علیرغم اینکه میدونم در حال حاضر انسان معمولیای هستم، از اینکه تا همیشه معمولی بمونم خیلی میترسم. یکی از اساتیدمون یه بار بهمون گفت «شما حق ندارید از این دانشگاه برید بیرون و تبدیل به یه درمانگر ساده بشید، یه تکنسین معمولی. نه که درمانگر ساده بودن بد باشه، ولی شماها باید کارهای بزرگتری بکنید.». هنوز نمیدونم که آیا قراره درمانگر بشم و این چیزیه که بیشتر بهش علاقه دارم و براش مناسبم، ولی این یک جمله خیلی وقتها نمیذاره بخوابم.
شاید واسه همینه که خوندن پستهای آخر سال مردم، اینقدر بهم اضطراب میده. حس میکنم جا موندهم، حس میکنم همه کلی کار کردهن و دارن میکنن و من حتی هیچ هدف خاصی هم ندارم. خبری از یک علاقهی سوزان نیست، یا یه استعداد خداداد. هی به خودم دلداری میدم که هنوز بیست سالم هم نشده و اصلا مگه عقب موندن از زندگی در این برهه معنیای هم داره؟ ولی فایدهای نداره. چه کار میتونم بکنم؟ جدا و واقعا به دنبال راهنمایی میگردم و اینها پرسش انکاری و درد دل صرف نیست؛ چه کار باید بکنم؟ حس میکنم دیره برای خیلی خوب شدن توی یه چیزی. اصلا من توی چی میتونم خوب باشم؟
نمیدونم اصلا این هم جزء پستهای منفیای حساب میشه که ممکنه به مخاطب حس بدی بده یا نه. امیدوارم نباشه.
چون گفتی جواب میخوای تجربه ی خودم و نظراتم رو میگم.
اول از همه بگم که استادتون خیر سرش جزو استادای رشته ی روان شناسیه دیگه نه؟ باید بگم که اگر هست، واقعا ناامید کنندس که مثلا قراره روان آدما رو بشناسه، ولی اینجوری حرف میزنه و در نظر نمیگیره که ممکنه دقیقا استرس و اینا بده بهتون بدتر :/ کار استاد و معلم باید این باشه که شاگرداشو پرورش بده تا راهی که دوست دارن و میخوان و اینا رو بهتر دنبال کنن یا مثلا چیزایی که درست تر بنظر میاد رو اموزش بده اونم به شکل درست باز و بدون اذیت کردن شاگرداش، نکه اینجوری یه بار و آسیبی رو دوش طرف بذاره بدتر. این از این
حالا راجع به سن، من خودم نزدیک به سی سالگی ام، دقیقا از روان شناسی بز که فک کنم رشته ی خودته انصراف دادم همون اول =)))))) و الان مدرک تحصیلی و اعتبار خاصی ندارم تو جامعه و بلکه بعضی وقتا گیر هم بهم شاید بدن (چون کم با بقیه ارتباط دارم، وگرنه که بمبارانم میکردن🗿) و سرکوفت و در عین حال تازه راه افتادم که به علاقم (داستان نویسی) برسم بالاخره بعد از مشقت های بسیار و الانم دیگه برام مهم نیس اصن پول ساز میشه، پذیرفته میشم یا نه و هر چیز این مدلی که احتمال زیادم نمیشم =)))))) فقط میخوام کاری که میخوامو بکنم تا حالم خوب شه. (با اینکه واقعا دغدغه ی پول هم دارم و فقیر حساب میشم فک کنم، ولی همینو که انجام بدم برام کافی تر از کافیه و همین خوشخالم میکنه)
سومین حرفمم اینه که اینکه دنبال اینی ببینی حس بدی به بقیه میده حرفات یا نه هم غلطه و البته بیس همه ی استرست فک کنم رو همین میگرده، چون زیادی به بقیه به شکل منفی اهمیت میدی (شکل مثبتش همونه که تا جایی که درسته به بقیه اسیب نزنی و فلان، میگم درست چون مثلا اگر طرف زندگی تو رو جهنم کرده باشه، نمیشه تو هم ساکت وایسی نگاش کنی، یه وقتایی اسیب زدنم ضروریه)، منم اینو قدیم داشتم که البته خیلی چرخ خوردم تا عوض شدم و اینجا جای گفتنش نیس، فقط میخوام یه کلام بگم که اولا واقعا خیلی بده که وقتی سردرگمی راجع به زندگیت فکر این باشی به بقیه حس بدی میده یا نه. ینی حاضری مشکلاتت رو خاک کنی تا بقیه که معلومم نیس چه طرز فکر شاید خودخواهانه ی بدی داشته باشن، ناراحت نشن؟ چی بهتر از این واقعا که ادما از مشکلاتشون راجع به مواجهشون با زندگی بگن اخه؟ همینا اصن باید کمک کنه تا همه یه دور دیگه زندگیشونو بازبینی کنن و ببینن راهی که رفتن درسته واسشون یا نه. که دنیا واسه بقیه چه شکلیه؟ که چجوری میشه مشکلاتو حل کرد. زندگی کردن باید این باشه برای همه که چرخ بخورن بین چیزا هی تا راهی که میخوانو پیدا کنن، راهی که به ذهن خودشون ارامش و حس خوب میده. راهی که فک میکنن ارزشش رو داشت براش زنده باشم. راهی که شبیه یه جور فلسفه برای زندگی کردن باشه، نه پذیرفته شدن و مقبولیت و موفقیت تو جامعه. حتی خوب بودن توی اون چیزم لزوما مهم نیست. فقط حالت باش خوب باشه کافیه. البته که در نهایت کسی اگر طرز فکرش خلاف اینا باشه سفت و سخت، با حرفای منم عوض نمیشه یا حتی اینم نه، مثلا صرفا حرفای بقیه هم اگر ناخواسته بهش اضطراب میده، باز راحت عوض نمیشه. صرفا خواستم برات یه رویکرد متفاوت به این موضوعو بگم تا لااقل ببینیش و بنظرم همین دیدن هم شاید خوب باشه و کمکی کنه. نمیتونم بهتر هم بگمش الان و صرفا فقط یه خلاصه ی کلی گفتم که اصل ماجرا رو گفته باشم.
راستی الان یادم اومد کتابخونه دوست داشتی. مشکلش چیه که به کار کردن تو کتاب خونه فکر کنی حتی؟ یا کتاب فروشی