یه شعری تو کتاب فارسی یازدهم هست به اسم "در امواج سند". کتاب رسما شعر رو به فنا داده و تمام قسمتای قشنگ و جالبش رو حذف کرده. بعد از شنیدن نسخه کاملش داشتم فکر میکردم کسایی که اون تیکهپارههه رو میخونن، اصلا میفهمن داستان چیه؟
شعر خیلی طولانیه، اما خیلی خیلی قشنگه. به نظر من ارزشش رو داشت. اگر حوصله دارید، بخونیدش.
*فقط بخشهایی که بولد هستن توی کتاب بودن.
در امواج سند
مهدی حمیدی شیرازی
به مغرب، سینهمالان قرص خورشید
نهان میگشت پشت کوهساران
فرو می ریخت گردی زعفرانرنگ
به روی نیزهها و نیزهداران
ز هر سو بر سواری غلت میخورد
تن سنگین اسبی تیر خورده
به زیر باره مینالید از درد
سوار زخمدار نیممرده
ز سم اسب میچرخید برخاک
به سان گوی خونآلود، سرها
ز برق تیغ میافتاد در دشت
پیاپی دستها دور ازسپرها
میان گردهای تیره چون میغ
زبانهای سنانها برق میزد
لب شمشیرهای زندگیسوز
سران را بوسهها بر فرق میزد
نهان میگشت روی روشن روز
به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریکشب میگشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی
دل خوارزمشه یک لمحه لرزید
که دید آن آفتاب بخت، خفته
ز دست ترکتازیهای ایام
به آبسکون شهی بیتخت، خفته
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیدهدم جهان در خون نشیند
به آتشهای ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیحون نشیند
به خوناب شفق در دامن شام
به خون آلوده ایران کهن دید
درآن دریای خون، درقرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید
به پشت پرده شب دید پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسیر دست غولان گشته فردا
چو مهر آید برون از پردهی روز
به چشمش مادهآهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشانحال، آهوبچهای چند
سوی مادر دوان وز وی گریزان
چه اندیشید آن دم، کس ندانست
که مژگانش به خون دیده تر شد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزندهتر شد
زبان نیزهاش در یاد خوارزم
زبان آتشی در دشمن انداخت
خم تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جنبش سری بر دامن انداخت
چو لختی در سپاه دشمنان ریخت
از آن شمشیر سوزان، آتش تیز
خروش از لشکر انبوه برخاست
که از این آتش سوزنده پرهیز
در آن باران تیر و برق پولاد
میان شام رستاخیز میگشت
در آن دریای خون در دشت تاریک
به دنبال سر چنگیز میگشت
بدان شمشیر تیز عافیتسوز
در آن انبوه، کار مرگ میکرد
ولی چندان که برگ از شاخه میریخت
دو چندان میشکفت و برگ میکرد
سر انجام آن دو بازوی هنرمند
ز کشتن خسته شد وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمهاش جست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند
عنان بادپای خسته پیچید
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد
میان موج میرقصید درآب
به رقص مرگ، اخترهای انبوه
به رود سند میغلتید بر هم
ز امواج گران کوه از پی کوه
خروشان، ژرف، بیپهنا، کفآلود
دل شب میدرید و پیش میرفت
از این سد روان در دیده شاه
ز هر موجی هزاران نیش میرفت
نهاده دست بر گیسوی آن سرو
بر این دریای غم نظاره میکرد
بدو میگفت: اگر زنجیر بودی
تو را شمشیرم امشب پاره میکرد
گرت سنگیندلی، ای نرمدل آب!
رسید آنجا که بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرینهای ایام
که ره بر این زن چون ماه بندی!
ز رخسارش فرو میریخت اشکی
بنای زندگی بر آب میدید
در آن سیمابگون امواج لرزان
خیال تازهای درخواب میدید:
"اگر امشب زنان و کودکان را
ز بیم نام بد در آب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز ره دریا گریزم
به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زرهپوش و کمانگیر
دمار از جان این غولان کشم سخت
بسوزم خانمانهاشان به شمشیر
شبی آمد که میباید فدا کرد
به راه مملکت فرزند و زن را
به پیش دشمنان استاد و جنگید
رهاند از بند اهریمن وطن را"
در این اندیشهها میسوخت چون شمع
که گرد آلود پیدا شد سواری
به پیش پادشه افتاد بر خاک
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری
پس آنگه کودکان را یک به یک خواست
نگاهی خشمآگین در هوا کرد
به آب دیده اول دادشان غسل
سپس در دامن دریا رها کرد!
"بگیر ای موج سنگین کفآلود
ز هم وا کن دهان خشم، وا کن
بخور ای اژدهای زندگیخوار
دوا کن درد بیدرمان، دوا کن!"
زنان چون کودکان در آب دیدند
چو موی خویشتن در تاب رفتند
وز آن درد گران، پی گفته شاه
چو ماهی در دهان آب رفتند
شهنشه لمحهای بر آبها دید
شکنج گیسوان تاب داده
چه کرد از آن سپس، تاریخ داند
به دنبال گل بر آب داده!
شبی را تا شبی با لشکری خرد
ز تنها سر، ز سرها خود افکند
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند
چو کشتی بادپا در رود افکند!
چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دریای بی پایاب، آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که "گر فرزند باید، باید این سان!"
بلی، آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی
به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیارست، آن سرها که رفته!
ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته!
اگر تا اینجا خوندید، دست مریزاد.
واقعا قشنگ نبود؟ تصویرسازیش، اینجوری که احساسات رو نشون داده...
معلممون میگفت اونجا که شاه هی نگرانه، واقعا نگران خودش نیست، نگران زنها و بچههاست که آخرش هم دست به اون کار میزنه.
اگر جاییش رو متوجه نشدید، بگید شاید من بلد بودم. بالاخره معلم یه دور توضیح داده، ایشالا دستکم همون چیزایی که گفته رو یاد گرفته باشم. :دی
منم جز اون پنج شیش نفر بودم که کل کلاس ازم متنفر بودن :)/
واقعا چقدر معناش عوض شده!
ممنون ازت :)
فقط من نفهمیدم چرا بچه ها رو کشت؟!