی دیگه از مشکلاتمه، زیادی وراجم. چون اکثر اوقات دارم با خودم حرف می‌زنم، حتی متوجه نمی‌شم که چه‌قدر زیاد دارم صحبت می‌کنم! بعد که پای یه شنونده واقعی بیاد وسط، می‌بینم که واویلا. به هر حال، اگر تا اینجا خوندید ازتون ممنونم. 

شاید بهتر باشه دست از این‌همه خودافشایی هم بردارم. ولی به قول آنه، وای اگر می‌دونستید که با وجود این‌همه وراجی و خودافشایی، چه چیزایی هست که می‌خوام بگم و نمی‌گم. همین الانش هم نصف حرفامو فراموش کردم و احتمالا در طی یکی دو روز آینده به یاد می‌آرمشون.

می‌خواستم برای بچه‌های کنکوری آرزوی موفقیت کنم. 

این چند وقت این‌قدر به فکرتون بودم که دیشب خواب دیدم خودم دوباره دبیرستانی شده‌م و داستانای کنکور و... :دی

می‌خواستم از این توصیه‌های سر جلسه و قبل جلسه و بعد جلسه و اینا بنویسم، ولی راستش فکر نمی‌کنم دیگه اون‌قدرا اهمیت داشته باشن. 

فقط سه تا نکته‌ی کوچولو. 

سر جلسه آرامش خودتون رو حفظ کنید. برای بغلی‌هاتون هر اتفاقی هم که افتاد اهمیت ندید. کسی خوابش برد، خوراکی خورد، چه می‌دونم هرچی. بعضیا می‌گن بغلی‌هامون خواب بودن و ما هم خوابمون گرفت. بابام یه استراتژی موفق برای این موقعیت داشته: «نگاه می‌کردم و می‌دیدم که دور و بری‌هام همه خوابن و انرژی می‌گرفتم، چون لااقل از پنج نفر که بیشتر داشتم تست می‌زدم!». :)))

دومین نکته هم این‌که روال عادی زندگی‌تون رو به‌هم نزنید. همون ساعتی بخوابید که معمولا می‌خوابید، همون غذاهایی رو بخورید که معمولا می‌خورید. تو مدرسه دوستم بهشون گفته بودن اگر می‌خواید موفق شید، صبحانه حتما باید جوجه‌کباب و آب‌پرتقال بخورید! حتی فکر کردن به همچین صبحانه‌ای به من حالت تهوع می‌داد. من تو تمام زندگی‌م صبحانه نخورده‌م و تمام آزمون‌هام رو بدون صبحانه دادم. سر جلسه کنکور هم بدون صبحانه رفتم، فقط یه ذره آب خورده بودم. سر آزمون هم نمی‌تونستم چیزی بخورم چون زمانم رو از دست می‌دادم، در واقع گرسنه هم نبودم. در صورتی که اکثر آدما اگر بدون صبحانه برن سر جلسه حالشون بد می‌شه و... من می‌دونستم که اگر صبحانه بخورم حالم بد می‌شه. خلاصه که خودتون بهتر از هرکسی خودتون رو می‌شناسید، راهنمایی‌های بقیه در اولویت دوم قرار داره.

در آخر هم، ناامید نشید. اگر دیدید یه درس رو خوب بلد نیستید، امیدتون رو از دست ندید؛ شاید درس بعدی رو خوب بلد باشید. اینو جدی می‌گم، من دوستای زیادی داشته‌م که گفته‌ن «من فلان درس رو خوب نزدم و بعد بی‌خیال شدم و گفتم ایشالا سال بعد، ولی اگر یه ذره تلاش کرده بودم می‌تونستم جواب بدم.». سر جلسه جوری آزمون بدید که انگار اولین و آخرین فرصتتونه، ولی ته دلتون این رو بدونید که نهایتا سال بعد دوباره امتحان می‌کنید؛فدای سرتون. 

می‌دونم سر جلسه این چیزا از یاد می‌رن و اوضاع غریبه و... ولی تلاش کنید به خودتون مسلط باشید بچه‌ها جونا، از پسش برمیاید. 

امیدوارم همه‌تون موفق باشید و نتیجه زحماتتون رو ببینید. از رو صندلی‌تون که بلند می‌شید، احساس پیروزی کنید. :)

شما می‌تونید! 

این شاید ناگهانی‌ترین و بی‌فکرترین پستی باشه که تو این مدت گذاشته‌م. حتی نمی‌دونم چی می‌خوام بگم، حرف خاصی برای گفتن ندارم. همین‌جوری فقط... دلم تنگ شد؟

تو دوران امتحانا، سلف اساتید رو تبدیل به قرائت‌خانه‌ی خواهران کرده‌ن. اصلا چرا قرائت‌خانه؟ اول که شنیدمش فکر کردم مردم می‌شینن قرآن می‌خونن یا همچین چیزی. ولی بعد معلوم شد منظورشون همون سالن مطالعه‌ی خودمونه. بچه‌ها تمام این دو هفته هر روز می‌اومدن اینجا و من تمام روز تو اتاق تنها بودم. امشب گفتم منم میام. اومدم که آمار استنباطی بخونم و گریه کنم ولی نمی‌تونم وقعا. اینجا بیشتر شبیه تالار عروسیه. حیف که حال ندارم عکس بگیرم و براتون بذارم. نمی‌تونم هم، مردم پوششون جوریه که احتمالا راضی نیستن عکسشون تو اینترنت پخش شه.

تو اتاق با سوت و کف و کل و آهنگ عروسی آماده شدیم تا بیایم. منم الان مانتوی زرافه‌ای‌م تنمه. راستی می‌دونستید بچه‌ها با کراپ‌تاپ میان دانشگاه و کسی کاری به کارشون نداره؟ یادمه چند سال پیش یه نفر می‌گفت «پوشش موردنظر علوم تحقیقات فقط مقنعه‌ست، حالا شما مقنعه بپوش با بیکینی.». من اون موقع کلی به اون حرف خندیدم ولی اتفاقیه که دقیقا تو دانشگاه خودمون داره می‌افته. به هر حال، بی‌خیالش. همین‌جوری هم اوضاع روحی‌م به اندازه کافی نابود هست، بردارم هی به این خزعبلات هم فکر کنم...

گفتم آمار. بچه‌ها واقعا آمار کثافتیه که دومی نداره. یه‌تنه تمام دانشجوهایی که من می‌شناسم رو به فلاکت انداخته. من واقعا نمی‌تونمش و احتمالا قراره بیفتم. همون‌طور که قراره فیزیولوژی رو بیفتم. خب باشه نه، نمی‌خوام از اون آدمای چندشی باشم که بعد هر امتحان این‌طوری‌ان که «وای مین حیتمین اینی می‌ایفتیم!» و ته‌ش بیست می‌شن. پس آره، احتمال قوی قرار نیست هیچ‌کدوم رو بیفتم، ولی واقعا تو هیچ‌کدوم هم نمره خوبی نخواهم گرفت. فکر کنم دیگه همه دوروبری‌هام داره اعصابشون خرد می‌شه از بس من غر این دو تا درس رو زده‌م، ولی خب واقعا نمی‌تونم! من فیزیولوژی رو سه دور خونده بودم، باورتون می‌شه؟ بعد رفتم سر امتحان و انگار سوالا به زبون چینی نوشته شده بودن. به هر حال هرکس یه استعداد و توانایی‌ای داره، این چیزا هم جزء مجموعه مهارت‌های من قرار نمی‌گیرن.

دوروبرم همه دارن درس می‌خونن، بعد من چی.

هم‌کلاسیام مدارهای نفرت از خود و احساس ناکافی بودنم رو فعال می‌کنن و زندگی مدارهای افسردگی و اضطرابم رو. اوه، اوضاع عالیه، ولی نه واقعا. تا حالا به بحثای بچه‌های روان‌شناسی گوش داده‌ید؟ این می‌گه «آره، این حرفات طرحواره طرد شدگی‌م رو فعال می‌کنه و باعث می‌شه دچار جبران افراطی بشم!» بعد یکی از اون‌ور می‌گه «باشه ولی مواظب باش دچار پیشگویی خودکام‌بخش نشی!». شاید فکر کنید منحصر به امتحاناست و چون این اطلاعات دسترسی‌پذیری‌شون تو مغز بالاتره (می‌بینید؟ خودمم دارم همین کارو می‌کنم! چه غلطا.) ولی خب در تمام طول سال همینن. 

همین الان پرده بین سالن مطالعه دخترا و پسرا افتاد. هیهیهی. آقایی حراستی که از ساعت شیش به مردم هشدار می‌دادی که ساعت هشت اجازه ندارن برن جلوی ساختمون آی‌تی، الان کجایی؟

خیلی دلم تابستون می‌خواد، ولی می‌دونم دلم برا دانشگاه و مخصوصا خوابگاه و بچه‌ها خیلی تنگ می‌شه. امروز ماهی با کلی تردید ازم می‌پرسه «اگر یه بار اومده بودم شهرتون، میای همو ببینیم؟» و من این‌طوری بودم که معلومه! آخه چرا باید همچین چیزی رو نخوام؟ 

کلا حس می‌کنم خیلی وقتا آدمایی که بهم اهمیت می‌دن، دوروبرم رو پوست تخم‌مرغ راه می‌رن. انگار یه چیز شکستنی‌ام و می‌ترسن یه قدم اشتباه بردارن و نابودم کنن. ازشون سپاسگزارم، ولی یه وقتایی این فکرای خودم خیلی آزرده و ناراحتم می‌کنن، می‌دونی؟

تا کی قراره این نوشته رو ادامه بدم؟ نمی‌دونم واقعا. تازه ناخنام خیلی خیلی بلندن و تایپ کردن سخخخته.

کاش بچه‌ها زودتر برگردن تا بریم خوابگاه، خسته شدم. هیچی هم درس نخوندم. یعنی کل امروزم رو تلف کردم. دارم می‌گم «زنیکه احمق کل وقتش رو تلف می‌کنه و بعد می‌شینه گریه می‌کنه که واییی مین می‌ایفتیم، وای مین خیلی بیدبیختیم.» و بچه‌ها دهنشون باز مونده بود چون من معمولا از همچین الفاظی استفاده نمی‌کنم و بعد این‌طوری بودم که «خودمم بچه‌ها، زنیکه احمق منم.» ولی خب آخه... بابا من آمار رو نمی‌تونم واقعا! خدایا نجاتم بده. 

یه جاهایی واقعا کم میارم و زندگی رو تموم‌شده می‌بینم، ولی به هر حال ادامه می‌دم، می‌دونی؟ هی این‌جوری می‌خزم و می‌‌رم جلو و می‌دونم امیدی ندارم ولی... آه خداوندا. 

بس نشد؟ فکر کنم دیگه کم‌کم برم.

هیچ‌کدوم از بچه‌ها هنوز برنگشته‌ن. 

می‌خوام برگردم تو تختم، بیرون بودن بسه، آدم دیدن بسه.

داشتم فکر می‌کردم که به یاد آوردن این خاطره‌ها مهمه؛ دلم نمی‌خواد یادم بره. هیچ‌جای دیگه‌ای هم ازشون ننوشته‌م، حیف نیست فراموش بشن؟ راستش نمی‌دونم، شایدم نباشه. ولی به هر حال می‌خوام بنویسم.

امسال بعد از سه سال رفتم نمایشگاه کتاب و تو غرفه وایسادم. دفعه‌ی... سوم بود. جالبه راستش، من ازش خوشم میاد. واضحه وگرنه برنمی‌گشتم. البته شایدم برمی‌گشتم، عقل و بار درست و حسابی که ندارم. به هر حال.

من شیش روز نمایشگاه بودم. اول می‌خواستم مفصل و منسجم بنویسم ولی راستش این‌قدر این مدت بلند ننوشته‌م که حتی درست نمی‌دونم چه‌طوری باید سر و ته مطلبم رو به‌هم ربط بدم. (حالا شما تصور کنید امتحان پایان‌ترم یکی از درسام نوشتن یه مقاله‌ست که مهم‌ترین نکته‌ش فقط همین انسجام داشتنه. خدا رحمم کنه.)

بذار اول از چیزای عجیبی که دیدم بگم. 

من راستش تو این مدت متوجه شده‌م که بعضی مردم تا چه حد از فضای کتاب دورن. مثلا عده‌ی خیلی خیلی زیادی هستن که اصلا از ساختار نمایشگاه سر در نمیارن، حتی در این حد که مثلا ناشرای عمومی یه جان و ناشرای کودک یه جای دیگه. این‌که هر غرفه‌ای مخصوص به یه نشره، این‌که مثل کتاب‌فروشی نیست که آدم بتونه تو هر مغازه‌ای هر کتابی رو پیدا کنه. نمی‌تونید تصور کنید من هر روز به چند نفر توضیح می‌دادم فلان کتاب رو نداریم و باید برن سراغ ناشرای عمومی. حالا فلان کتاب چیه؟ چند تا گزینه‌ی ثابت و یکسان: مغازه خودکشی، مغازه جادویی، هنر شفاف اندیشیدن، دختری که در اعماق دریا افتاد، بادام و از این‌جور چیزا. یعنی کتابایی که یهو نمی‌دونم چی شد که تو فضای مجازی این‌قدر صدا کردن و همه اسمشون رو شنیده‌ن. کتابایی که اکثرا حتی با یه نگاه به در و دیوار غرفه مشخصه که هیچ ربطی به اینجا ندارن! :دی

بعد شما فکر کن، من می‌خواستم به یه نفر بگم فلان کتاب خیلی ارزون و قیمت مناسبه، می‌گفتم «برش دار بابا، قیمت یه چیپسه!»، بعد یکی از بچه‌ها می‌گفت که شنیده یه باباهه داره به بچه‌ش می‌گه «مطمئنی این کتاب رو می‌خوای؟ می‌تونی به جاش شیش تا پفیلا بخری‌ها!». :دییی

یا چیز دیگه‌ای که اکثرا ازش اطلاع ندارن می‌دونید چیه؟ تفاوت چاپ با جلد. یعنی این‌که مثلا اگر روی این کتاب نوشته چاپ سوم، به این معنی نیست که یه جور مجموعه‌ست که آدم باید اول دو تا کتاب دیگه رو بخونه و بعد بیاد سراغ این. 

جالبه، نه؟ شاید باید همچین پست‌هایی نزدیکای نمایشگاه منتشر بشن بلکن وبلاگ فلک‌زده‌ی من دست‌کم یه فایده‌ای هم برای کسی داشته باشه.

در مقابل، به نظر من آدما بیشتر از چیزی که ما فکر می‌کنیم کتاب می‌خونن! یعنی... نمی‌دونم. من اصلا نمی‌دونم نرخ مطالعه و فلان و بیسار چه‌جوری محاسبه می‌شه، سر در نمیارم. ولی این‌جور مکان‌ها و این ملاقات‌ها بهم دلگرمی می‌دن. می‌بینم که نه، انگار دست‌کم یه عده‌ای هنوز کتابا رو دوست دارن! 

چیز دیگه‌ای که برام جالب بود سلیقه‌های متفاوت آدما بود. نمی‌تونید تصور کنید بعضیا چه سلیقه‌ی specific و جزئی‌ای برای انتخاب کتاب دارن. مثلا کتابی که شخصیتش دختری تو فلان سن باشه که دچار فلان بیماری نوروتیکه و یه دوست این‌طوری هم داره. خب برای همچین چیزایی خیلی وقتا من فکر می‌کنم باید برم یه کتاب بنویسم. :)) یا مثلا استلا که تو بخش کودک وایساده بود حتی چیزای عجیب‌تری هم می‌دید؛ مثلا اون مامانه که اومده بود و برای بچه‌ی زیر یک سالش کتاب فعالیتی می‌خواست و با دستش شکل قیچی رو نشون می‌داد!

یا مثلا فرق دیگه‌ی آدما می‌دونید چیه؟ بعضیا هستن که میان و چند ساعت می‌گردن و در نهایت، دو تا دونه کتاب با قیمت متوسط انتخاب می‌کنن (یا حتی نمی‌کنن) و می‌رن. من درکشون می‌کنم، خودم هم همین‌جوری‌ام چون بودجه‌م نامحدود نیست و باید با دقت انتخاب کنم. ولی در مقابل عده‌ای هم هستن که میان و بدون ذره‌ای فکر کردن، گرون‌ترین کتابا رو برمی‌دارن و می‌رن. حتی براشون مهم نیست چی توی کتاب نوشته، فقط می‌پرسن «خوبه؟». صادقانه بخوام بگم، من خودم تلاش می‌کنم کتابایی که دوست نداشته‌م رو به کسی پیشنهاد نکنم و اونایی که نخونده‌م رو هم معمولا می‌گم که خودم نخونده‌م. ولی همه‌ی آدما این‌طوری بهش نگاه نمی‌کنن. خیلیا هستن که فروشنده‌ن، معلومه که اگر از یه فروشنده درمورد کیفیت جنسش بپرسی، بهت نمی‌گه که آشغاله!

تازه، می‌دونستید تو نمایشگاه چه‌قدر کتاب دزدیده می‌شه؟ خیلیا کتاب رو همون‌طوری با شرینگ (یعنی مثل بکس‌های آب‌معدنی که مثلا شیش تا بطری توشه) بلند می‌کنن و می‌رن. بابا می‌گه یه بار که تو نمایشگاه بوده، یه نفر بهش سپرده که مواظب قرآن‌ها باشه تا کسی ندزده‌شون. بابا می‌گه من این‌طوری بودم که «بابا مگه قرآن رو هم کسی می‌دزده؟!» ولی خب چرا ندزده آخه؟ هرچیزی که قابلیت تبدیل به پول داشته باشه، قابلیت مورد سرقت واقع شدن هم داره. :)) 


چیزایی هم درمورد خودم متوجه شدم. مثلا فهمیدم که ارتباط با غریبه‌ها در این حد که درمورد پنج تا کتاب باهاشون حرف بزنم، اصلا برام سخت نیست. من دیگه هیچ‌وقت قرار نیست اون آدم رو ببینم، این خیلی کمک می‌کنه. ولی وقتی این بازه طولانی‌تر می‌شه... خب مزخرفه. اونجاست که شروع می‌کنم به فرار کردن و «من از آدما بدم میاد» و این‌جور چیزا. نمی‌دونم. 

یا مثلا حافظه‌م خیلی ضعیفه. داستان خیلی کتابایی که چند وقت پیش خونده‌م رو یادم نمیاد، فقط یادمه که خوشم اومد یا نه.

بعد می‌دونید، اگر زیادی بهش فکر کنم یه کوچولو آزارم می‌ده. من کلا با مفهوم نمایشگاه موافق نیستم. می‌دونم که چه‌قدر به ضرر کتاب‌فروش‌های محلیه و بهشون آسیب می‌زنه. خودم خیلی وقته حتی‌الامکان از نمایشگاه خرید نمی‌کنم. ولی... وای نمی‌دونم باز دارم حال خودمو بد می‌کنم. :دی بیشتر این‌جوریه که خودمو آروم می‌کنم که «نه، من دارم در راستای ترویج کتاب‌خوانی تلاش می‌کنم» و تا حدی هم درسته. بابا این آدم که اومده نمایشگاه، بذار لااقل بهتر و راحت‌تر انتخاب کنه؟ نمی‌دونم. 


در کل بخوام بگم، تجربه‌ی خوب و جالبی بود، از اون چیزای نابی که هرکسی تجربه نمی‌کنه؟ مثلا چند نفر می‌بینه که یه بچه برداشته و دور تا دور یه کتاب رو جویده و تفی کرده؟ یا مثلا این‌که زیر کانترهای غرفه‌ها چه خبره؟ درسته که یه روز (بیست‌وشیشم) به طرز خیلی وحشتناکی شلوغ شد و واقعا در چند نقطه‌ی زمانی آرزوی مرگ کردم، ولی خب که چی؟ دو سه روز پیش صبا بودم، شاید برای اولین بار تو زندگی‌مون. تازه، من چند تا از بچه‌های وبلاگ رو تو نمایشگاه دیدم و خیلی خوشحال و مفتخر شدم از دیدنشون.

کسی چه می‌دونه، شاید حتی شما رو هم دیده باشم و هیچ‌کدوم نفهمیده باشیم. :) 

می‌خواستم از این پست‌های جمع‌بندی پایان سال بنویسم، ولی نشد. حس می‌کردم همه حرفام تکراریه و دیگه حال نداشتم دوباره بنویسمشون، فقط بهشون فکر کردم و یه سری تصمیم گرفتم برای خودم. احتمالا از این تصمیمایی که آدما می‌گیرن و هرگز بهشون عمل نمی‌کنن. :))
کسی دعوتم نکرده بود، ولی می‌خواستم یازده لبخند برای ۱۴۰۱ بنویسم. نشستم کلی فکر کردم، ولی یازده تا نشد. ناراحت شدم. می‌خواستم بگم امیدوارم سال بعدی تعداد لبخندهاش اون‌قدری زیاد باشه که نتونم از بینشون انتخاب کنم، ولی راستش نمی‌دونم. 
به هر حال، زندگی جلو می‌ره. من درست نمی‌دونم برای چی امیدوار باشم یا برای چی دعا کنم. پس سکوت می‌کنم.