۱۶ مطلب با موضوع «خواهر کوچیکه» ثبت شده است.

نشستم اینجا پشت کامپیوتر و دارم به حرفایی که فائزه و دوستش با تلفن می زنن گوش می دم.
این از این ور صداشو عوض می کنه، می گه زینب جان من مامان بزرگ فائزه م. قربونت برم عزیزم.
ماشالا چه قشنگ ادای مامان بزرگارم در میاره!
بعد مثل این که اونم از اون ور صداشو عوض می کنه و خودشو داداش زینب معرفی می کنه. (با این که زینب اصلا داداش نداره!)
فائزه هم می دونه که خود زینبه ولی با لکنت می گه: اا  سسسلاامم دداداش ززیننب... ممن نممیی دددونم چچراا گوششیی ررو داده دست شمماا...بعد یهو این صداشو تغییر می ده، به یه صدایی که بیشتر شبیه صدای پدر پدربزرگشه و خودشو داداش فائزه معرفی می کنه!
بیست دقیقه س دارن این بازی رو ادامه می دن!
خدایی خیلی بامزه س.
یه جایی خوندم که یه پسر بچه آبادانی دوازده ساله، خودکشی کرده.
چرا؟ چون اومده خونه و دیده مامانش به خاطر مشکلات مالی، موبایل و دوچرخه شو فروخته.
نمی خوام از این حرف بزنم که اصلا اساس خریدن موبایل برای یه بچه دوازده ساله غلطه، نمی خوام بگم که ای داد و بیداد که ببینید وضع مملکت چیه و از این حرفا.
می خوام بگم کاش وقتی می خوایم دهنمونو باز کنیم و حرف بزنیم، حواسمون باشه که کی دور و برمونه.
به نظر شما مشکلات اقتصادی باعث شده خواهر هفت ساله من ورد زبونش خودکشی باشه؟ نه!
این که می گم ورد زبونشه، منظورم این نیست که می خواد خودکشی کنه دور از جون، نه.
مثلا داره کارتون می بینه، کافیه شخصیت کارتون یه تصمیم یا رفتار هرچند بی ربط از خودش نشون بده تا خواهر من سریع بپرسه: می خواد خودکشی کنه؟ آبجی خودکشی کرد؟ چرا می خواد خودشو بکشه؟
می دونین اینا از کجا سرچشمه می گیره؟ از منی که بدون توجه به حضور اون، با مادرم در مورد این چیزا حرف می زنم. تقصیر اخباره که این چیزا رو می گه. تقصیر همه فامیلاییه که میان و جلوی اون از نهنگ آبی و شمار کشته هاش حرف می زنن.
وقتی به اینا فکر می کنم اعصابم بهم می ریزه.
یاد خودم می افتم که تو این سن حتی نمی دونستم قتل چیه، چه برسه به خودکشی.
دیروز داشتیم تلویزیون می دیدیم. من نشسته بودم رو مبل سه نفره و فائزه هم کنارم دراز کشیده بود.
منم یه لحظه ناخونامو آروم کشیدم رو کمرش. بعد از چند دقیقه که داشتم با مامانم حرف می زدم، دیدم خانوم داره می گه: بخارون دیگه، چرا نمی خارونی؟
من یه مدت خیلی به تلقین اعتقاد داشتم.
مثلا این که وقتی سردته، بگی چه گرمه، گرمت می شه.
یا مثلا وقتی مریضی، هی بگی حالم خوبه حالم خوبه و خوب بشی.
اما خب بعد دیدم جواب نمی ده.
البته تو بعضی موارد جواب می داد، خوبم جواب می داد.
مثلا وقتی که حالم خوب بود، اگه یه لحظه از ذهنم می گذشت که حالت تهوع دارم، سریع حالم بد می شد.
اما برعکسش هیچ وقت اتفاق نیفتاد.
یه روز، خواستم آزمایش کنم این نیروی تلقینو 
روی کی؟ خب واضحه، روی خواهر کوچیکم فائزه!
حالا چه طوری؟
خب توی پارکینگ مجتمع قبلی ما، یه جارو بود همیشه. فائزه اونو ورداشته بود و این ور اون ور می کرد. منم باهاش دعوا کردم و گفتم ببره جارو رو بذاره سر جاش. بعد این بچه هم رفت جارو رو گذاشت و وایساد کنارش. دسته جارو هنوز تو دستش بود. منم اومدم و گفتم: فائزه! نمی خوای جارو رو بذاری سر جاش؟
یه نگا به من کرد، یه نگا به جارو، گفت گذاشتم دیگه! منم خودمو زدم به اون راه و گفتم: نه نذاشتی! جارو که اینجا نیست! منم بلدم دستمو بگیرم تو هوا، انگاری که جارو دستمه.
خلاصه، یه چند دقیقه ای همین جوری بحث کردیم. هی از اون اصرار، از من انکار.
اولش به بینایی من شک کرده بودم اما این قدررر حرفمو تکرار کردم که حرفمو باور کرد!
همون موقع باید می رفتیم سوار ماشین می شدیم.
چند وقت بعد، فائزه گفت: آبجی یادته اون روز دیوونه شده بودم، فکر می کردم جارو دستمه ولی نبود؟!
منو می گی، 😅
آره، این شد که من تلقینو باور کردم!
مامانم داره موهای خواهرمو شونه می کنه، بهش می گه: ببین دیروز نذاشتی موهاتو ببافم، همون جوری هم از پنجره رفتی بیرون، موهات تمام گره گره شده.
خواهرم برگشته می گه: خب من که می گم منو نبر حموم!!
مامانم می گه چه ربطی داره؟
می گه خب وقتی می بریم حموم، موهام فرفری می شه، می پیچه تو هم.
جالب اینه که اصلا نمی گه من روزی یه بار اونم با زور کتک موهامو شونه می زنم!

پ.ن. هععییی، اسباب کشی داریم، خواهر محترممون رو قرار نیست تا سه هفته ببینیم چون بردیم گذاشتیمش خونه مامان بزرگمینا. دلم یه ذره، فقط یه کوشولو براش تنگ می شه.
من کلا از ناز و نوازش بدم می آد.
یعنی چندشم می شه، مخصوصا نوازشای خواهر کوچیکه م وقتی خودش و لوس می کنه!
اون شب هی داره دنبالم می کنه که نازم کنه. هی می گه: نازیییی، ناززییی، عزیززم..
منم چندشم شده بود و داشتم می دویدم.
دیگه حالم داشت به هم می خورد و تقریبا گریه م گرفته بود که بابام اومد خواهرم و برد و من رو نجات داد.
خلاصه این که، حواستون باشه نقطه ضعف دست اینا ندید که بدبختین!

پ.ن. دیشب می خواستم هلو رو ببرم، نمی دونم چی شد که تیکه از هسته ش، فرو رفت تو انگشت شصتم. الان اون تیکه، زیر پوستم جا خوش کرده، بیرونم نمیاد!
این قدر انگشتم درد می کنه که.
دعا کنید تا فردا خوب بشه، من که نمی تونم فردا امتحان علومم رو با این دست بنویسم، می تونم؟