یک خواب عجیبی دیدم که فکر کنم از دیشب که the history of man رو وسط این بی‌آهنگی‌ها گوش دادم، تاثیر گرفته بود. نفهمیدم آخر هم چی شد. تو خواب هم همین‌طور ویلون و سیلون بودم.

رابطه‌م با روزانه‌نویسی عشق و نفرته. از یک طرف دوست ندارم بنویسم و از یک طرف، نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. 

این بچه هر دو سه روز یک بار ازم کتاب جدید می‌گیره که بخونه. اون یکی بچه حالش بد بود، نمی‌دیدمش. دیشب که با نگرانی بهش پیام دادم، گفت بهتره و امروز یه کم باهم صحبت کردیم و حالا یه کم خیالم راحت‌تره. قبلا بهم گفته بود «هرچی به یکی نزدیک‌تر می‌شم، برام سخت‌تره که باهاش درد دل کنم؛ چون نمی‌خوام به زحمت (اول نوشتم ذهمت. خدا رحم کنه.) بیفته وقتی نمی‌تونه کاری بکنه.». باعث می‌شد گاهی آرزو کنم که کاش کم‌تر نزدیک بودیم تا بتونم کمکی بهش بکنم. به هر حال.

امروز از جلوی بیمارستان که رد می‌شدیم، تئوری‌م درباره تولدمون رو به بابا گفتم. بهش گفتم که اگر با کمی اغماض نگاه کنیم، کاملا ممکن بوده که یه زمانی، بیست‌ویک سال پیش، من و صبا و مامان‌هامون باهم توی این بیمارستان بوده باشیم. بابا گفت که شاید هم صبا رو از روی یه تخت نی‌نی برداشته‌ن و برده‌ن و بعد من رو توی همون تخت گذاشته‌ن. این تئوری رو بیشتر دوست داشتم. 

برای چیزهایی برنامه‌ریزی می‌کنم که برای خودم هم عجیبه، از چیزهایی می‌ترسم که برای خودم هم عجیب‌تر. یه کم پیش پست یکی از بچه‌ها رو خوندم که نوشته بود به امید زنده‌ایم و به رویا. گمونم حق با اونه. 


*یک جمله از کتابی که دارم می‌خونم، they bloom at night.

گودریدز معرفی‌ش کرده بود؛ اسمش، طرح جلدش و خلاصه‌ش هم جذاب به نظر می‌رسید و برای همین تصمیم گرفتم برم سراغش. حالا ۷۵ درصدش رو خونده‌م و هنوز نتونسته‌م آن‌چنان باهاش ارتباط برقرار کنم. اوایل حس می‌کردم فانتزیه، ولی هرچی می‌رم جلوتر فکر می‌کنم به علمی‌تخیلی نزدیک‌تره و من واقعا علمی‌تخیلی رو نمی‌تونم. حتی راستش فانتزی هم انتخاب اولم نیست، مگر کتاب واقعا خوبی باشه که بتونم دوستش داشته باشم. به هر حال. کتاب و داستانش انگار خیلی مال من نیست، ولی روایتش و نثرش تا حد خوبی به دلم می‌شینه. تا این‌جا خیلی از جملاتش رو رنگی کرده‌م.

سرعتم تو خوندن فارسی بالاتر از میانگینه، ولی تو انگلیسی عملا نصف و کم‌تر از میانگین. نمی‌دونم باید چه کارش کنم. خیلی کار رو سخت می‌کنه برام. 

۶ ۰