راستش من همیشه دید مثبتی نسبت به بزرگ شدن و گذر زمان داشته‌م. آدم خیلی می‌شنوه که مردم می‌گن که دوست ندارن بزرگ بشن یا همچین چیزی، ولی به نظر من به قول اون پیرمرده تو شازده کوچولو، مشکل بزرگ شدن نیست، بلکه مشکل فراموش کردن بچگیه. البته بماند که این روزا دارم درمورد تعریف انسان‌ها از بچگی و این‌جور چیزا بیشتر فکر می‌کنم. نمی‌دونم، شاید اگر به نتیجه‌ای رسیدم درمورد اون هم بنویسم.
به هر حال. فکر می‌کنم بزرگ شدن بد نیست، بلکه در واقع یه تغییر در جهت مثبته.
آدما بهت می‌گن _و خودت هم احتمالا به زودی متوجه می‌شی_ که ۱۸ ساله شدن هیچ تغییر خاص و مهمی نیست، مثل همه‌ی سال‌هایی که قبل از اون اومدن و رد شدن و سال‌هایی که بعد از اون قراره بیان. این‌طوریه که آدم می‌دونه قرار نیست اتفاق خاصی بیفته، ولی انگار ته دلش انتظار داره صبح روز تولدش با یه جفت بال از خواب بیدار شه یا همچین چیزی. واضحه که این اتفاق نمی‌افته.
این روزا، این حس بزرگ شدنه رو خیلی بیشتر درک می‌کنم. به این فکر می‌کنم و امیدوارم که فکرم نسبت به پارسال یا پیارسال فرق کرده باشه. که دست‌کم یه ذره پخته‌تر شده باشم. به قول شهید بهشتی، آدمِ پویا دیروزش با امروزش فرق می‌کنه. دوست دارم همچین آدمی باشم. ولی تغییرات محیطی از تغییرات درونی خیلی محسوس‌ترن.
پریروز یه عده از بچه‌ها به مصاحبه فرهنگیان دعوت شدن. سه سال پیش که دخترعمه‌م کنکور داد، من بودم که خبر اعلام نتایج رو بهش دادم و رفت چک کرد. امسال که نتایج خودمون اومد، من زودتر خبردار شدم و به آپریل* هم گفتم. سر همین فرهنگیان هم من بودم که با این‌که خودم اصلا فرهنگیان نزده بودم، بهش خبر دادم تا ببینه دعوت به مصاحبه شده یا نه. شاید تو زندگی قبلی‌م، جارچی یا نامه‌رسون یا همچین چیزی بوده‌م. دعوت شده بود. امیدوارم قبول بشه، اگر این چیزیه که براش بهتره.
این رو می‌خواستم بگم که تغییرات چه‌قدر محسوسه. فکر این‌که نصف دوستام و هم‌کلاسیام قراره از مهر برن دانشگاه تا معلم بشن، فکر این‌که دخترعمه‌م درسش تموم شده و از مهر داره می‌ره سر کلاس تا درس بده، فکر این‌که چند تا از‌ همکلاسیای سابقم حالا ازدواج کرده‌ن، که تا چند روز دیگه هرکدوممون داریم جمع می‌کنیم تا بریم و تو یه شهر دیگه زندگی کنیم، همه‌ی اینا من رو شگفت‌زده می‌کنه و راستش یه وقتایی هم می‌ترسوندم. باورم نمی‌شه که ما به این قسمت از زندگی رسیده باشیم. هر وقت به آپریل می‌گفتم که زودتر گواهینامه‌ش رو بگیره یا به استلا می‌گفتم که تو فرم انتخاب رشته‌ش فلان چیز و فلان چیز رو حتما لحاظ کنه، یه نفر تو سرم با گیجی به دور و برش نگاه می‌کرد و می‌پرسید "ما؟".
یه زمانی بودن تو خونه خیلی سخت بود. نمی‌دونم شما یادتون هست یا نه، درموردش می‌نوشتم گاهی، این‌طوری بود که هر روز دعوا می‌کردیم. من همین‌جوری‌ش هم تو شرایط روحی خوبی نبودم و همه‌ی این دعواها فقط بیشتر ذهنم رو متشنج می‌کرد جوری که فقط دلم می‌خواست زودتر از اون خونه برم و دیگه هیچ‌وقت برنگردم. ولی حالا هر وقت مامان یا بابا چیزی درمورد دانشگاه می‌گن، وقتی مامان می‌گه باید فلان چیز رو هم بخریم چون تو خوابگاه نیازت می‌شه، هر بار چند ثانیه طول می‌کشه تا باور کنم که دیگه واقعا چیز زیادی نمونده. توی ذهنم هنوز یه بچه‌ی پنج ساله‌ست که با بغض می‌گه که دوست نداره از مامان و باباش جدا بشه. و خب من هیچ‌وقت همچین آدمی نبوده‌م. از بچگی خیلی وقتا طولانی‌مدت از خانواده‌م جدا بوده‌م، چون مامان هی تو جشنواره‌های مختلف شرکت می‌کرد و مجبور می‌شدن برن. یه هفته منو می‌ذاشتن خونه‌ی مامان‌بزرگمینا، سه روز خونه‌ی عموم، دو روز خونه‌ی عمه‌م؛ من حتی یه بار خونه‌ی خاله‌ی مامانم موندم! که الان هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم چه‌طوری از شدت معذب بودن و رودروایسی نمردم تو اون مدت. یعنی منظورم اینه که بچه‌ی مامانی و لوسی نبوده‌م. نمی‌دونم، به نظرم به خاطر اتفاقاتی که تو این مدت افتاده، وابستگی‌م به خونواده‌م خیلی بیشتر شده.
گمون کنم هنوز همون بچه‌ی پنج ساله‌م. 
مثل اون جوجه‌ای که پرواز بلد نیست و می‌ترسه که گرمای لونه رو ترک کنه، ولی هلش می‌دن و سرش داد می‌زنن که مجبوره زودتر پرواز کردن رو یاد بگیره، وگرنه زنده نمی‌مونه. :دی
چه‌قدر طولانی شد. فکر کنم لب مطلب همون شگفت‌زدگی و دلهره‌م نسبت به اوضاع فعلی بود. :دی دلم می‌خواست درموردش بنویسم. ممنون اگر خوندید.

*آپریل دخترعمومه. قبلا اینجا اسمش عین بود و بعد شد زهرا، ولی باز اسمش رو عوض کرده‌م. :دی این بیشتر بهش میاد، خیلی واسه انتخابش فکر کرده‌م. 

بعدا نوشت: یه کم دیگه احتمالا می‌خوام درمورد سال کنکور هم بنویسم. می‌خواستم یه پست هم درمورد درس خوندن و اینا بنویسم، راهنمایی و نکته‌ای اگر به ذهنم برسه. ولی بعد فکر کردم شاید خیلی به درد کسی نخوره، نمی‌دونم... اگر شما فکر می‌کنید می‌تونه برای خودتون یا کس دیگه‌ای مفید واقع بشه، بگید تا بنویسم.

بعدا نوشت ۲: عنوان پست یه جورایی بازی کلماته با اسم کتاب the summer I turned pretty. نخونده‌مش، فقط از اسمش استفاده کردم.

بعدا نوشت ۳: انگار نوشتن تو اینجا رو فراموش کرده‌م و هنوز درست و حسابی دستم نیومده باید چه کار کنم. امیدوارم تحملم کنید و به بزرگی خودتون ببخشید. =) 
۱۸ ۰