کلاس شیشم بودم. بچهی کوچکی که تو راهروهای مدرسه جدید گم میشد و معلوم نبود چه مرگشه. معلم عجیبی داشتیم که چهرهش با معلم عجیب دیگهای مخلوط شده و درست به یاد نمیآرمش. حتی یادم نیست چی درس میداد... شاید هنر؟ ولی یادمه که یه بار جلوی ایستگاه آتشنشانی خورده بود زمین و پاش شکسته بود. تو تجریش بود یا پارکوی؟ این رو هم یادم نمیآد.
نمیدونم اون روز سر کلاس چی شد که بحث به اینجا رسید، ولی داشت بهمون میگفت که باید مراقب باشیم چون مردها همه خطرناکن و همه میخوان به ما حمله کنن و زندگیمون رو نابود. برامون ماجرای دختربچهای رو تعریف کرد که «پدرش کاری کرده بود حامله بشه» و بهمون هشدار داد که حتی به مردهای فامیل هم نمیشه اعتماد کرد، که حتی با پدرهامون هم نباید تنها باشیم.
یادم نیست سر کلاس واکنشم چی بود، ولی یادمه که تا مدتها روی نوک انگشتهای پاهام حرکت میکردم. نمیخواستم حرفش رو باور کنم، نمیتونستم باور کنم. گاهی پیش خودم میخندیدم که «این چه حرف چرتی بود که خانم فلانی زد؟»؛ ولی گاهی هم اون صدای ته سرم که میگفت «ولی اگر راست گفته باشه چی...؟»، پیروز میشد. هر مردی که بهم نزدیک میشد تا بغلم کنه یا ببوسدم یا حتی باهام دست بده، میترسیدم. نمیدونم خودشون هیچ متوجه حالتهای وحشتزده و پرشهای بدنم میشدن؟ بدتر اینکه عذاب وجدان این فکرها که هرچی فکر میکردم پشتوانهی منطقیای براشون پیدا نمیکردم و تمام این بیاعتمادیها، ترس از اینکه نکنه بقیه بفهمن چی داره تو سرم میگذره، حتی بیشتر و بدتر آزارم میداد.
یادم نیست کی خوب شدم و کی درست شد. هنوز گاهی به اون معلم و به حرفهایی که زده بود فکر میکنم. چرا اون حرفها رو بهمون زد؟ چند تا از بدترین خاطرات زندگیم رو برام ساخت.
چرا تمام اینها رو نوشتم؟ آهان. نوشتن درباره چیزهای بیربط، بیشتر از خوندن، حواسم رو پرت میکنه، هرچند تو ذهنم به شکل احمقانه و مریضی، تمام این چیزها تویهم میپیچن و باهم یکی میشن. همهشون در نهایت یک چیزن. نمیتونم رو صفحات پایانی کتاب تمرکز کنم وقتی یه چیزی تو سینهم انگار داره جیغ میزنه. وقتی تمام چیزی که میتونم بهش فکر کنم، اینه که نیاز داشتم یه نفر بغلم کنه. محکم محکم، طوری که تمام استخونهام بشکنه. صدای دایی رو از بیرون میشنوم و دلم میخواد برم بهش بگم همونطوری که راحت قولنج آدم رو میگیره، میتونه دندههام رو هم خرد کنه؟ طوری که تیکهتیکه بشن و فرو برن تو اعضای داخلیم؟ من فقط یه جفت دست قوی میخوام. میتونم مامانجون رو صدا کنم و ازش بخوام بهم راهی رو یاد بده که قلبم دیگه اینقدر درد نکنه؟ وقتی زانوهام رو بغل کرده بودم، بهم گفت که اونطوری نشینم چون خوب نیست، چون آدمهای عزادار اونطوری میشینن. مامانجون من... چی باید بگم. شاید باید مامان رو بیدار کنم و ازش بپرسم دقیقا چه مقدار دمکردهی پونه، یه سم واقعی و کشنده میسازه. شاید باید سراغ چیز دیگهای برم، نه؟ شاید پونه فقط حالم رو بدتر کنه.
آخرین باری که حالم اینقدر بد بود رو یادمه، و بار قبلش رو. شاید حتی بار قبلترش رو. نمیدونم تا کی قراره ادامه پیدا کنه.
یه نسخه از درمان مامانجون رو برای منم بپیچ ببرم :)