سلام!
من بالاخره برگشتم.
راستش درمورد نوشتن این پست خیلی با خودم کلنجار رفتم و دلیلش رو هم دقیق نمیدونم، پس اگر دوست نداشتید نزنید روی ادامه مطلب.
یه پست مفصله درمورد آلبوم جدید تیلر سوئیفت. یه چیزی که میخواستم برای Twenty one pilots هم بنویسم، اما خیلی خلاصهتر شد. تو این دیگه حسابی تلافی کردهم.
خب، یه چالش خیلی باحال، از اینجا شروع شده.
قراره بین دو الی شش آهنگ رو نام ببریم، و بگیم که اگر این آهنگها آدم یا مزه بودن، چی میشدن.
من تقریبا تمام پستهایی که بقیه از این چالش گذاشته بودن رو خوندم، و کلی هم فکر کردم تا بالاخره شیش تا آهنگ رو گلچین کردم. واقعا کار سختی بود!
البته با اجازه خودم، یه بخش "رنگ" هم بهش اضافه کردهم. :دی
INFP
یه دختر پونزده ساله. موهای کوتاهش زیتونیه و پوست سفیدی داره. چشماش هم قهوهایان. خیلی خوشگله، اما خودش فکر میکنه این طور نیست. دستای قشنگی داره، اصلا اگر بهش نزدیک بشی، یکی از زیباترین ویژگیهای ظاهریش که نظرت رو جلب میکنه، دستهاش هستن. عاشق رنگ صورتی کمرنگه. وقتی بهش نگاه میکنی، نمیتونی تشخیص بدی چیزی که توی عمق چشمهاش دیده میشه، معصومیت خالصه یا یه شیطنت پنهان.
مزهی... مزهی بستنی عروسکی داره و پنکیک.
رنگش هم بنفش بادمجونیه و صورتی کمرنگ.
INTP
یه دختر بیست و چهار ساله. موهای قهوهای پرپشت بلند و مواج داره و چشمای درشت مشکیای که ته تهشون، یه غم خیلی عمیق هست. به قول یکی از بچهها، هر صفتی به جز "زیبا" که بخوای برای ظاهرش به کار ببری ظلمه در حقش. خوشگل نیست، ناز نیست، بانمک نیست، جذاب نیست، فقط "زیبا"ست. تصویری که ازش تو ذهنمه، کنار یه دریای طوفانی روی ساحل صخرهایه. یه پیراهن بلند به رنگ سبز دریایی (خیلی دنبال اسم رنگی که تو ذهنم بود گشتم، این نزدیکترین چیزی بود که پیدا کردم) تنشه و خب شما موهاش رو نمیبینید، چون روسری سرشه و باد با دنباله پیراهن و روسریش بازی میکنه.
مزهی پسته و شکلات تلخ. اصولا اکثر آهنگای لانا همین طعم شکلات تلخ رو دارن از نظر من، حداقل اونایی که شنیدهم.
رنگش هم سبز دریاییه و خاکستری.
San Francisco_5 seconds of summer
ISFP
یه پسر هجده_نوزده ساله. عینک گردی میزنه که چشماش رو پنهان میکنه و موهای قهوهایش تقریبا فرن. همیشه یه دستبند چرمی دور مچش هست. عاشق کوه و کوهستانه، کلا عاشق طبیعته. دوست داره چشماش سبز تیره باشن، درست به رنگ جنگل، اما چشماش عسلیان. منزوی نیست، اما معمولا ساکته. اگر کسی باهاش حرف بزنه طرف رو طرد نمیکنه، اما معمولا شروعکنندهی یه مکالمه نیست.
مزهی چمن و خاک. (قبلا توضیح دادهم که لازم نیست چیزی رو خورده باشیم تا طعمش رو بدونیم!)
رنگ سبز زنده و فندقی.
Can you hold me_NF (Ft. Britt Nicole)
ENFP
یه دختر شونزده ساله. موهای مشکیش به شونههاش میرسن. نمیتونی تشخیص بدی چشماش چه رنگی هستن، انگار که همه رنگا رو ریختهن تو یه قوطی و هَمِش زدهن، همه رنگا رو میتونی توی چشماش ببینی. معمولا دور چشمش خطچشم مشکی میکشه و تو تصویری که ازش تو ذهن من هست، ریملش ریخته و زیر چشمش رو سیاه کرده. تو همه سال لباسای بافت میپوشه، بافتای ریز برای تابستون و بافتای درشت برای زمستون؛ اما توی خونه همیشه شلوارکای کوتاه پاش میکنه. عاشق کتاب خوندنه. تو یه لحظههایی قویترین آدمیه که تو زندگیت دیدی و گاهی چنان ضعف از خودش نشون میده که نمیتونی باور کنی این همون آدمه. اصولا حد وسط نداره، یا خیلی شاده و یا خیلی غمگین.
مزهی بستنی ذغالی و شکلات شیری.
رنگ آبی کمرنگ و سیاه.
ENTP
یه پسر بیست و پنج ساله. موهای مشکیش همیشه بههمریخته به نظر میرسن و خودش هم اهمیت چندانی به مرتب کردنشون نمیده. خیلی نیشخند میزنه، حتی وقتی که منظورش واقعا اون نیست. یه باندانای قرمز رنگ داره که گاهی دور مچش میپیچه و گاهی هم دور سرش میبنده. همیشه لباسای مشکی میپوشه، همیشه. نمیتونی رو چشماش تمرکز کنی، چون هیچ وقت آروم نمیگیرن. انگاری که مردمکاش همیشه دارن دودو میزنن.
مزهی آبنبات نعنایی و گردو.
رنگ سفید و دودی.
Setting fires_Chainsmokers (Ft. Xylo)
ISTP
یه دختر بیست ساله. موهای بلند قرمز داره و چشماش آبیان. هیچکس جلودارش نیست و هر کاری که دلش بخواد انجام میده. روحیهش هم درست مثل موهاش، آتیشیه. همه فکر میکنن که اصلا معنی چیزی به اسم احساس رو نمیدونه و هیچوقت نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه یا حتی از کسی متنفر باشه، اما توی تنهایی خودش، خیلی خوب میدونه که دوست داشتن چیه و چه جوریه. اون فقط از ته ته قلبش، از این میترسه که هیچوقت هیچکس جایی منتظرش نباشه، و هیچوقت کسی اون رو دوست نداشته باشه.
مزهی فلفل و آهن.
رنگ قرمز و آبی پررنگ.
اینم از این. چالش خیلی سخت و در عین حال خیلی جذابی بود و نوشتنش واقعا کیف داد. تشکر فراوان از نوبادی عزیز، که من رو به این چالش دعوت کرد. =)
من واقعا دوست دارم که همهتون توی این چالش شرکت کنید، جدی میگم. خیلی خیلی دوست دارم ببینم که شماها چه آهنگایی رو انتخاب میکنید و چه آدما و مزههایی رو توشون میبینید. اما خب چالش سختیه، و خیلیها هم این روزا درگیر امتحان و کنکور و غیره و غیره هستن، و حقیقتا دوست ندارم با آوردن اسم کسی تو معذوریت قرارش بدم. از اون طرف هم خیلیا مثل خود من هستن و اگر به اسم دعوت نشن، نمینویسن. حالا تکلیف چیه؟
اگر دارید این پست رو میخونید، یعنی که دعوتید! حالا فوقش اینه که به چند نفرتون خصوصی پیام میدم و میگم که بنویسید اگر دوست داشتید. شمایی که اگر به من باشه دوست دارم بنویسید، خودتون این رو میدونید و خیلی اشتباه میکنید اگر فکر کنید که دعوت نشدهاید و اینا. اوکی دوستان؟
راستی، به نظرتون کدوم یکی از این آدما، شبیه من هستن؟ اصلا هیچ کدومشون بود که بخونیدش و بگید "عه، چه قدر به خود سولویگ نزدیکه!"؟
پ.ن.یک. تلاش کردم لینکای دانلود همهشون به یه سایت برسن، اما اصلا موفق نبودم. :/
پ.ن.دو. سن فرنسیسکو باید جای جالبی باشهها، هم این آهنگ فایو ساس، هم یکی از آهنگای نایل.. جفتشونم قشنگن واقعا.
پ.ن.سه. من یه عالمه عکس دارم که دوست دارم ازشون تو پستهام استفاده کنم، اما چون از پروفایل و وبلاگ مردم برشون داشتهم، میترسم خود طرف ببینه و ناراحت بشه. مشکل کار اینجاست که الان درمورد خیلیهاشون، یادم نمیاد که خودم پیداشون کردهم یا از وبلاگ مردم دزدیدهم. اینه که عملا نمیتونم از هیچکدوم از عکسای قشنگم استفاده کنم. :/
+داری به چی نگاه میکنی؟
_مینا.
+مینا؟ کدوم مینا؟
_مینا دیگه، مگه نمیشناسیش؟
+نه، من مینا نمیشناسم.
_بابا مینا، مینای خاله اعظم. مامان عاشق مینای خاله اعظم بود. همیشه وقتی میرفتیم کاشان، هی میگفت "من عاشق مینام". خیلی مینا رو دوست داشت، فکر کنم از منم بیشتر. حق هم داشت خب، مینا خیلی بچه خوبی بود. کاری، حرفگوشکن. تا اون وقت که...
+که چی؟
_رفت. مینا رفت.
+کجا؟
_کی میدونه؟ یه روز اومدن تو اتاقش و دیدن نیست. همهجا رو گشتن، اما نبود که نبود. وای، عجب رودخونهای بود نزدیک خونهشون... وایمیستادی کنارش و صداشو گوش میدادی، ششششششششش. خیلی حال خوبی داشت. مینا هم عاشق رودخونه بود.
+مینا چی شد؟
_کی میدونه؟ فقط رفت. میگم که، عاشق رودخونه بود.
+چه ربطی داره به رودخونه؟
_وای، قشنگ عکس صورتش رو یادمه، اون وقتا که کنار آب راه میرفت و بلند میخندید... لعنتی، صدای خندهش اونقدر قشنگ بود که دلت میخواست آخرین صدایی باشه که قبل از مرگت میشنوی.
+الان مینا کجاست؟
_یعنی میدونی، اصلا با خودم قرار گذاشته بودم هر وقت حضرت عزرائیل اومد سراغم، بش بگم یه کوچولو بهم وقت بده تا یه بار دیگه صدای خنده مینا رو بشنوم... فکرش رو بکن، صداش میموند تو گوشم و وقتی میذاشتنم تو قبر و سنگا رو میذاشتن روم، تازه راهشو به بیرون پیدا میکرد. صدای خندههای قشنگش میپیچید تو قبرستون. همه روحا شاد میشدن.
+چه بلایی سر مینا اومد؟
_منم رودخونه رو خیلی دوست داشتم، عین مینا. گفتم که صدای خیلی قشنگی داشت؟
+مینا؟
_نه، رودخونه. شششششششش...
+گفتی. مینا چی شد؟
_گفتم که عاشق رودخونه بود؟ عاشق رودخونه بود.
+خب؟
_دیدمش، همونجا دیدمش.
+کِی؟ کِی دیدیش؟
_اون شب دیگه، همون شب. هوا تاریک بود، تاریک تاریک.
+شب؟ مینا اون شب اونجا چه کار میکرد؟
_میخندید. کنار رودخونه، میخندید.
+چرا داشت میخندید؟
_کی میدونه؟ ولی صدای خندههای قشنگش، با صدای آب قاطی شده بود. بعد یهو...
+یهو چی؟
_یهو دلم خواست همونجا، با همون صداهای قشنگ بمیرم. که بعد صدای خنده مینا و صدای آب بمونه تو گوشم و بعد وقتی گذاشتنم تو قبر...
+میدونم، صداش بپیچه تو قبرستون.
_آره، از کجا فهمیدی؟
+همینجوری، حدس زدم. بعد چی شد؟
_بعد؟
+آره، بعد از اینکه دلت خواست بمیری.
_نمردم. دلم میخواستا، اما نمردم. یعنی دیگه دلم نخواست بمیرم.
+چرا؟
_صداش قطع شد. دیگه فقط صدای آب بود، شلپ، ششششششش.
+وایسا، الان چی گفتی؟
_ها؟ صدای آب دیگه، ششششششش.
+نه، گفتی "شلپ". چرا؟ یعنی چی؟
_...
+با توام! چی شد؟!
_میدونی، این آخریا دیگه نمیتونستم تشخیص بدم.
+چی رو؟
_صداش رو.
+صدای چی رو؟
_صدای مینا رو از رودخونه. صدای رودخونه رو از آبشار. صدای خندهش رو از گریه. دیگه بلد نبودم.
+...
_تو هم داری عکسش رو میبینی؟ میبینی چه قشنگ بود؟ هم خودش قشنگ بود، هم خندههاش، هم گریههاش.
+...
_میگم، میتونیم "صغری، کبری، نتیجه" بچینیم براش؟
+هوم؟ یعنی چی؟
_مامان عاشق مینا بود، مینا عاشق رودخونه بود، مامان عاشق رودخونه بود. من عاشق رودخونه بودم، رودخونه عاشق مینا بود، من... من عاشق مینا بودم؟ من عاشق مینا بودم. من عاشق مینا بودم. رودخونه عاشق مینا بود، مینا عاشق رودخونه بود، رودخونه عاشق من بود. مامان عاشق من بود، رودخونه عاشق مامان بود، مینا عاشق مامان بود... من عاشق مینا بودم، من عاشق مینا بودم، من عاشق مینا بودم...
+نظرات بستهست جهت جلوگیری از الزام، بنده در هر شرایطی شنوای نظرات شما هستم. =)
سرش را از در برد بیرون و آهسته، طوری که همسایهها اذیت نشوند گفت: "خداحافظ!"
مادر با لبخند دستی تکان داد و از پلهها پایین رفت. گوش داد تا صدای بسته شدن در ورودی ساختمان را شنید. در را سریع بست و به سمت اتاق مادر و پدرش دوید. کامپیوتر را روشن کرد و دوید به سمت اتاق خودش. چادر نماز گلآبی و روسری نارنجی زشت و سارا را برداشت. چه کسی اسم یک خرس عروسکی را سارا میگذارد؟ او. برگشت جلوی کامپیوتر. دستش روی موس میلرزید. هنوز هم، بعد از اینهمه وقت، هر بار که میخواست این کار را بکند دست و پایش میلرزیدند. کسی در خانه نبود اما او حس میکرد دارند تماشایش میکنند. بیخیال این حس عجیب شد و فولدر مادر را باز کرد. مادر اهل موسیقی نبود، فقط دو ترک موسیقی در فولدرش پیدا میشد. اولی را پلی کرد.
اولش موسیقی بود، فقط موسیقی.
کش چادرش را انداخت دور گردنش و روسری را دور سرش پیچید. دست سارا را گرفت.
ای ساربان، ای کاروان،
لیلای من کجا میبری؟
آن یکی دست سارا را هم گرفت و شروع کرد به چرخیدن. چرخید و چرخید و چرخید.
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی
چرخید، چرخید، چرخید.
که هستم من آن تکدرختی
که در پای طوفان نشسته
سرش گیج رفته بود. میدانست سر سارا هم گیج رفته. افتاد روی زمین و تکیه داد به پشتی. دنیا دور سرش میچرخید و حالت تهوع گرفته بود. چشمانش را بست تا حالش بهتر شود. آهنگ بعدی پخش شد. فقط یک نفر را میشناخت از تمام کسانی که همه اسمشان را میدانستند، میدانست کسی که دارد میخواند از "شهزاده رویا"، آقای شهاب است، آقای شهاب حسینی.
در سکوت کنار سارا گوش داد.
میرفت و آتش به دلم میزد نگاهش
یک قطره اشک از چشمش چکید. رو به سارا کرد. "میبینی سارا؟ لیلای این آقاهه رو هم یکی برده. چرا ساربان لیلا رو برد؟ آقاهه لیلا رو دوست داشت! لیلا باید پیش آقاهه میبود. اینجوری خوبه الان؟ من مطمئنم لیلا هم داره غصه میخوره، چون دلش میخواد برگرده پیش آقاهه. چرا ساربان اینقدر بدجنسه؟ آقاهه لیلا رو خیلی زیاد دوست داشت، اونقدر که میگه تا آخر دنیا هم دوسش داره. چرا باید وقتی اینهمه دوسش داره، لیلا رو ازش بگیرن؟ میبینی، دل آقای شهاب هم آتیش گرفته. چرا آدما دل آدما رو آتیش میزنن سارا؟ ببین، داره میگه جونش به لبش رسیده. خیلی بده وقتی جون آدما به لبشون میرسه، این دیگه تهشه. خیلی سخته خب، میدونی؟"
به خودش آمد.
خبری از موسیقی نبود. سالها بود که چادر نماز غیب شده بود و سالها بود که سارا در سبد اسباببازیها دراز کشیده بود؛ تنها.
او شانزده سال داشت و دستش زیر چانهاش بود.
+راستی، چه بلایی سر دستهگل عروسی مامان اومد؟ بود، قبلا تو خونه بود. الان کجاست؟
یک. یه سوالی ذهن من رو درگیر کرده که میخوام بپرسم، اما نمیدونم سوال خصوصی محسوب میشه یا نه، در نتیجه اگر دوست دارید جواب بدید لطفا.
مرجع تقلید شما کیه؟ برای چی انتخابش کردید؟
وقتی کلاس سوم بودم همه همسن و سالهام رهبر رو انتخاب کردن، اما من با پرسیدن از یکی دو نفر، آقای شبیری رو. تا همین چند وقت پیش هم واقعا فرقی نداشت برام، اما جدیدا دارم بیشتر فکر میکنم و...
خلاصه خوشحال میشم بدونم اگر براتون ممکنه که بگید. =)
دو. میشه یه آهنگ "حرام" نام ببرید؟
من واقعا دارم وسواس میگیرم.
میخوام بدونم آهنگ حرام دقیقا یعنی چی. :/
احساس میکنم کلی حرف دارم که نمیتونم بزنم. کلمات دورم پرواز میکنن و دارم تو کلمات شنا میکنم اما... اما نمیشه، نمیدونم چرا نمیشه.
داشتم این آهنگ رو گوش میدادم.
عجیبه که با گوش دادنش به یاد مامانم بیفتم؟
مامان سیگار نمیکشه، پس نمیتونم بگم
you put your cigarette, out on my face
اما میتونم بگم
...so beautiful! Please woman, don't break your back for me
.I'll put you out of your misery
انگار هرچی تلاش میکنم، نمیتونم اونی باشم که باید.
چون حقیقت اینه که من خیلی اذیتت میکنم و کیه که این رو انکار کنه؟ یه وقتایی بدجنس میشم و میگم "خودش خواست، خودش این زندگی رو، من رو انتخاب کرد!" اما واقعا حق زدن این حرف رو دارم؟ تو انتخاب کردی که همچین بچهای داشته باشی؟ بعید میدونم. تو خودت هم اون موقع بچه بودی.
و خب چرا یه بچه باید اینقدر ناشکر باشه؟
قلبم فشرده میشه، وقتی به اون سالی فکر میکنم که کلاس چهارم بودم و تو همهی چهلوچهار جلد سرزمین سحرآمیز رو با همه سنگینیش، از تهران تا قم آوردی چون من نتونسته بودم بیام نمایشگاه کتاب.
وقتی یادداشتهات رو میبینم؛ خودت اون روزا رو یادته؟ من کوچکتر از اون بودم که به یاد بیارم، وقتایی که بدوبدو برای بابا یادداشت میذاشتی که وقتی سر کلاسی، یادش نره برای من قصه بخونه، یا بهم غذا بده.
وقتی یادم میاد چهطور اون وقتها من رو میذاشتی خونه خاله مرمر، تا بتونی بری سر کلاس، چون بابا نبود که مراقبم باشه.
وقتی دارم از خونه میرم بیرون و به شوخی بهت میگم که فلان برنامه رو ببینی و برام تعریف کنی، و میام خونه و میبینم که تلویزیون روشنه و برنامههه داره پخش میشه وقتی تو کوچکترین علاقهای به دیدنش نداری.
وقتی من دارم کتاب میخونم و هی میری و میای و میگی "سولویگ، نمیخوای درس بخونی؟ بشین پای درست، یه خرده هم بخون".
بعد خودم رو میبینم که چشمم رو روی همه اینا بستهم، و فقط دلم میخواد زودتر از این خونه بزنم بیرون.
Tell me what are we to do, it's like we only play to lose, chasing pain with an excuse
بهم بگو، کیو میتونیم سرزنش کنیم این وسط؟ تو رو؟ فکر نمیکنم. میدونم که خیلی وقتا خیلی چیزا رو نمیبینی، میدونم که حرفام رو عین فیلم یادت میمونه و هنوزم که هنوزه، به حرفی که من تو ده سالگی زدهم استناد میکنی، میدونم که حواست به یه چیزایی نیست، اما اگر بخوایم ترازو رو بذاریم وسط، کفهی کی سنگینتر میشه؟ اون کیه که حق اعتراض داره؟
من نیستم.
جالبه، الان دارم این حرفا رو مینویسم و احتمالا ده دقیقه دیگه بلند میشم و سر یه چیز احمقانهی دیگه دعوا راه میندازیم و دل همدیگه رو میشکنیم. تا کی میخوایم ادامه بدیم؟ نمیدونم.
من دوستت دارم، آره، خیلی دوستت دارم. ولی نمیدونم... میتونی منو ببخشی؟ میتونی هیچوقت من رو ببخشی؟
ترجمه بخشهایی که توی متن آوردم:
تو سیگارت رو جلوی صورتم میگیری.
خیلی زیباست، خیلی زیبایی. خواهش میکنم زن، پشتت رو برای من نشکن. خودم از این سختی و بیچارگی رهات میکنم.
بهم بگو باید چه کار کنیم. انگار فقط بازی میکنیم تا ببازیم. درد رو با بهونه دنبال میکنیم...
داشتم باغچه را آب میدادم.
باغچه پر از قاصدک بود. کوچک و بزرگ، کنار هم و تنها.
یاد آن دختر رویاپرداز کوچک افتادم که آرزوهایش را کنار گوش قاصدکها زمزمه میکرد تا پیامش را به دست خدا برسانند. هر آرزویی، کوچک و بزرگ هم فرقی نمیکرد. قاصدکها رویش را زمین نمیزدند، وفادار بودند و امین. یک بار هم دست رد به سینهاش نزدند، یک بار هم نپرسیدند "چرا؟"، یک بار هم نگفتند "نمیشود". معتقد بود وقتی قاصدکش را فوت میکند، نباید نگاه کند که ببیند قاصدک به کدام سمت میرود. اصلا در آسمان پرواز میکند، یا میافتد همانجا جلوی پایش؟ میدانست که قاصدک وظیفهاش را انجام میدهد، وظیفهای که اسمش است.
خدا میداند اینهمه قاصدک، آرزوی که بودند.
اینهمه قاصدک به گِل نشسته.
دخترک نه، اما من فکر میکنم قاصدی که نشسته روی زمین، قاصدی که پایش گیر است، هیچ پیغامی را نمیرسانَد.
قاصدکها را از روی زمین جمع کردم و در هوا پاشیدم.
+عنوان، اسم کتابی از عرفان نظرآهاری.
خیلی بعدا نوشت: can you keep a secret؟
من حتی تو را هم از قاصدک ها خواستم.
_اول اسممونو، روی بخارا حک کن...
+مگه نگفتی چرت و پرت گوش نمیدی؟
_می گن که بی تو شادم، به گفتههاشون شک کن...
+گوشت با من هست؟
_چون، دلم برات...
+هی، میشنوی چی میگم؟
_چی؟ داشتی با من حرف میزدی؟
+آره با تو بودم.
_چی میگفتی؟
+داشتم میپرسیدم که مگه تو نگفتی چرت و پرت گوش نمیدی؟
_نه. من کی همچین حرفی زدم؟ گفتم سعی میکنم گوش ندم.
+پس این چیه؟
_چرته؟
+خیلی.
_نمیدونم، جالبه. حسش خیلی قابلدرکه وقتی میگه "دلم برات تنگ میشهههه". آهنگای کمی هستن که حسش رو درست برسونن، میدونی؟
+بهتر از وقتی که آدما واقعا میگن میرسونن حسش رو؟
_چی؟ نه بابا! به اون نمیرسن.
+هوم.
_میدونی، نباید اون کار رو میکردم.
+چه کار؟
_یه وبلاگ دیدم، تو کامنتای وبلاگ دیگه. بعد رفتم وبلاگش رو خوندم و وبلاگهایی که لینک کرده بود رو خوندم. بعد لینک اونا رو هم گشتم. همینجوری لینک به لینک، یه عالمه وبلاگ جدید پیدا کردم که خوشم اومد.
+بعد؟
_بعدش پستاشون رو خوندم و ناراحت شدم. خیلی غمانگیز بود. جدا از وبایی که سالها بود آپدیت نشده بودن و نمیتونستم به این فکر نکنم که چه اتفاقی برای صاحبشون افتاده و چرا یهو بیخبر گذاشته رفته یا شاید هم خبر داده ولی فقط به دوستاش، یه سری پست خیلی غمانگیز دیدم که دوباره اعصابم رو خرد کردن. میدونی، از اون اعصابخردیای "من تازه داشتم به نتیجه میرسیدم، نباید دوباره من رو دودِل میکردی" اما بعدش به این نتیجه رسیدم که احتمالا هیچوقت به هیچ نتیجهای در هیچ موردی نرسیده بودم و فقط داشتم اداش رو درمیاوردم تا اعصابم راحتتر باشه. و من اصولا بلد نیستم در حوزه سیاست به نتیجهای برسم، چون نه سوادش رو دارم و نه اعصابش رو. خب الان باید بیای بزنی تو دهنم، چون من دوباره دارم به علوم سیاسی فکر میکنم، بلکه یه کم سوادم رو ببرم بالا. حتی یه گوشه کوچولوی ذهنم درگیر حقوقه و یه بخش دیگهش داره میگه "با جامعهشناسی چه کار میتونی بکنی؟". یه وقتایی فقط از بیعدالتیای دنیا و ناامیدی آدماش خیلی غصه میخورم، میدونی؟ اولین بار که آهنگ Jesus in LA رو گوش دادم خیلی تحتاللفظی ازش برداشت کردم و خوشم نیومد، اما بعدش که دوباره بادقت گوش دادم، فکر کنم منظورش رو فهمیدم. آدما رو میخونم، خودم رو میخونم و تو سرم یه صدایی میگه "it's a crying shame you came all this way, 'cause you won' t find Jesus in LA". انگار یادمون میره همه، اینکه ناجیای که داریم دنبالش میگردیم، اون کسی که فکر میکنیم پشت این دیوار، پشت این سد، یا پشت این مرز و پشت این اقیانوس وایساده، اصلا اونجا نیست. منظورم اون ناجیایه که میاد و از فقر و ناامیدی و بدبختی و فلاکت نجاتمون میده. خیلیا مثل من خوششانس نیستن که حتی اون ناجی انسانیشون رو پیدا کنن، چه برسه به اون یکی ناجی.
+من اصلا نمیفهمم چی داری میگی.
_نپر وسط حرفم، خودم هم نمیفهمم. میدونی چرا هی چیزای جدید مینویسم و پست میکنم؟ اصلا پست میکنم یا پست میذارم؟
+نمیدونم.
_آخه هی حرفای قبلیم رو میخونم و یه جوری میشم و برای اینکه جلوی خودم رو بگیرم و پاک یا پیشنویسشون نکنم، یه چیز جدید میذارم که دیگه کمتر چشمم به قبلی بخوره، اما همین چیز جدید رو میخونم و به افق خیره میشم و به خودم میگم "موقع نوشتن این دقیقا تو چه فکری بودی؟".
+تو چرا تکلیف خودت رو روشن نمیکنی؟
_با چی؟
+با نیمفاصله. همینجوری هرجا عشقت میکشه نیمفاصله میذاری و بعدا هم همون کلمه رو بدون نیمفاصله مینویسی.
_همینه که هست. شاید یه وقتی یه کاری براش کردم، اما فعلا همینه که هست. بذار بین اونهمه آدم که ذ و ز یا هکسره رو عایت نمیکنن، یا معلمایی که اصرار دارن به لطفا بگن لدفا، یکی هم باشه که همینجوری کشکیکشکی نیمفاصله بذاره. راستی، میدونستی مزخرف درسته و نه مضخرف؟ من اینهمه سال در اشتباه بودهم! یا مثلا فهمیدم خیلی از چیزایی که به شکل ماضی ساده مینویسیم، درواقع ماضی نقلیان و جدیدا درمورد ماضی نقلی وسواس گرفتهم و حس میکنم همهچیز باید به شکل صفت مفعولی باشه، نه بن ساده. آخ، گفتم ماضی یاد معلم ادبیات هفتم افتادم. خانم ذال، یادته؟
+آره.
_خیلی گل بود، یادش به خیر. یادته ماضی رو چهجوری درس داد؟ میگفت "خانم ماضی چند تا دختر داره، اولی خیلی سر و سادهست، اسمشم سادهست. دومی گاهی یه گوشوارهای میندازه، التزامی". همه رو گفت تا رسید به ماضی بعید و گفت "این آخری از همه بچههای خانم ماضی راحتتر و بهروز تره. تازه یه بویفرند هم داره و خلاصه هر کاری هم که خودش بخواد انجام میده". یادش به خیر، رفته بودیم اردوگاه باهنر و همه نشسته بودیم رو اون چرخونکیه داشتیم آهنگای چاوشی رو میخوندیم. بعد خانم ذال اومد نشست کنارمون و حسابی تعجب کرده بود از اینکه ما اینهمه شعر از مولانا بلدیم. برگشتنی تو اتوبوس بچهها داشتن با آهنگ میرقصیدن و خانم ذال از اون جلو دستشو آورده بود بالا و بشکن میزد.
یادته اول سال همه ازش متنفر بودن اما وقتی تو بهمن، روز تولدش فهمیدیم مریضه و میخواد بره بیمارستان و تا مدتی نمیاد سر کلاس، همه کلاس پول رو هم گذاشتن و از بوفه شکلات خریدن و اومدن نشستن و با اینکه میدونستن، همینکه خودش گفت باید بره نصف کلاس زدن زیر گریه؟
+آره، یادمه. تو که خیلی گریه کردی. دیوانه.
_دوسش داشتم واقعا. معلم بود، به معنی واقعی کلمه. سال هفتم خیلی "معلم به معنی واقعی کلمه" داشتم. کاش هرجا هستن سالم باشن. وای، معلم عربی رو یادته؟ خانم امیر؟ وای، عجب اعجوبهای بود! همهچیز رو میفهمید. صفحه اول برگهت رو نگاه میکرد و میگفت که تو صفحه دوم، سوال چهار، یه دونه الف و لام رو جا انداختی! سرش رو مینداخت پایین به برگه صحیح کردن و دقیق دقیق میفهمید که الان کی داره کدوم سوال رو از رو برگه بغلیش مینویسه.
+تو هم که سوگولیش بودی...
_آره بودم. اسما رو هم یادش نمیموند، اما چهره چرا. یکی از بچهها سال بعد بهش گفته بود "خانم سولویگ رو یادتونه؟" گفته بود "نه، من اسم هیچکس رو یادم نمیمونه" اما وقتی اون روز رفتم دیدن بچهها و من رو دید، گفت "بهبه، تو! اینجا چی کار میکنی؟" گفتم "منو یادتونه خانم؟" گفت "معلومه! تو همونی هستی که گفتی فلان درس ماهی رو تو متن درس اشتباه نوشته دیگه!". واقعا به نظرم نیروهای فراانسانی داشت.
+خیلی از این شاخه به اون شاخه میپری. خودت میفهمی چی داری میگی؟
_نه. فقط میخوام اونقدر حرف بزنم که پستای قبلیم به این راحتی پیدا نشن.
+به این فکر کردی که اگر بخوای این پست رو که اینقدر طولانیه قایم کنی چهقدر باید بنویسی؟
_داستان اون پسر و آرزوها رو شنیدی؟
+علاءالدین؟
_نه، یه چیزی تو همون مایهها. فکر کنم مال شل سیلوراستاین بود، شایدم نه. پسری که غول چراغ جادو بهش سه آرزو میده. اون با هر کدوم از سه آرزوش، سه آرزوی دیگه میخواد. و همینطوری اونقدر ادامه میده که پیر میشه و میمیره و اتاقش پره از میلیونها آرزویی که هیچکدوم رو استفاده نکرده، مگر برای خواستن آرزوهای بیشتر.
+داستان جالبیه، اما چه ربطی داره؟
_میترسم وبلاگم تبدیل بشه به جایی برای فراموش کردن پستهای قدیمی.
+داری شلوغش میکنی.
_آره بابا، مگه منو نمیشناسی؟ من یه دراما کویین به معنی واقعی کلمهم.
+این رو خوب اومدی.
_ و +sheee's a drama, queeeeen! (با ریتم killer queen خوانده شود)