از خواب بیدار میشم. لباس میپوشم و از خونه میریم بیرون. توی راه، درختچههای زرشک بار دادهن ودهن آدم با دیدنشون آب میافته. صدای کلاغپرون میاد و برای اولین بار، همهمون جا میخوریم و از جا میپریم.
توی باغ، صدای تقتقِ خوردن چوب به شاخههای درخت و افتادن گردوها روی زمین میاد. یه سطل برمیداریم و شروع میکنیم به جمع کردنشون.
مامان همیشه میگه باید این فرصتها رو غنیمت بشماریم. میگه تو این دورهزمونه، کمتر کسی فرصت چیدن میوه از درخت رو داره، باید ازش لذت ببرید.
جمع کردن گردو خیلی راحتتره، چون برعکس بادوم پرز نداره که پدرت رو دربیاره.
به زمین نگاه میکنم. سبز سبزه. هم برگهایی که ریختهن سبزن و هم گردوها. زیرلب میخونم everything is green و میگم "خوب نمیشد اگر گردوها قرمز بودن؟ اونطوری پیدا کردنشون راحتتر میبود". حاجآقا میگه "حواستون رو جمع کنید که پاتون رو آلوهای افتاده رو زمین نره. اینجا باغه، نمیشه که آدم همینطوری فقط راه بره".
بابا میگه امسال گرمتر شده، واسه همینم گردوها زودتر از قبل رسیدهن.
یه دونه درخت مونده فقط. باباها میگن برگردید خونه، این یکی رو خودمون تمیز میکنیم. برمیگردیم.
بعد از ناهار، میخوایم ظرفها رو بشوریم. روستا آب نداره، خیلی وقته. دو ساعت در روز آب وصل میشه و تو اون زمان همه گالنها و دبهها رو پر میکنن تا بیآب نمونن. باید تو حیاط بشینیم، یه لگن جلوی هرکدوممون. پاهام تو آفتابه و سرم تو سایه. مادرجون ازمون عذرخواهی میکنه که به زحمت افتادهیم و دلم میخواد بغلش کنم؛ ولی فقط سریع سرمون رو تکون میدیم و میگیم که کاری نکردهیم.
دو ساعت بعد تو راهیم، داریم برمیگردیم خونه.
چند وقت دیگه، نوبت آلو بخاراست.
بعدا نوشت: میخوندم که اون زمان، افرادی مثل اخوان ثالث خیلی به امثال سپهری خرده میگرفتهن. میگفتهن تو این اوضاع متشنج جامعه، تو موقعیت مبارزه، جای نوشتن و حرف زدن از درخت و گل و بلبل نیست. اون موقع خیلی شدید باهاشون موافق بودم، ولی الان دیگه نمیدونم.
آه نمیدونم ولی حس غم انگیزی بهم دست داد وقتی گفتی یه روستا فقط دو ساعت در روز آب داره.