نشستم جلد اول سیرک عجایب رو خوندم و... واقعا ترسناک نبود! نترسیدم باهاش، حتی یه ذره. یه جاهایی‌ش خیلی حال‌بهم‌زن بود، و خیلی ناراحت شدم وقتی [اسپویلر الرت] همه فکر می‌کردن دارن مرده و براش عزاداری می‌کردن و... ‌‌[پایان اسپویل] اما فقط همین.

(ب. ن. این کتاب به گفته دوستان توی ژانر وحشت قرار نمی‌گیره گویا، به من اطلاعات غلط داده بوده‌ن. :/

ولی همچنان نظرم درموردش همونه.) 

خیلی وقته دیگه با این چیزا نمی‌ترسم. 

حتی داستانای کوتاه دیگه من رو نمی‌ترسونن، فیلما تو یه لحظه مو به تنم سیخ می‌کنن و دیگه شبا خواب رو از چشمم نمی‌گیرن.

هنوز هم گاهی تو شب، می‌ترسم به گوشه‌ی آشپزخونه نگاه کنم.

گاهی اگه از دور نگاهم کنی، با خودت می‌گی دیوونه‌ست که این‌جوری بدو بدو از پله‌های تخت می‌ره بالا و خودشو ول می‌کنه رو تشک؟ احتمالا دیوونه نیست، اما می‌ترسه یه نفر از قبل روی تختش خوابیده باشه و فقط می‌خواد زودتر خودش رو مطمئن کنه که همچین چیزی نیست.

و خب واقعیت اینه که: من از همه‌چیز می‌ترسم.

تو تمام مدتی که شهرهای گمشده رو می‌خوندم، خودم رو کنار محیا حس می‌کردم و لبخند می‌زدم و تو ثانیه‌ای لبخندم جمع می‌شد، چون یادم می‌افتاد که من جرئت زندگی اون مدلی رو ندارم. جرئت تنها راه رفتن توی خیابون.

خیلی وقته تنهایی از محدوده محله خارج نشدم. حتی قبل از ماجرای سگا، به خاطر اون دختره که اواخر سال نهم، جسد سوخته‌ش رو توی یکی از سطل زباله‌های فاز یک پیدا کرده بودن. دوستم می‌گفت شاید الکی باشه، اما نبود.

فقط خدا می‌دونه که چه‌قدر انقلاب و چهارراه کالج رو دوست دارم، اما حتی فکر تنها بودن اونجا هم تنم رو می‌لرزونه.

یه مفهوم انتزاعی، یه موجود حقیقی، یه صدای بلند، همه‌شون به راحتی برای ترسوندن من کافی‌ان. 

آخرش به این فکر می‌کنم که شاید بهتر باشه تا آخر عمر خودم رو توی خونه حبس کنم، چون اون‌طوری لااقل لازم ندارم با هیچ‌کدوم از این کابوس‌های احمقانه‌م روبرو بشم. 

بعد یادم میاد که خونه هم آن‌چنان امن نیست.

معرفی می‌کنم، 

Deadline

شاید حتی از همه‌شون وحشتناک‌تره. 

و مسخره‌تر از اون، اینه که تا ایشون حضور نداشته باشن من هیچ کاری رو پیش نمی‌برم. 

از وقتی فهمیدم تاریخ المپیاد دست‌کم یه ماه افتاده عقب، انگیزه‌م بیست درصد کم شده. 

هر کاری باید برسه به دقیقه نود و در هول‌هولکی‌ترین حالت ممکن انجام بشه. 

امتحانی که چهار روز فرجه داره، نیم ساعت مونده به ساعت شروع خونده می‌شه. 

تکلیفی که یک هفته فرصت داره، توی آخرین ساعات روز هفتم تحویل داده می‌شه.

به خاطر همین ترس و اضطرابی که تک‌تک ددلاین‌ها، کوچیک یا بزرگ به جونم می‌ریزنه که یه پیام چهار کلمه‌ای کافیه تا بریزم رو زمین: "سولویگ‌جان، چی شد؟"

و بعد دیگه حتی اهمیتی به انجام دادن اون کار نمی‌دم، فقط می‌شینم یه گوشه و دلشوره می‌گیرم و ناخنام رو می‌جوم.

یادمه امتحان پایانی علوم پارسالم رو. مامان خونه نبود و من دو ساعت مونده به شروع امتحان از خواب بیدار شدم. تو دو سه روز تعطیلی قبل امتحان حتی از پنج متری کتاب هم رد نشده بودم و تو اون لحظات، من بودم و کتابی که به جز درسای اولش هیچی ازش یادم نبود و یک ساعت و خرده‌ای وقت و چشمایی که از شدت خوابالودگی باز نمی‌موندن. فکر می‌کنید چی کار کردم؟ یه ذره ناخنام رو جویدم تا خون اومدن، یه ذره خوابیدم، و بعد زنگ زدم به مامان و با بغض گفتم "مامان من نمی‌دونم باید چی کار کنم!" و بعدش به پیشنهاد مامان، رفتم تو حیاط که هواش یه کم خنک بود و راه رفتم و چند درس آخر رو مثل روزنامه خوندم و رفتم سر جلسه. درسته که نمره اون امتحان نوزده و هفتادوپنج شد، اما از استرس مردم و زنده شدم. 

حالا دارم به امتحانای فردا فکر می‌کنم، به دفاعی که نه وویساش رو دانلود کردم و نه عکسای سوالا رو. به جامعه که هفت درسه و اگر یه دور بخونمش تک‌تک مفاهیم و سوالات کلی‌ش دقیق یادم میاد، اما آخرشم چند تا سوال جای‌خالی پیدا می‌شه که حتی صفحه‌ و خطشون رو یادم بیاد، اما این‌که تو جای خالی چه کلمه‌ای قرار می‌گیره، نه. به امتحانای هفته بعد فکر می‌کنم. به اقتصاد که هیچی ازش یادم نیست، به ادبیات که بیشتر از یک ماهه حتی بازش نکرده‌م. 

مشکل دقیقا همین‌جاست، اینجایی که من هرچه‌قدر هم خودکشی می‌کنم نمی‌تونم مفاهیم ریز به ریز رو حفظ کنم. هرچی بیشتر می‌خونمشون انگار فقط بیشتر ازم فراری می‌شن، عین ماژیک وایت‌بردی که هرچی بیشتر بکشی‌ش رو هم، کم‌رنگ‌تر می‌شه. و همه‌ش دارم به کنکور فکر می‌کنم و هرچی زمان می‌گذره بیشتر می‌ترسم. اول سال می‌گفتم یا علامه یا بهشتی، و الان یه وقتایی یه صدای ضعیفی پس سرم می‌گه "تو با این اوضاع اصلا سال اول جایی قبول می‌شی؟" و همه تلاشم رو می‌کنم تا پسش بزنم. 

فقط دلم می‌خواد دهم زودتر تموم شه. این آخراش خیلی داره سخت می‌گذره.

(بیشتر به این فکر می‌کنم که تو از الان کم آوردی، تو این دو سال باقی مونده، تو بقیه سال‌های زندگی‌ت می‌خوای چی کار کنی؟)

_دوباره بارون شد و تو شال‌وکلاه کردی؟ کجا می‌ری؟ سرما می‌خوری بدبخت، بیا بشین تو. چی؟ داری می‌ری کجا؟ خب برگا سبزن که سبزن، بله می‌دونم قشنگه سبزی‌شون، می‌دونم الان تازه‌ن، خب وایسا بعد بارون برو نگاشون کن! نمی‌ریزن که تو این چند ساعت. من که می‌دونم... آهان. 

سراغ اون؟ خب... می‌خوای... چیزه یعنی... می‌خوای نری؟ آخه... نه خب، اگر هم می‌خوای برو. می‌گم شاید رفته باشه مسافرت، شاید خواب باشه. می‌دونم صدای آوازش رو دوست داری، ولی زشته باور کن. می‌گن یارو دیوانه‌ست، می‌شینه پشت دیوار خونه مردم، اونم تو بارون...! اصلا مگه تو می‌فهمی چی می‌گه؟ خب حالا، نمی‌خواد حرفای ون هوتن رو تحویل من بدی، "حس صداش"! بالاخره که از زبون اون بود.

نه، من چه اصراری دارم؟! ببین، بیا بشین تو خونه، اصلا یه روزی می‌برمت قیافه‌شو هم ببینی. الان نرو، سرما می‌خوری می‌افتی اینجا می‌شی وبال جون من؛ مامان هم که نیست. خب زشت نیست، من دیدمش می‌دونم، تو مدرسه دیدمش. می‌دونم خونه‌ش همونه. تازه صداشم اصلا قشنگ نیست. باشه بابا، باشههه، قشنگه، اصلا هرچی تو می‌گی! اصلا صداش عالیه، محشره، اصلا خود Adeleه صداش. برو بابا، از اون بهتر که نیست دیگه، من دارم می‌گم شنیدم صداشو! مگه این‌که زیر بارون مثلا جادو بشه خوش‌صدا شه!

وایسا، نرو دیگه، دارم باهات حرف می‌زنم! بی‌معرفت، خواهرتو ول می‌کنی واسه اون؟ اون اصلا نمی‌دونه که هستی. به خدا نمی‌دونه. یعنی چی که مهم نیست؟ معلومه که هست! یعنی تا آخر عمر هی می‌خوای بری گوش وایسی به صدای دختر مردم؟ خاک بر سرت، خوبیت نداره، زشته. بَده بنده خدا. اوهوع، چه غلطا! بذار مامان بشنوه، پوست از کله‌ت می‌کَنّه. بله، پس چی که می‌گم؟ بشین خونه تا منم چیزی نگم!

خب می‌دونم دیگه. بالاخره من این‌همه آدم می‌شناسم تو اون مدرسه. می‌فهمم که یه نفر جایی رفته. چی فکر کردی درمورد من؟ دیگه اگه کسی فوت ک... یعنی... اگه شمع تولدش رو فوت کرده باشه من می‌فهمم خب. یعنی تولد همه بچه‌های اون مدرسه رو بلدم، باور کن! چرا اون‌جوری نگاه می‌کنی؟ دارم راستشو می‌گم. رفت توی... چیز، شمع پونزده رو فوت کرده، رفته تو شونزده. شایدم شونزده تو هیفده... مهم نیست اصلا! مهم اینه که تولدش بوده، اصلا چون تولدش بوده نباید بری. احتمالا مهمونی، چیزی دارن. دروغم کجا بود؟ من کی تا حالا تو رو پیچوندم؟ آره خب پیچوندم، اما به نفع خودت بوده همیشه، مثل این د... یعنی آره خب، همیشه به خاطر خودت بوده! آییی، ولم کن، دستمو کبود کردی، ولم کن. چرا باید بهت دروغ بگم؟ خب وقتی یکی شمعشو فوت کرده، می‌گن فوت کرده دیگه. من مگه چیزی غیر از این گفتم؟ واقعیت هم همینه. ف... ول کن، بهت می‌گم این‌جوری نکن. نمی‌فهمی حال هیچ‌کس خوب نیست؟ خب آره، دروغ گفتم، چی می‌گفتم؟ می‌گفتم که رفته؟ می‌گفتم که دیگه شمع فوت نمی‌کنه...؟


+این پست نصفه تو پیش‌نویسا بود، همین‌جوری بارون اومد و حس کامل کردنش اومد. 

آقای آزاد هم امروز یه پست حالت گفت‌وگو گذاشته بودن، نمی‌دونم اسم همچون یا همچین قالبی برای نوشته چیه. 

The origin of love 🎵

اولین بار که این آهنگ رو شنیدم، خیلی به نظرم چندش‌آور و وحشتناک اومد. اما بعدش که یکی دو بار دیگه گوش دادم، واقعا ازش خوشم اومد. 

این رو قبلا شنیده بودم؛ که بعضیا (تا جایی که یادمه تو یونان باستان) می‌گفتن فلسفه این‌که ما می‌گیم مثلا "نیمه گمشده"، اینه که ما درواقع مثل دو تا آدمی که به‌هم چسبیدن آفریده شده بودیم. اما از یه جایی به بعد، از هم جدا شدیم و از همون موقع به بعد، هرکس داره دنبال نیمه گمشده خودش می‌گرده تا دوباره کامل بشه.

این آهنگ داره به تفصیل، داستان پیدایش عشق رو می‌گه. 

می‌گه اون اول، زمین صاف بود و ابرا از آتیش درست شده بودن و کوه‌ها حتی از آسمون هم بلندتر بودن. آدمایی که اون موقع رو زمین زندگی می‌کردن، چهار تا دست داشتن، چهار تا پا و دو تا صورت روی یه سر. 

سه تا جنسیت وجود داشته، بچه‌های خورشید که عین دو تا مرد بودن که به‌هم وصل شده باشن. بچه‌های زمین، که دو تا دختر بودن که به‌هم وصل شده باشن. و سومین جنسیت، بچه‌های ماه بودن که مثل چنگالی بودن که به یه قاشق گیر کرده باشه. اونا بخشی‌شون خورشید بود، بخشی زمین، بخشی دختر و بخشی پسر.**

اینا داشتن زندگی‌شون رو می‌کردن، تا یه روزی که خدایان از قدرت و نافرمانی آدما به ستوه میان و می‌ترسن. (اینجای آهنگ خیلی حماسی بود، خوشم اومد XP) ثور* می‌گه من با پتکم دخل همه‌شون رو میارم، همون‌طور که غول‌ها رو کشتم. زئوس* می‌گه نه، بذار من با رعدوبرقام برم سراغشون. از وسط نصفشون می‌کنم، همون‌طور که دست و پای وال‌ها رو قطع کردم و دایناسورا رو به مارمولک تبدیل کردم. بعد یه خنده‌ای می‌کنه و یه عالمه آتیش و رعدوبرق درخشان از آسمون می‌باره، و بچه‌های زمین و ماه و خورشید رو از وسط به دو نصف تقسیم می‌کنه.

بعد یه خدای هندی پیدا می‌شه و زخما رو می‌دوزه، به شکل یه حفره روی شکممون تا یادمون باشه که به خاطر قلدربازی‌هامون چه بهایی پرداختیم. 

بعد اوسایرس* و خدایان رود نیل، یه طوفان و و سیل عجیب راه می‌ندازن تا ما رو متفرق کنن. و اگر آدم‌های خوبی نباشیم و باز هم بخوایم برای خدایان شاخ و شونه بکشیم، اونا دوباره ما رو نصف می‌کنن. و این دفعه مجبور می‌شیم که روی یه پا راه بریم و با یه چشم به دور و برمون نگاه کنیم.

این تیکه آهنگ رو خیلی دوست دارم که می‌گه دفعه پیش که من تو رو دیدم، ما تازه از هم جدا شده بودیم. من تو رو نگاه می کردم و تو من رو. یه چیزی تو وجود تو برای من خیلی آشنا بود، اما نتونستم بفهمم چی، چون روی صورتت پر از خون بود و من توی چشمم خون داشتم. ولی از حالتت می تونستم تشخیص بدم که دردی که در اعماق روحت حس می کنی، همونیه که تو وجود من هم هست. 

بعد می‌گه که حالا ما این دردی که به طرف هم می‌کشوندمون رو عشق می‌خونیم، هم‌دیگه رو بغل می‌کنیم و سعی می‌کنیم که دوباره یکی بشیم و...

 

آرایه حسن تعلیل، یکی از آرایه‌های موردعلاقه منه. این‌که بگیم فلان چیز این‌طوری شده، به این دلیل و... 

همه اینا رو گفتم، چون به نظرم داستان جالبی بود، درحد یه افسانه. نه این‌که من واقعا به همچین چیزایی اعتقاد داشته باشم، فقط هم از آهنگ، و هم از داستان پشتش خوشم اومد و دلم خواست که با شما هم به اشتراک بذارمش.

متن آهنگ رو می‌تونید از اینجا بخونید.

 

*اگر مارول‌فن باشید، احتمالا ثور رو می‌شناسید. محبوب‌ترین ایزد اسکاندیناوی، ایزد آذرخش. پسر اودین و فریگ. پتکش، میولنیر هم خیلی معروفه.

زئوس رو هم اگر پرسی جکسون خونده باشید، احتمالا به خوبی می‌شناسید. راس خدایان یونان باستان، اون هم ایزد آذرخش بوده. 

اوسایرس هم یکی از معروف‌ترین اساطیر و ایزدان مصری بوده. ایزد مرگ و جهان زیرین. البته تو ویکی‌پدیا، به اسم ازیریس ثبت شده، و احتمالا تو فارسی همین‌طوری گفته می‌شه. 

**سرچ که کردم، متوجه شدم الان به مبتلایان بیماری گزرودرما پیگمنتوزوم هم می‌گن بچه‌های ماه. یه بیماری پوستی نادره.

چند وقت پیش free bird توی این پست انیمیشن Klaus رو معرفی کرد.

اون روز که فائزه گفت براش فیلم و انیمیشن دانلود کنم و یه لیست ردیف کرد از فیلمایی که تا الان هزار بار دیده بود، بهش کلاوس رو نشون دادم و گفتم می‌خوای اینو بگیرم؟ با کلی تردید قبول کرد.

از اون روز دوباره بازی کثیف "من هر روز و به مدت دو سال این فیلم رو می‌بینم تا وقتی که همه شما تمام دیالوگ‌هاش رو حفظ بشید و حال همه ازش بهم بخوره" رو شروع کرده.

ولی بهتون پیشنهاد می‌کنم که ببینیدش، یه انیمیشن خیلی قشنگ و بامزه، پر از امید و قشنگی... 

تاکید می‌کنم که حتما دوبله‌ش رو ببینید چون بامزگی رو چندین برابر کرده بود. دوبله‌ش هم به‌روز بود، مثلا یه‌ جاش جسپر می‌گفت: "حتی با بنزین سه تومنی مردم دست از مسافرت برنمی‌دارن. از اون طرف انگار تو این گرونیا همه بیشتر می‌رن مهمونی، مردم خل شدن زده به سرشون!"

داستان تبدیل شدن بابانوئل، به بابانوئله. این‌قدر موقع دیدنش خندیدیم و ذوق کردیم از قشنگی‌ش که نگو. 

جسپر که شخصیت اصلیه، یه پستچیه. در واقع یه پسر لوس و پولدار، که پدرش به عنوان پستچی فرستاده‌تش به یه جزیره دورافتاده و سرد و وحشتناک تا یه ذره آدم بشه و بهش می‌گه یه سال وقت داره تا شش‌هزار تا نامه رو به اسم خودش مهر کنه و از اون جزیره ارسال کنه تا بتونه به زندگی ساده‌ش برگرده. وقتی جسپر به اون جزیره_اسمیرنزبرگ_می‌رسه، می‌بینه که جزیره از دو تا قبیله تشکلی شده که از همون اول اول دنیا، باهم دشمن بودن. هیچ‌کس هم نامه‌ای برای ارسال کردن نداره. 

شخصیتای دوست‌داشتنی و نازی داره. مخصوصا بچه‌ها خیلی کوچولو و خوردنی‌ان! 

جدا از داستان جالبش، مدل گرافیک و انیمیشنش هم خیلی جذابه. من این طرح و این نوع رو ترجیح می‌دم به مدلی که پیکسار و دیزنی استفاده می‌کنن. (اسم هیچ‌کدوم رو بلد نیستم و حتی نمی‌دونم که اصلا بهشون می‌گن "مدل" یا نه.)

موسیقی متنش هم جالب بود. یه‌جاش جسپر می‌ره با یه بچه‌هه حرف می‌زنه و تهدیدش می‌کنه_بیشتر توضیح نمی‌دم که اسپویل نشه_و وقتی داره برمی‌گرده، آهنگ پس‌زمینه داره می‌گه: "that's what you get when you mess with the postman!" 

خلاصه پیشنهاد می‌کنم از دستش ندید.

دانلود. (مطمئن نیستم دوبله‌ش همونی باشه که من دیدم) 


این دومی، اسمش هست twelve suecidal teens.

توی سایت‌های فارسی، ترجمه کردن "خودکشی دوازده نوجوان"، البته این ترجمه غلطه. سوئسایدال، یعنی فردی که تمایل به خودکشی داره. یعنی دوازده نوجوان که تمایل به خودکشی دارن. جالب اینه که من یه خرده گشتم و معادلی برای این کلمه توی فارسی پیدا نکردم. یعنی معادلای جالب و خوش‌آهنگی نبودن، مثلا خودکشی‌گرا! 

داستان فیلم از جایی شروع می‌شه که می‌فهمیم یه وبسایت ساخته شده و دوازده تا نوجوون در اون ثبت‌نام کردن. یه سری اطلاعات سری درمورد یه بیمارستان متروک به اونها داده شده تا در یه روز و ساعت خاص، خودشون رو به اون بیمارستان برسونن و دست‌جمعی خودشون رو بکشن. کسایی که از زندگی‌شون خسته شدن.

اولش برام خسته‌کننده بود. ریتم آروم و کندی که حوصله‌م رو سر برد و چند جا زدمش جلو، اما به شما پیشنهاد می‌کنم که این کار رو نکنید، چون نکته‌های مهمی از همون اول فیلم و لابلای جزئیات حوصله‌سربر نشون داده می‌شن.

این‌طوری نیست که من بخوام خودم رو بکشم یا چیزی، اما فکر می‌کنم اگر اگر اگررررر یه روزی به فکر این کار بیفتم، دلیلم مشابه دلیل آنری خواهد بود، شماره هفت. 

درکل شخصیت‌هاش برام جالب بودن. از رفتاراشون، قیافه‌شون، دلیلشون برای تصمیم به ادامه ندادن زندگی... خوشم اومد. 

شماره سه، اون دختر موصورتی، به نظرم از آدماییه که هر روز دور و برمون می‌بینیم. دلم واسه‌شون می‌سوزه. من دست برداشتم از فکر کردن به این که من بهترم از بقیه، چون به موسیقی پاپ ایرانی گوش نمی‌کنم. تازه چند روزه به این نتیجه رسیدم، و دیگه این‌طوری بهش فکر نمی‌کنم.اما خب هنوز دلم برای آدمایی مثل شماره سه می‌سوزه. آدمایی این‌قدر... این‌قدر سطحی. تا این حد غرق شدن تو عشق کسی که نمی‌دونه تو وجود داری، اونم این مدلی... هیچ‌وقت درکش نکردم. همیشه برام غریبه و خب، احمقانه بوده.

ولی دیدن این فیلم هم پیشنهاد می‌شه. 

دانلود


پ. ن. اگر بخواید، جفت این فیلم‌ها توی فیلیمو موجود هستن و می‌تونید از اونجا ببینیدشون. 

یک. همه کتاب‌هایی که می‌خوام رو بخونم. 

دو. کاندید ریاست جمهوری بشم. =)) 

سه. یه روزی بالاخره از خودم مطمئن بشم، به خودم نگاه کنم و بگم که آهان، تو رسیدی، تو تونستی! دیگه لازم نیست جوش بزنی، لازم نیست استرس داشته باشی! (بعید می‌دونم بشه... اصلا کسی هست که همچین روزی رو تو زندگی‌ش ببینه؟ اگه هست که خوش به حالش...) 

چهار. یه کتاب‌فروشی بزنم. 

پنج. یه دختر نوجوون از پرورشگاه بیارم. و اگر تا اون موقع آدم شده بودم و رابطه‌م با بچه‌های بالای سه سال و زیر دوازده سال خوب شده بود... چند تا بچه کوچیک و نوزاد. 

شش. یه کتاب بنویسم. اون‌قدرا برام مهم نیست که چاپ بشه، یا مورد تقدیر و تحسین و غیره قرار بگیره. صد البته خوشحال می‌شم اگر این اتفاق بیفته، اما مهم‌تر از اون برام اینه که بالاخره تمومش کنم و چیزی باشه که خودم پیش خودم، بهش افتخار کنم و چند وقت که از نوشتنش گذشت، با خوندنش از خودم بدم نیاد. 

هفت. فرانسوی، ترکی و عربی رو یاد بگیرم و یاد بگیرم که ساز بزنم. 

هشت. یه جوری بمیرم که دیگه نماز قضا نداشته باشم اون موقع... 

نه. مترجم یا/و مدرس یه زبان خارجی بشم. 

ده. تا وقتی زنده‌م، پر شدن جای علامتای سوالش رو با اعداد نبینم. (توضیح بیشتری ارائه نمی‌شه) 


ممنون از رفیق نیمه‌راه برای دعوتش. =)

واقعا نمی‌خوام معذوریت ایجاد کنم برای کسی به طور خاص، پس همین که این پست رو دارید می‌خونید یعنی دعوتید، بسم‌الله! 

تا امروز باید می‌گفتم خجالت بکش، هشت سالته اما مثل بچه‌های دو ساله هرچی می‌شه گریه می‌کنی!

اما از فردا می‌تونم بگم خجالت بکش، نه سالته اما مثل بچه‌های دو ساله هرچی می‌شه گریه می‌کنی!

لطفا اون کاپ خبیث‌ترین خواهر سال رو دست‌به‌دست کنید برسه دست من. 


امروز تولد گرفتیم براش. کیک که نمی‌شد بخریم، من یه چیز پکیده‌ای پختم. 

مدت‌ها بود دلش یه گیتار اسباب‌بازی می‌خواست، اونم دادیم بهش برای کادو. داشت بال درمیاورد از خوشحالی. 

یه وقتایی دلم براش می‌سوزه. خواهر بیخودی نصیبش شده. خیلی بیخود. 

شاید آدم بدی نباشم، شاید دوست خوبی باشم، اما یه خواهر افتضاحم. 

دلم برای این می‌سوزه که هی می‌گه من خیلی آبجی رو دوست دارم، اما من نمی‌تونم همین حرف رو بزنم. که هی میاد بوسم می‌کنه و بغلم می‌کنه، و من فقط نگاش می‌کنم. اولا می‌گفتم به خاطر اینه که من از ابراز علاقه‌های این مدلی بدم میاد. بوس کردن و چه می‌دونم، این چیزا. اما وقتی اون شب، ده دقیقه با خودم کلنجار رفتم تا بتونم بهش بگم ببخشید که سرت داد زدم و دستت رو فشار دادم، فهمیدم که اوضاع وخیم‌تره. نمی‌دونم، شایدم از غروریه که همیشه ادعا می‌کردم اصلا ندارم. خیلی دلم می‌سوزه، اما تصمیمام برای خوب شدن دووم نمیارن. چون همین که کوچک‌ترین رفتار رو اعصابی ازش می‌بینم، دیوانه می‌شم. همین که زبون‌درازی می‌کنه، همین که لوس می‌شه... اه. خدا هدایتم کنه. 

یه بار بچه‌تر بودیم. فکر کنم من ده سالم بود و اون سه سالش. یادم نیست چی شده بود، ولی هم از دست اون و هم از دست مامان بابام ناراحت بودم. مامان و بابا رفته بودن بیرون و فائزه نشسته بود رو راه‌پله. رفتم نشستم کنارش و کلی درمورد این حرف زدم که چه‌طور مامان و بابا دیگه دوستش ندارن و رفتن یه خونه براش پیدا کنن چون دیگه نمی‌خوان ببیننش. این‌قدر حرف زدم و قصه بافتم که خودم داشت باورم می‌شد. اونم هی می‌گفت نه، داری دروغ می‌گی، مامان و بابا منو دوست دارن، خودشون گفتن. منم سرمو تکون می‌دادم و می‌گفتم که دروغ می‌گفتن چون نمی‌خواستن دلت بشکنه، اما دیگه ازت خسته شدن. تو که نبودی، من قبل تو اینجا بودم. نقشه‌م یواش‌یواش داشت نتیجه می‌داد_به خیال خودم، یا شاید هم واقعا، چه می‌دونم_که مامان و بابا برگشتن و تیرم به سنگ خورد. 

شاید خودش یادش نباشه، اما من هروقت یادش می‌افتم به این فکر می‌کنم که آخه اون چه کار خبیثانه‌ای بود که من کردم؟ چی با خودم فکر می‌کردم که اون حرفا رو زدم؟ نگفتم یهو باورش می‌شه؟ البته قصدم همین بود... 

و باید خواننده خیلی طولانی‌مدتم باشید که بدونید این اولین و آخرین بلایی نبوده که من سر این بچه آوردم. 


+گفت میای بریم تو حیاط باهم قدم بزنیم و خوشی کنیم؟ رفتیم. اسکیت پوشید. گفت دستمو بگیر، مثل این‌که باهم دوستیم. گفتم من هیچ‌وقت دست دوستامو نمی‌گیرم. خورد تو ذوقش. دستشو گرفتم و تو همون فسقله حیاط یه ذره رفتیم و اومدیم.


پ. ن. چالش سی روز موسیقی هم تموم شد، از امروز یه چالش جدید رو شروع کردم. اگه دوست داشتید به اون بالا سر بزنید.


بعدا نوشت. بچه‌ها... 

من واقعا بعد از نوشتن این پست متنبه شدم و رفتم به کارای زشتم فکر کردم و حسابی حالم بد شد و ناراحت شدم از دست خودم. 

دعا کنید متنبه بمونم.

راست می‌گن که نوشتن تاثیرش بیشتره همیشه. 

معلومه؟
معلومه که گلابیه داره دستاشو می‌کشه به سمت بالا تا برسه به زردآلو و بتونه بغلش کنه؟
معلومه که لپای اون از خجالت این سرخ شده و این از عشق اون سبز؟

اگر از بهار یه چیزش رو دوست داشته باشم، همین جوونه‌هان. همین کوچولوهایی که دارن آروم‌آروم بزرگ می‌‌شن، دوباره زنده می‌شن، دوباره سبز می‌شن.

آخرین بار که رفتیم خونه میلیحه خانوم و حاج‌آقا، اواخر بهار یا اوایل تابستون بود به گمونم. خودم درست یادم نیست، ولی می‌گن که حاج‌آقا به من می‌گفت جیرجیرک. بس‌که ورجه‌وورجه می‌کردم و بس‌که حرف می‌زدم. درختای تو حیاط رو که می‌بینم، یاد هسته میوه‌ای می‌افتم که اون روز تو باغچه‌شون کاشتم، به این امید که سبز بشه و میوه بده. قبل از این‌که بفهمم از عمر اون خونه و آدماش دیگه چیزی نمونده و دونه‌های ساعت‌شنی‌ عمرشون داره به جای دونه‌دونه، شرشر می‌ریزه پایین. شایدم خراب شدن خونه بود که شنای عمر هاشگانوما رو هل داد پایین، که زودتر بره پیش شوهرش که اونم دور بودن از خونه‌ش رو نتونست ببینه.

حاج‌آقای خودمون، بابابزرگم به من می‌گفت سبزقبا. اینو تازه فهمیدم، اون شب بابا گفت. یکی از اسامی سرخپوستی من از این به بعد سبزقباست. خیلی خوشم اومد ازش. این، سبزقباست. یه اسم دیگه زنبورخوار. از این پرنده‌هایی که خیلی سریع بال‌بال می‌زنن و تو هوا زنبورا رو شکار می‌کنن. دلیل حاج‌آقا هم برای دادن این اسم به من، همون بود. شلوغ‌کاری‌م و پرحرفیام. 

دایی بهم می‌گفت کانگورو. این یکی رو خودم یادمه. خودشم تعریف می‌کنه که می‌اومدی یه‌سره می‌پریدی و می‌گفتی "دایی، دایی، دایی، دایی، دایی..."

دلم برای همه تنگ شده. برای همه و همه و همه. یه عده بیشتر، یه عده کم‌تر. یه عده رو می‌تونم دوباره ببینم یه وقتی، یا لااقل امیدوارم که بتونم. اما بعضیا رو هم دیگه نمی‌شه دید. 
دلم برای بوی حریره بادوم و نشستن روی طاقچه سنگی آشپزخونه و صبحا بیرون رفتن و شیر و بستنی خریدن با میلیحه خانوم تنگ شده. اصلا همدان یعنی میلیحه خانوم، یعنی حاج‌آقا. یعنی حیاط بزرگ خونه‌شون و استخر ته‌ش. یعنی طبقه پایینش که دو سال اول زندگی‌م رو توش گذروندم. یعنی خونه‌ای که ازش فقط یه سری سایه یادمه. یعنی اون بوی چوب و اون بوی مخصوص خونه‌شون. یعنی نشستن کنار حاج‌آقا و اخبار دیدن. یعنی شبا آب‌انار خوردن. یعنی همه چیزایی که دیگه نیستن. 

Told me: pick my battles and be pickin' 'em wise!

But I wanna pick 'em all and I don't wanna decide.

Killing boys_Halsey

وقتی نگاه می‌کنم به دور و برم و این‌همه چیز جورواجور می‌بینم، گاهی سرگیجه می‌گیرم. 

این‌همه پروژه نصفه‌نیمه، این‌همه کار ناتموم و این‌همه علاقه‌ی متفاوت.

نصف بیشترشون به ثمر نمی‌رسن، اما خب، گاهی دنیا با آدم مهربون می‌شه. 

آره، بالاخره بعد از این‌همه دوندگی، تونستم اون رمز همگام لعنتی رو از معلمم بگیرم و همین که رمز رو فرستاد، بدو بدو رفتم تا نتیجه المپیاد رو چک کنم. 

و...

آره!

قبول شدم! اونم نه یکی، بلکه هردو رو.

خیلی خوشحالم، زیاد. 

از همه‌تون ممنونم، از همه شمایی که برام دعا کردید، و راهنمایی‌م کردید. واقعا متشکرم. خوشحالم که ناامیدتون نکردم، چون یکی از ترسام شده بود این‌که چه‌طور به همه کسایی که بهم امید دادن بگم که قبول نشدم. خدا رو شکر اون لحظه نرسید.

احتمالا جا داره بیشتر بنویسم، اما نمی‌تونم. واقعا دیگه نمی‌تونم. 

لطفا این رو ببینید و بیاید بهم بگید که واقعا قبول شدم، چون هنوزم منتظرم یه نفر بگه که یه اشتباه پیش اومده. مخصوصا که هیچ نوع اطلاعات دیگه‌ای وجودنداره، فقط یه کلمه. به عین زنگ زدم، چون دوست اون هم شرکت کرده بود. گفتم فلانی قبول شد؟ گفت نه، خودم نتیجه رو براش چک کردم. گفتم چی نوشته بود؟ گفت نوشته بود که پذیرفته نشدید و کارنامه رو گذاشته بود.

وقتی مال من این نیست، قاعدتا یعنی قبول شدم دیگه، نه؟


_عید نودوهشت، کلش. 

_بودن اسکای. اون بچه‌ی خوردنی و ناز! 

_نمایشگاه کتاب. 

_شونزده تیر. 

_قبول شدن تو آزمونا، این‌که تونستم به خودم ثابت کنم که واقعا می‌شه. 

_روز اول سال دهم. 

_خوندن کتابای جدید، کتابایی که مدت‌ها بود می‌خواستم بخونم. و تا حدی هدف‌دار کردن مطالعه‌م_تا حدی!_و خوندن کتابایی با حال و هوای متفاوت. 

_انیمه دیدن. یه چند تا انیمه ناز و قشنگ دیدم امسال... 


اینم هشت تا. نصفشون رو قبلا گفته بودم، نصفشون هم واضح نبودن. شما به بزرگی خودتون ببخشید. =))

چالش از اینجا و توسط شارمین شروع شده. ممنون از هلن برای دعوت من. 

هرکسی که این پست رو می‌خونه، دعوته که بنویسه. بسم‌الله! =) 

نودوهشت رفت. 

همه‌ش دارم به این فکر می‌کنم که چرا من تو سال نود گیر کردم دم سال تحویلی. همه‌ش احساس می‌کنم الان سال نود قراره برسه. 

نودوهشت، پراتفاق‌ترین و مهم‌ترین سال زندگی‌م تا الان بود. شاید حتی یکی از مهم‌ترین‌ها تا پایان زندگی‌م حساب بشه. می‌تونم بگم دست‌کم بیست‌وپنج، سی درصد از تجارب تمام زندگی‌م از اول تا آخر رو، امسال کسب کردم. 

اول می‌خواستم بگم نودوهشت بهترین سال زندگی من بود. واقعا هم بود، اون شیش هفت ماه اول، بهشت بود یه جورایی. مخصوصا بعد از سختیا و تلخیای سال پیش، نودوهشت اولش من رو ناامید نکرد. 

اما خب از یه جایی به بعد شروع کرد به سرازیری رفتن. یهو قاطی کرد و صفحه‌ش پیکسلی شد و ته‌ش یهو خاموش شد. 

ناشکریه که بگم سال بدی بوده. من حق گفتن این حرف رو ندارم. من فقط حق دارم که امسال شکرگزار باشم، چون از این‌همه بلا گذشتیم و هنوز همه عزیزای من کنارمن. خدایا شکرت، ممنونم. کسی چیزی‌ش نشد. البته خب سردار رو بذاریم کنار... برای کسایی که نمی‌تونن همین حرف رو بزنن ناراحتم، و امیدوارم حالشون بهتر بشه و خدا بهشون صبر بده، خوشحالی بده. 

یعنی می‌خوام بگم اولاش بهترین سال زندگی‌م بود. درسته که از یه جایی به بعد دیگه بهترین نبود، اما قطعا بدترین هم نبود. من با تو خونه موندن مشکلی ندارم و همون‌طور که قبل‌تر گفتم، کسی رو هم از دست ندادم که اگر خدای نکرده داده بودم، الان لحنم و حرفام خیلی فرق داشتن.

فکرشو بکن... عجب سال پراتفاقی بود. از اردیبهشت بگیر، از شونزده تیر، از شونزده مرداد، از انتخاب رشته با هزار بدبختی، از قبول شدن تو آزمون فزهنگ و تیزهوشان و تصمیم نرفتن به هیچ‌کدومشون_یکی اختیاری و اون یکی اجباری_از همه اتفاقای عجیب و غریبی که برای همه‌مون تو این سال افتاد، تا خود همین آخری‌ش که عجیب استرس ریخت تو جونمون.

ولی خب هرچی که بود، گذشت. تموم شد. حالا یه سال جدید داره میاد. کاش این یکی بهتر باشه. 

اگه پارسال بود، ما الان از قم راه افتاده بودیم به سمت روستا. می‌رفتیم و می‌رسیدیم که برای سال تحویل اونجا باشیم. مثل پارسال، می‌نشستیم و با فافا یه برنامه دقیق دقیق می‌چیدیم تا وقتی که عین اومد به اون هم نشون‌ش بدیم. که چه ساعتی بیدار بشیم، تا چه ساعتی درس بخونیم، تا چه ساعتی بریم بگردیم و تا کی فیلم ببینیم. حتی این‌که تو هر روز چه فیلمی ببینیم و چه درسی رو از کدوم صفحه تا کدوم صفحه‌ش بخونیم رو مشخص کنیم. دم غروب بریم بالا و سفره هفت‌سین رو بچینیم رو اپن و صبح بیدار شیم و لباسای عیدمون رو بپوشیم و اول با حاج‌آقا و مادرجون و بعد دونه‌دونه با همه عموها روبوسی کنیم و عیدی‌مون رو بگیریم و فیلمبرداری مراسم هم نصفی به عهده بابا و بقیه‌ش به عهده علی باشه. بعد همه عید پارسال رو یادآوری کنن که چه‌قدر بهمون خندیدن با همون فیلم، چون عین پنگوئن از کنار سفره می‌رفتیم جلو و حالا یکی نبود بگه که خب پاشید راه برید، این چه وضعشه؟ بعد از اون چند روز کنار هم بودن کیف کنیم و بخونیم و بخونیم و ببینیم و شبا تا صبح حرف بزنیم و فیلم ببینیم و وقتی می‌خوایم خداحافظی کنیم، صد بار تکرار کنیم که "این بهترین عید زندگی‌م بود!"

حالا هردوشون تو گروه واتساپمون هی ناله می‌کنن و می‌گن که دارن افسرده می‌شن. گفتم اگه همین‌طوری ادامه بدید منم حالم بد می‌شه. گفتن ناراحت نیستی؟ گفتم هستم. ناراحتم از این‌که عیده و ما تو خونه‌ایم، چون عید و شب یلدا دو تا مراسم موردعلاقه من تو کل سالن. 

فافا داشت با ناراحتی می‌گفت که چرا همه حمله آوردن به سمت اصفهان؟ مگه ما آدم نیستیم؟ چرا نمی‌فهمن؟

عمو از بابا پرسید که نمیاید؟ بابا گفت نه، شما چی؟ عمو گفت نه. کسی هم می‌ره؟ بابا گفت آره بابا، یه عده "خرّه‌باش لار"، عروسی گرفتن تو همسایگی حاج‌آقاینا! 

خلاصه که، عیدتون مبارک باشه. امیدوارم سال خوبی در انتظارمون باشه، در انتظار همه‌مون.