نودوهشت رفت. 

همه‌ش دارم به این فکر می‌کنم که چرا من تو سال نود گیر کردم دم سال تحویلی. همه‌ش احساس می‌کنم الان سال نود قراره برسه. 

نودوهشت، پراتفاق‌ترین و مهم‌ترین سال زندگی‌م تا الان بود. شاید حتی یکی از مهم‌ترین‌ها تا پایان زندگی‌م حساب بشه. می‌تونم بگم دست‌کم بیست‌وپنج، سی درصد از تجارب تمام زندگی‌م از اول تا آخر رو، امسال کسب کردم. 

اول می‌خواستم بگم نودوهشت بهترین سال زندگی من بود. واقعا هم بود، اون شیش هفت ماه اول، بهشت بود یه جورایی. مخصوصا بعد از سختیا و تلخیای سال پیش، نودوهشت اولش من رو ناامید نکرد. 

اما خب از یه جایی به بعد شروع کرد به سرازیری رفتن. یهو قاطی کرد و صفحه‌ش پیکسلی شد و ته‌ش یهو خاموش شد. 

ناشکریه که بگم سال بدی بوده. من حق گفتن این حرف رو ندارم. من فقط حق دارم که امسال شکرگزار باشم، چون از این‌همه بلا گذشتیم و هنوز همه عزیزای من کنارمن. خدایا شکرت، ممنونم. کسی چیزی‌ش نشد. البته خب سردار رو بذاریم کنار... برای کسایی که نمی‌تونن همین حرف رو بزنن ناراحتم، و امیدوارم حالشون بهتر بشه و خدا بهشون صبر بده، خوشحالی بده. 

یعنی می‌خوام بگم اولاش بهترین سال زندگی‌م بود. درسته که از یه جایی به بعد دیگه بهترین نبود، اما قطعا بدترین هم نبود. من با تو خونه موندن مشکلی ندارم و همون‌طور که قبل‌تر گفتم، کسی رو هم از دست ندادم که اگر خدای نکرده داده بودم، الان لحنم و حرفام خیلی فرق داشتن.

فکرشو بکن... عجب سال پراتفاقی بود. از اردیبهشت بگیر، از شونزده تیر، از شونزده مرداد، از انتخاب رشته با هزار بدبختی، از قبول شدن تو آزمون فزهنگ و تیزهوشان و تصمیم نرفتن به هیچ‌کدومشون_یکی اختیاری و اون یکی اجباری_از همه اتفاقای عجیب و غریبی که برای همه‌مون تو این سال افتاد، تا خود همین آخری‌ش که عجیب استرس ریخت تو جونمون.

ولی خب هرچی که بود، گذشت. تموم شد. حالا یه سال جدید داره میاد. کاش این یکی بهتر باشه. 

اگه پارسال بود، ما الان از قم راه افتاده بودیم به سمت روستا. می‌رفتیم و می‌رسیدیم که برای سال تحویل اونجا باشیم. مثل پارسال، می‌نشستیم و با فافا یه برنامه دقیق دقیق می‌چیدیم تا وقتی که عین اومد به اون هم نشون‌ش بدیم. که چه ساعتی بیدار بشیم، تا چه ساعتی درس بخونیم، تا چه ساعتی بریم بگردیم و تا کی فیلم ببینیم. حتی این‌که تو هر روز چه فیلمی ببینیم و چه درسی رو از کدوم صفحه تا کدوم صفحه‌ش بخونیم رو مشخص کنیم. دم غروب بریم بالا و سفره هفت‌سین رو بچینیم رو اپن و صبح بیدار شیم و لباسای عیدمون رو بپوشیم و اول با حاج‌آقا و مادرجون و بعد دونه‌دونه با همه عموها روبوسی کنیم و عیدی‌مون رو بگیریم و فیلمبرداری مراسم هم نصفی به عهده بابا و بقیه‌ش به عهده علی باشه. بعد همه عید پارسال رو یادآوری کنن که چه‌قدر بهمون خندیدن با همون فیلم، چون عین پنگوئن از کنار سفره می‌رفتیم جلو و حالا یکی نبود بگه که خب پاشید راه برید، این چه وضعشه؟ بعد از اون چند روز کنار هم بودن کیف کنیم و بخونیم و بخونیم و ببینیم و شبا تا صبح حرف بزنیم و فیلم ببینیم و وقتی می‌خوایم خداحافظی کنیم، صد بار تکرار کنیم که "این بهترین عید زندگی‌م بود!"

حالا هردوشون تو گروه واتساپمون هی ناله می‌کنن و می‌گن که دارن افسرده می‌شن. گفتم اگه همین‌طوری ادامه بدید منم حالم بد می‌شه. گفتن ناراحت نیستی؟ گفتم هستم. ناراحتم از این‌که عیده و ما تو خونه‌ایم، چون عید و شب یلدا دو تا مراسم موردعلاقه من تو کل سالن. 

فافا داشت با ناراحتی می‌گفت که چرا همه حمله آوردن به سمت اصفهان؟ مگه ما آدم نیستیم؟ چرا نمی‌فهمن؟

عمو از بابا پرسید که نمیاید؟ بابا گفت نه، شما چی؟ عمو گفت نه. کسی هم می‌ره؟ بابا گفت آره بابا، یه عده "خرّه‌باش لار"، عروسی گرفتن تو همسایگی حاج‌آقاینا! 

خلاصه که، عیدتون مبارک باشه. امیدوارم سال خوبی در انتظارمون باشه، در انتظار همه‌مون. 

وقتی تو جمع باشم، بعدش سخت‌تر می‌شه. خندیدنای این‌ مدلی، عادی بودن بعد رو ناممکن‌تر می‌کنه. 
یادمه اون شب که تولد فافا بود و اصفهان بودیم و بعد از کیک و کادو و همه‌چی، با فافا و دخترعمه رفتیم تو اتاق. لامپو خاموش کرده بودن و آهنگ گذاشته بودن و مسخره‌بازی درمیاوردن و منم می‌خندیدم. نگاهم افتاد به آینه. گوشه چشمام چین نخورده بود. من واقعا و اصلا خوشحال نبودم، اما واقعا داشتم می‌خندیدم. نمی‌دونم چرا crying in the club تو سرم پلی شد و نمی‌دونم چرا فقط بیشتر خندیدم. 
اون روز رو هم یادمه، روز جشن بیست‌ودوی بهمن مدرسه. با دوری نشستیم ردیف اول و مثل این چیرلیدرای بدجنس تو فیلمای های‌اسکولی درمورد مردم نظر دادیم و یه عالمه خندیدیم. اون‌قدر خندیدیم که نزدیک بود از صندلی بیفتیم پایین. جشن تموم شد، دوری رفت خونه. تا دو کلاس داشتم. رفتم سر کلاس ریاضی. انگار باتریامو درآورده باشن، بی‌حس شده بودم. همین‌جوری بی‌حال این‌ور اون‌ور رو نگاه می‌کردم فقط. اصلا نمی‌دونستم معلم چی داره می‌گه، یا کی داره چی رو پای تخته حل می‌کنه. یهو وسطش نمی‌دونم چی شد که به جرز دیوار، آره به خود خود جرز دیوار اون‌قدر خندیدم که معلم ریاضی‌مون دعوام کرد، کاری که اصلا سابقه نداشت. زنگ که خورد، پاهامو کشیدم و رفتم خونه. 
ولی می‌دونی، یواش‌یواش دارم یاد می‌گیرم کنترلش کنم. 
خدایی، کی تعادل رو اختراع کرد؟ خدا خیرش بده. 
سخته واقعا، اما وقتایی که می‌شه عالیه. اگه عین دیوانه‌ها هارهار نخندم، بعدشم عین دیوانه‌ها زل نمی‌زنم به در و دیوار و عین دیوانه‌ها بی‌حس بی‌حس بی‌حس نمی‌شم. 
الان چهار ساعتی می‌شه که خاله‌اینا رفتن و من خوبم. 
خیلی سکوت و سکون این موقع شب رو دوست دارم. همین الان آلبوم سلف‌تایتلد رو تموم کردم. نمی‌دونم چرا قبلا و همراه بقیه آهنگا گوشش نداده بودم. آهنگ اول آلبوم، implicit demand for proof رو که بذاریم کنار که نتونستم باهاش ارتباط بگیرم اصلا، بقیه‌شون محشر بودن. خیلی قشنگ، خیلی دقیق. 
مثلا همین a car, a torch, a death. اگه بهم بگید که به نظرتون یه آهنگ خیلی قشنگ و فوق‌العاده عاشقانه نیست، بهتون شک می‌کنم. به سلیقه یا هرچیز دیگه نه‌ها، به خود خودتون شک می‌کنم. چه‌طور ممکنه "I'll take the grave, please just send them all my way" از نظر کسی عاشقانه و فداکارانه نباشه؟ یا این نگاه جالب به همراهی خدا... 
یا trapdoor. خیلی عالی بود. برام فیلم جوکر ٢٠١٩ رو تداعی می‌کرد، دقیقا همون حس و حال رو برام داشت. جوکر خواکین فینیکس، به اندازه جوکر هیث لجر یا جرد لتو دیوونه نبود. انگار فقط خیلی خیلی خیلی غمگین بود، و کل فیلم به نظرم اون غم رو خیلی خوب منتقل می‌کرد. امین می‌گفت کار کثیفیه. می‌گفت نباید کاری بکنن که ما دلمون برای ضدقهرمانا بسوزه. گفتم می‌خواد نشون بده که هیچ‌کس به خودی خود یه هیولا نیست، این جامعه و اطرافیانشن که اون رو به یه هیولا تبدیل می‌کنن. فکر کنم قانع نشد. امین معمولا از موضعش عقب‌نشینی نمی‌کنه. 
Ms. Believer هم خیلی جالبه. اصلا همین اسمش به تنهایی به نظرم یه اثر هنریه. ایهامش رو حال می‌کنید؟ هم می‌تونید ms. Believer بشنویدش، به معنی دختری که به چیزی باور داره و معتقده؛ و هم می‌تونید missbeliever بشنویدش، به معنی کسی که به چیزی اشتباه باور داره.
یا march to the sea. می‌دونی، خیلی جالبه این‌که می‌بینی چه‌قدر همه‌‌ی چیزی که بعضیا بهش اصرار می‌کنن درواقع کارتونی و مسخره‌ست. این که همه توی یه صف داریم راه می‌ریم به سمت دریا، دریایی که قراره خوابمون کنه. و وقتی بخوابیم، یادمون می‌ره که اومدیم تو صف چون از وقتی که به دنیا اومدیم، همه بهمون گفتن که تنها راه زندگی کردن زندگی توی صفه. و حتی اگه بعضیامون، اون ته ته دلمون حس کردیم که یه چیزی این وسط اشتباهه، که این نمی‌تونه تنها راهمون باشه، باز هم به هر حال راه بقیه رو ادامه دادیم. مگر این‌که یه لحظه همت کنیم و سرمون رو بلند کنیم، اون‌وقت ممکنه اون نور رو، اون سفینه فضایی رو ببینیم و شده برای مدتی، خودمون رو نجات بدیم و از صف خارج شیم. 
دیگه بسه، اگه بخوام همه‌شون رو بگم تا صبح طول می‌کشه. می‌دونم که این آلبوم لیاقت یه پست درست و حسابی جداگونه رو داشت، اما نمی‌خوام این پست رو بذارم توی پیش‌نویسا تا ویرایش شه. می‌شناسم خودمو، اگه بخوام ویرایشش کنم تیکه‌پاره می‌شه. همین‌جوری خوبه، الان هم نمی‌خوام همه رو بگم. بذار مزه‌ش نره، منم خسته‌م. نمی‌خوام بخوابم. دیشب خوابای بدی دیدم. اول یه خواب عجیب که هیچی ازش یادم نیست، به جز یه عالمه مرگ و گریه. مرگ کسایی که یادم نمیاد بشناسمشون. بعدشم سگا دوباره دنبالم کردن. همه ترفندایی که شما و دیگران گفته بودید رو اجرا کردم، سروصدا، غذا دادن، حمله، ساکت وایسادن، فرار. هیچ‌کدوم جواب نداد. هر بار یکی از این کارا رو می‌کردم، ولی اونا می‌گرفتنم و دوباره می‌رفت از اول. دوباره از یه راه دیگه می‌رفتم و دوباره جواب نداد. این‌قدر تکرار شد تا بیدار شدم. 
خیلی ساکته همه‌جا. فقط صدای قولنج شکوندن وسایل داره میاد. این حس خوابالودگی قاطی شده با آسودگی عین مخدر عمل می‌کنه. خوبه که هنوزم گاهی می‌تونم آسوده باشم. خوبه که گاهی همه آدمای تو سرم، از اون بچه نق‌نقو بگیر تا پیرزنه و صداهه، همه آروم بشینن یه گوشه و لبخند بزنن و نه باهم دعوا کنن و نه تو سر و کله من بزنن.
دیدی بازم آسمون ریسمون بافتم؟
دیدی زمین و هوا رو بهم دوختم؟
ببین از کجا به کجا رسیدم... واقعا نیاز داشتم که بنویسم. شروع کردم و ته‌ش شد این. دلم می‌خواد بازم بنویسم، دوست دارم تا خود سحر بنویسم، ولی حرفام تموم شدن. باید برم، باید تمومش کنم.

+خیلی گشتم دنبال یه لینک درست برای دانلود آلبوم، تنها چیزی که یافتم ایشون بود. حالا چیز بدی هم نیست، اما تنها چیزی بود که یافتم.

بعدانوشت: آدم صبح که پامی‌شه تازه می‌فهمه چیا نوشته! نود و پنج درصدش فکر کنم چرت‌وپرته. باید می‌ذاشتم پیش‌نویس شه. 
بعداترنوشت: دیشب به اسکای (دخترخاله جدیده) گفتن برو گوشی رو بده به مامان. گوشی رو آورد طرف من، گفت: "مامان، مامان، مامان..."
دلم می‌خواست بخورمش.
بعداترترنوشت: نمی‌خواستم قبل از تموم شدنش بذارمش، اما نمی‌تونم! 
اولا می‌فروختمشون، اما بعدش شد سرگرمی روزای خوشحالی. وقتایی که خوشحالم، جعبه‌ش این‌جوری هوووف می‌کشدم به سمت خودش و بعد خوشحالیامو تو گره‌هاش می‌بافم. بعضیاشون رو بعدا نگاه می‌کنم و می‌گم: "آهان! موقع بافتن این داشتی به فلان چیز فکر می‌کردی!"
این یکی هم پریروز شروع شد و امروز و فردا تموم می‌شه. یکی از نازتریناشونه، به نظر خودم. 

تا حالا شده دمر دراز بکشی و گونه چپت رو بذاری رو زمین و دست راستت رو بذاری زیر قسمت چپ گردنت، و ضربان قلبت رو احساس کنی؟

اون‌قدر شدیده که باورت نمی‌شه چه‌طور گردن آدما همیشه تکون نمی‌خوره.

قلپ، قلپ، قلپ. انگار یه عده نشستن دور هم و می‌گن: "نوش!" و قلپ‌قلپ همه خونا رو سر می‌کشن. و دوباره، و دوباره، و دوباره.

قلبت وایساده اونجا، انگار داره تلمبه می‌زنه. بی‌وقفه. 

وقتی که سگا دنبالت می‌کنن، محکم‌تر تلمبه می‌زنه. اونایی که نشستن دورهم، این‌قدر می‌خورن که مست می‌شن. نمی‌فهمن دارن چی کار می‌کنن. مغزت داره سعی می‌کنه تو اوج مستی، تصمیم بگیره. 

_بمونم همین‌جا؟ داره میاد طرفم!

_اگه بدوم و بهم برسه چی؟ مگه نمی‌گن اگه بدویی بهت حمله می‌کنن؟

_جیغ بزنم کمک بخوام؟ این‌وقت صبح...؟

_یا خود خدا، دو تا شدن! 

نمی‌تونه. شایدم می‌تونه. شروع می‌کنی به سریع‌تر راه رفتن. سگا هم سریع‌تر راه میان و قلبت سریع‌تر تلمبه می‌زنه. می‌خوای شروع کنی به دویدن که یهو یه ماشین انگار از غیب می‌رسه و توقف می‌کنه جلوی سگا. امداد غیبی. سگا یه کم معطل می‌شن. قلبت یه خرده نفس می‌کشه وعرق پیشونی‌ش رو پاک می‌کنه. ماشین یه خرده میاد جلو، سگا دوباره راه می‌افتن. ماشین دوباره وایمیسته. مغزت اون‌قدر بدحال هست که نتونی تصمیم بگیری ماشینه خودش کار داره، یا نگاه وحشت‌زده تو رو دیده و به خاطر اون توقف می‌کنه. فقط می‌دوی. می‌دوی. سرپایینی رو می‌دوی. مغزت داره بهت دلداری می‌ده که "این دو تا محدوده‌شون همین‌جاست، پایین‌تر نمیان." برنمی‌گردی که پشتت رو نگاه کنی. می‌دوی و کیفت به کمرت ضربه می‌زنه. بندش رو محکم‌تر می‌کشی و سریع‌تر می‌دوی. صدای نفسای هیجان‌زده و  تاپ‌تاپ قدمات تو سکوت کوچه خیلی بلند به نظر میاد. صدای نفس‌نفس‌ زدن قلبت و داد و فریاد همه اونایی که لیواناشونو تند و تندپر می‌کنن رو می‌شنوی. فکر می‌کنی که همه شهر هم دارن صداشونو می‌شنون. صدای خنده میاد. فرصت نداری که به این فکر کنی که دارن به تو می‌خندن یا نه، فقط می‌دوی تا می‌رسی به در مدرسه و خودت رو پرت می‌کنی تو حیاط. گلوت می‌سوزه و نمی‌تونی خوب نفس بکشی. هوای سرد همه راه بینی تا ریه‌ت رو می‌سوزونه. دستات رو جلوی صورتت کاسه‌ می‌کنی، شاید هوا یه‌کم گرم‌تر بشه. خطر از بیخ گوشت گذشته. قلبت از پا میفته و دراز می‌کشه. تلمبه خودبه‌خود داره بالا و پایین می‌شه.

ظهر که داری برمی‌گردی خونه، نمی‌بینیشون. 

فردا از ترست کلی با بابا حرف می‌زنی که با ماشین برسوندت سرکار. قلبت داره التماس می‌کنه، جون اون همه تلمبه زدن دوباره رو نداره. بابا حالش خیلی خوبه، داره می‌ره سرکار جدید. با ماشین می‌بردت. در پارکینگ که باز می‌شه، دقیقا تو همون لحظه، سگ سفیده از جلوی در رد می‌شه. قلبت یهو می‌پره. به بابا می‌گی: "دیدی؟ الان اگه خودم اومده بودم، منو خورده بود." بابا می‌گه: "می‌خوای بیام بهشون لگد بزنم؟" خودت و قلبت باهم پوکرفیس نگاش می‌کنید و می‌گید: "ممنون بابت پیشنهاد، اما لگد زدن شما چه تاثیری توی دنبال‌ نشدن من داره؟" بابا می‌خنده.

پس‌فردا بابا نمی‌تونه برسوندت. می‌گه که اگه می‌خوای باهاش بری، باید وایسی تا یه ربع به هشت. نمی‌تونی مدرسه‌ت دیر می‌شه. قلبت آب دهنشو قورت می‌ده. به مامان گوشزد می‌کنی که اعلامیه‌ت رو توی وبلاگت هم حتما بذاره و می‌زنی بیرون. سگ سفیده نشسته تو پیاده‌روی اون طرف خیابون. تو چشماش نگاه نمی‌کنی. قلبت تند تند تلمبه می‌زنه که حواسش رو پرت کنه و زیرلب می‌گه: "تو رو خدا بشین سرجات، تو رو خدا تکون نخور، خواهش می‌کنم."

برگشتنی، سه بار خیابون رو بالا پایین می‌کنی تا گورشو گم کنه. نمی‌کنه. داری با خودت کلنجار می‌ری که چی کار کنی. حتی از مغز هشیارت هم کاری برنمیاد. یه خانمه داره از اون طرف رد می‌شه. یه نگاه به تو می‌کنه و یه نگاه به سگه. می‌پرسه: "می‌ترسی؟" یه لبخند خجالت‌زده می‌زنی و می‌گی که بله. بعد برای این‌که از حجم خجالت کم بشه، به قلبت تشر می‌زنی و روبه خانمه می‌گی: "می‌رم خودم الان." خانمه می‌گه: "برو، من نگات می‌کنم، مواظبم." مغزت یه لحظه می‌گه: "آخه نگاه کردن چه فایده‌ای داره اگه قرار باشه ما خورده بشیم؟" اما قلبت خوشحاله. با آرنج می‌زنی به مغزت و لبخند می‌زنی و می‌ری بالا. زیرچشمی می‌پایی‌ش، سرجاش نشسته. سرعت قدمات رو تنظیم می‌کنی، قلبت نفسای عمیق می‌کشه. می‌رسی به بالای سرازیری. برمی‌گردی و برای خانمه دست تکون می‌دی. تا خونه می‌دوی.

حالا همین الان، نشستی و داری به این فکر می‌کنی که فردا باید چه غلطی بکنی و چه‌طوری بری مدرسه که دنبالت نکنن دوباره، و صدای قلبت و مغزت و فریادای "نوش!" بقیه، نمی‌ذاره درست فکر کنی.

_بدبخت، تو به کرونا کاری نداری حالا از سگ می‌ترسی؟

_حس می‌کنم از لحاظ فنی، احتمال این‌که به دست سگ کشته بشیم بیشتره.

_بعید می‌دونم بیشتر باشه!

_حتی اگه بیشتر هم نباشه، مرگ از مریضی خیلی زیباتر و راحت‌تر از خورده شدنه!

_ساکت، ساکت، ساااااکت!!! 


+گفت: بگیم مرگ بر آمریکا؟

گفتم: بی‌خیال تو رو خدا، نمی‌خواد سیاسی‌ش کنی.

گفت: یعنی واقعا از این سیاسی‌تر هم می‌شه مگه؟

شونه‌مو بالا انداختم: اگه می‌خوای، بگو. 

+صِدام درد می‌کنه. 

من فکر کردم بلدم. بلدم که وانمود کنم. 

اما انگار اون شب، یه چیزی شکست. یه چیزی که احتمالا درست نمی‌شه، حداقل نه به این زودی. دلم نشکسته، نه، نمی‌دونم چیه که خرد شده و وجودم رو خرده‌شیشه پر کرده. اما هرچه‌قدر هم که بگم و بخندم و تشکر کنم و تعریف کنم، اون چیزی که خرد شده انگار قرار نیست برگرده. من خوبم. من خوبم. من خوبم. 

+تو هم همین‌طور، می‌شه محض رضای خدا دست از وانمود به شناختن من برداری؟ تو هیچی راجع به من نمی‌دونی، هیچی. علاقه‌ای هم ندارم که چیزی راجع بهم بدونی، چون همین‌جوری‌ش هم کم با حرفات آزارم نمی‌دی. فقط لطفا دست بردار، اوکی؟ خانواده خودم هنوز من رو نمی‌شناسن بعد از این‌همه سال، می‌شه لطفا تو دهنت رو ببندی و هرجا اظهار نظر نکنی وقتی که هیچ‌چیز کوچک‌ترین ربطی به تو نداره؟ می‌شه؟ می‌شه؟ 

_تو بگو، دلم به چی خوش باشه؟ به اومدنت، به رفتنت؟ به درس خوندنت؟ به خوابیدنت، به بیدار شدنت؟ "به زندگی کردنت؟" بگو به چی امیدوار باشم؟ کدومشون به درد می‌خورن؟


می‌دونی شنیدنش چه حسی داشت؟ مثل سیلی خوردن. یه سیلی محکم که باعث می‌شه بیفتی رو زمین و گوشت زنگ بزنه. اما نمی‌دونم چرا توی دلم داشتم قهقهه می‌زدم. یه خنده وحشتناک هیستیریک. و همه تلاشمو کردم، هرچی داشتم رو گذاشتم وسط که نگم: "به مردنم. می‌تونی به مردنم امیدوار باشی، حداقل تو اون یه مورد ناامیدت نمی‌کنم." 

یه ترم گذشت. 

امروز کارنامه‌م رو گرفتم. نوزده و هشتاد و شیش، رتبه دوم کلاس. 

دوم شدنم از یه جهت حقمه و از یه جهت نیست. از این جهت حقمه که نفر اول کلاس، یه خرخون به تمام معناست و شاید هشت برابر من درس خونده بود و نُه صدم تفاوت خدایی حقش بود. از این جهت حقم نیست که خیلیا بیشتر از من تلاش کرده بودن اما نمره‌های پایین‌تری گرفتن. به هر حال هرچی که هست، دیگه تموم شده.

الان دیگه باید بتونم یه برآورد نسبی از اوضاع داشته باشم. من واقعا از انتخابم ناراضی نیستم، باهاش خوشحالم. خوشحالم که اومدم انسانی، واقعا خوشحالم به خاطرش. یکی از بزرگ‌ترین ترسام این بود که وقتی به این نقطه رسیدم، بیفتم به فکر تغییر رشته. به پشیمونی. اما خب این‌طور نشد. 

امسال برام خیلی راحت‌تر از پارسال بود، مخصوصا اوایل سال. دیگه غریبه نبودم، دیگه تنها نبودم. درسته که دوستای مدرسه‌ای‌م واقعا توی دنیام نیستن و این اصلا تقصیر اونا نیست بلکه خواسته خودمه، اما واقعا از بودنشون خوشحالم. این‌که می‌دونم اگه نرم مدرسه، کسی متوجه می‌شه و به این فکر می‌افته که "چرا نیومد؟". همین که هستن و وقتی ناراحت باشم، می‌تونم تو بغلشون گریه کنم. و اونا همه تلاششون رو می‌کنن که من رو بخندونن، که از اون حال بیارنم بیرون. آدمایی که می‌تونم باهاشون به این‌ساید جوکایی که داریم بخندم و باهاشون بحث کنم و خیلی اوقات هم آخرش باهم موافق نباشیم. 

معلما هم معلمای بهتری‌ان. پارسال فقط به خاطر معلم ریاضی و عربی‌م به خودم می‌گفتم: "دووم بیار، همه‌شون به دردنخور نیستن، بمون، غر نزن." اما امسال خدا رو شکر اوضاع بهتر بود. معلم خوب هم زیاد داشتیم.

ولی هرچی بیشتر پیش می‌رم، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که اشتباه نکردم. وقتی به کتاب شیمی و فیزیک دوستام نگاه می‌کنم و مورمورم می‌شه، و بعد نگاهم می‌افته به کتاب جامعه‌شناسی یا علوم‌فنون یا منطق عزیزم و لبخند می‌زنم. وقتی از نشستن سر کلاسا و یاد گرفتنشون لذت می‌برم. وقتی خوب می‌فهممشون، وقتی می‌بینم که نگاهم رو عوض کردن. آره، نمی‌خوام دروغ بگم. من از آینده شغلی‌ش می‌ترسم. می‌ترسم که در آینده آویزون مامان بابام باشم تا سی سالگی. اما خب، شب دراز است و قلندر بیدار، نه؟ I'll figure it out, I will.

درکل، دبیرستان اون چیزی نیست که تو فیلما می‌بینی، یا اون چیزی که فکر می‌کنی. آره، bullyها هستن، اما اینا همونایی‌ان که پارسال هم باهاشون هم‌کلاسی بودم. چی توشون عوض شده، نمی‌دونم واقعا. شایدم واقعا تاثیر دبیرستانه. شایدم فقط برای من اون‌طوری نیست. رویه‌م تغییر کرده، اما نه اون‌طور که تو دوروبریام می‌بینم. اگه پارسال روزی یه ربع هم درس نمی‌خوندم و هیچ‌وقت به پرسشای کلاسی یا امتحانا اهمیت نمی‌دادم، الان سعی می‌کنم روزی یک ساعت رو بخونم. سعی می‌کنم برای پرسشا آماده بشم. درسته که خیلی اوقات موفق نمی‌شم، اما واقعا سعی‌م رو می‌کنم.

یه کم هم بزرگ شدم، نه؟ خودم حس می‌کنم تغییر کردم، واقعا این‌طور بوده؟ 

دارم به این فکر می‌کنم که وقتی داشتم پلی‌لیستام رو می‌ساختم، چه‌قدر حالم بد بوده که antisocial رو گذاشتم تو آهنگای غمگین؟

دارم به این فکر می‌کنم که چه‌قدر همه‌شون احمقن، یه عده احمق واقعی. دوری کتاب "جنایت‌های میهن‌پرستانه"ی آگاتا کریستی رو نشونم داد و گفت: "برو بده‌ش به معلم اقتصادت." و دارم اون صحنه‌ای رو تصور می‌کنم که کتاب رو با یه لبخند به‌ش می‌دم و می‌گم: "خانم، این یه تهدید نیست، ابدا. این یه اخطاره، همین. می‌تونید فکر کنید من یه دختر سبک‌مغز کورم که نمی‌خواد واقعیات رو ببینه، می‌خواد به قول شما توی سواحل آروم فکرش بمونه و فکر کنه دنیا پر از گل و بلبله، اما همین دختر ممکنه بتونه مرتکب قتل بشه!" و اون لحظه‌ای رو می‌بینم که توی جایگاه دفاع دادگاه وایسادم و می‌گم: "من دلیل داشتم برای کارم! کاری که کردم از روی یه حس آنی نبود، به هیچ‌وجه!"

دارم به این فکر می‌کنم که چه‌قدر صبور شدم. چه‌قدر صبورم که تا الان دستم به خون هیچ‌کدومشون آلوده نشده که به ولای علی قسم اگه عذاب وجدان، اسلام و انسانیت دستم رو نبسته بودن تا الان تک‌تک‌شون رو تیکه‌تیکه کرده بودم و از پنجره انداخته بودم بیرون و یه سری سگ وحشی رو ول کرده بودم بالا سر جنازه‌شون و باقی‌مونده‌هاشون رو آتیش زده بودم و خاکسترشون رو قاطی غذای گاوا کرده بودم.

دارم به این فکر می‌کنم که زندگی با خونواده‌ت، دقیقا همون‌قدر که خوبه افتضاح هم هست. 

دارم به این فکر می‌کنم که چرا حرفام با حالم این‌قدر تضاد داره؟ حالم واقعا بد نیست، حتی تا حدی خوبه! کلی کتاب جدید دارم، کلی آهنگ جدید و چند تا فیلم جدید. درس ندارم فعلا، المپیاد رو از سر گذروندم و به درک که استرس نتیجه‌ش رو دارم. واقعا وضعیت مساعدیه. 

دارم به این فکر می‌کنم که من چرا این‌قدر فکر می‌کنم؟

خب، بالاخره تموم شد. 

دیشب و صبح همه یه دور امتحان کردن که: "بابا نرو سولویگ، بی‌خیال!" ولی دیگه خیلی دیر بود برای برگشتن. همین‌جوری هم همه برنامه‌ها رو کن‌فیکون کرده بودم بابا! 

دیگه آخرش خاله برگشت گفت: "پاشید، پاشید راه بیفتید این بچه به المپیکش برسه." 

اومدیم خونه، مامان بدوبدو املت درست کرد و گفت زود بخور. گفتم: "نمی‌تونم، دارم بالا میارم از استرس." گفت: "دو تا نفس عمیق بکش، بشین بخور. حالت بد می‌شه."

به زور چند لقمه خوردم و بعد از هزار و هفتصد بار چک کردن مدارک، راه افتادیم. بابا تو ماشین گفت: "استرس داری؟" گفتم: "معلومه!" گفت: "عجب! اصلا به قیافه‌ت نمیاد آدم استرسی‌ای باشی. برای امتحانات که ماشالا هیچ‌وقت استرس نداری."

ولی حقیقت اینه که من به شدت استرسی هستم. فقط بعضی مواقع استرس ندارم، مثلا امتحانای مدرسه. تازه اونا هم نه همیشه، اما اغلب اوقات. پارسال ترم اول، وقتی ساعت دوازده بود و من یک باید تو مدرسه می‌بودم و امتحان دفاعی(!) داشتم، وقتی دیدم اون‌همه درس دارم و هیچ‌جوره نمی‌رسم بخونمشون، فقط نشستم گریه کردم از استرس. :/

دیگه هرجوری بود، رفتم و نشستم دیگه. 

سوالا جوری نبود که بگم خیلی آسون بود، یا خیلی سخت بود. اما خب از پارسال سخت‌تر بود واقعا. 

خلاصه که تموم شد هرچی بود. من که هرچی تونستم تلاش کردم، واقعا وسعم در همین حد بود. توکل به خودش... 

بعدم اومدم خونه و سه ساعت خوابیدم.

+خیلی خوشحالم که بالاخره بعد از این‌همه وقت، می‌تونم بشینم با خیال راحت کتاب بخونم. و این‌قدر کتابای جذاب نخونده دورم هستن که هول کردم و نمی‌دونم از کدوم باید شروع کنم!

+از اونجایی که تعداد مبتلایان به شپش این اطراف افزایش یافته، مامان هم نشسته موهای منو نگاه کرده و هم موهای فائزه رو.

داشت موهامو نگاه می‌کرد، گفت: "اینجا که هرچیزی می‌تونه گم شه!... عه، یه کوالا!" 

God, those frickin' butterflies in my stomach...

برام دعا کنید، خیلی استرس دارم.

هم فوق‌العاده امیدوارم و هم فوق‌العاده ناامید. و احتمالا لیاقتش رو ندارم و خیلیا هستن که خیلی بیشتر از من تلاش کردن و زحمت کشیدن، اما آرزو که بر جوانان عیب نیست، هست؟