من از علوم متنفر نیستم، اتفاقا دوستش هم دارم، اما از خواندن و امتحان دادن علوم متنفرم. حالم به هم می خورد که وقتی را که می توانم صرف کتاب خواندن یا فیلم دیدن و یا حتی همین طور نشستن و دیوار تماشا کردن کنم، بنشینم و چهل و هفت بار تکرار کنم: قانون اول نیوتون... قانون دوم نیوتون... قانون سوم نیوتون... ای درد بگیرد این نیوتون، ای خدا بگم چه کارش نکند این نیوتون را!

من از معلم فناوری ام که معلم هر کوفت دیگری هم هست متنفرم. همان معلمی که وقتی روز اول آمد توی کلاس، یکی از بچه ها گفت: عه، این پارسال معلم هنر من بود! و زنگ تفریح فهمیدیم معلم علوم آن کلاسی هاست و جلسه دوم هم توی دستش کتاب ریاضی هفتم را دیدیم و سر امتحان زبان هم به سوالات بچه ها جواب می داد. همان معلم لعنتی ای که تدریس و کار کردن و همه چیز را به ما واگذار کرده و خودش هیچ غلطی نمی کند، همانی که وقتی بهش گفتم می توانیم برای کار عملی فلان کار را بکنیم، گفت آره و حالا می گوید که نمره کامل نمی دهد، بله، من از فناوری و نمره اش و کلاسش و معلمش، حالم بهم می خورد و هر لحظه دعا می کنم به جان معلم فناوری پارسالم، که چه قدر دوستش داشتم و حالا این الدنگ هیچ جوره نمی تواند جایش را بگیرد.
من از شب غلت زدن توی تخت و نخوابیدن متنفرم.
من از همه فیلم های جذاب و مورددار آمریکایی دنیا متنفرم که دلت می خواهد ببینیشان، اما وجدانت آزارت می دهد.
من از همه پسرهای این شهر متنفرم که یک سره جلوی در مدرسه پلاسند و هر شر و وری که به دهنشان می آید می گویند.
من از صبحانه ها که نمی توانی به جای نان و پنیر، نان و ماست بخوری متنفرم.
من از کیبوردهای خرابی که موقع نوشتن جانت را بالا می آورند متنفرم.
من از کمری که از قوز کردن روی برگه درد می کند و از چشمی که به زور باز مانده متنفرم.
من از همه بیست و پنج صدم ها و هفتاد و پنج صدم های دنیا متنفرم.
من از برف پودری ای که گلوله و آدم برفی نمی شود متنفرم.
من از خانه ای که به خانه خاله اینها نزدیک نیست متنفرم.
من از همه بیمارستان ها و بوی گندشان متنفرم.
من از ایمیلی که نمی آید و از صفحه نتی که لود نمی شود متنفرم.
من از زمانی که تمام می شود و می رود و می رود متنفرم.
من از ایستگاه مترویی که در این نزدیکی ها نیست متنفرم.
من از این فاصله ها متنفرم.
من از این شهر و از این سن متنفرم.
به هفتمیه هست تو مدرسه مون که خونه شون وسط راه من به مدرسه ست. یعنی هر روز از جلوی خونه اینا رد می شم.
مجتمعشون یه جوریه که در ورودی خونه ها، پایین تر از سطح زمینه، برای همین من هیچ وقت نمی دیدمش که وایساده جلوی در خونه شون.
اون روز دیدمش و دیدم که با یه حالت عجیبی داره نگام می کنه و جریان رو فهمیدم.
آخه می دونید، من از بچگی با خودم حرف می زدم، بلند بلند و هنوز هم این عادت از سرم نیفتاده. برنامه های هر شبمو که یادتون هست؟
من همین جوری که دارم می رم مدرسه هم با خودم حرف می زنم. یا شعر می خونم برا خودم، یا همین جوری حرف می زنم دیگه.
و من فهمیدم که این دختره تا الان صد درصد به عقل من شک کرده، چون هر روز اونجا بوده و قششششنگ شنیده که من چه قدر چرت و پرت گفتم تو راه.
هیچی دیگه، همه که می دونن ما دیوونه ایم، یه نفر دیگه هم روش!
فکر می کنم یکی از نقاط قوت من که نتیجه شب نخوابیدنا و فکر کردنای زیاده، اینه که واقعا دیگه از مرگم نمی ترسم.
چرا، هنوز یه خورده دلهوره دارم که نماز قضاهام اون دنیا یقه مو بگیرن، یا دروغایی که گاهی گفتم و چیزای دیگه، اما به جز اینا واقعا دیگه برام فرقی نمی کنه که بمیرم یا زنده بمونم. در راستای همین موضوع، دارم نماز قضاها رو می خونم و سعی می کنم دیگه نذارم قضا بشن.
یادمه یه مدت هر شب قبل خواب، کلی گریه می کردم و از خدا فقط می خواستم که بمیرم، چون نه جرئت و حماقت کافی برای خودکشی رو داشتم و نه دلم می خواست گند بزنم به اون دنیام، برای همین فقط از خود خدا می خواستم که خودش راحتم کنه، اطرافیانمم راحت کنه.
هنوز هم مرگ ناراحتم می کنه، اما مرگ خودم نه. وقتی به مرگ خودم فکر می کنم، می خندم، اما با مرگ یکی از شخصیت های یه کتاب دویست صفحه ای، یا یه فیلم دو ساعته ممکنه بشینم یک ساعت تمام گریه کنم و غصه بخورم.
نمی دونم از کی این احساس بیخود و بی مصرف بودن به سراغم اومده، این حس که وقتی یه آدمی هیچ فایده ای برای آدمای دیگه نداشته باشه، همون بهتر که بمیره و الکی اکسیژن حروم نکنه. یا وقتی که حس کنه دیگه قشنگیای دنیا چنان جذابیتی براش ندارن و می تونه خیلی راحت ازشون جدا بشه.
یادمه یه بار که داشتیم از قم برمی گشتیم تهران، دیدیم که اتوبان خیلی شلوغه در نتیجه از جاده قدیم اومدیم. از شانس ما اون شب یه بارون و تندباد  وحشتناک راه افتاد. جاده قدیم هم که نور درست و حسابی نداره و پر از ماشین سنگینه. اون شب من واقعا مرگ رو جلوی چشمام دیدم، ماشین قشنگ این ور اون ور می شد و من همه ش منتظر بودم یا سر بخوریم، یا یه چیز دیگه و کلا بمیرم. فائزه که خواب بود، من و مامان هم هرچی دعا و صلوات و اینا بلد بودیم خوندیم اما بابا همه ش می خندید و می گفت: بچه ها آروم باشید، فوقش می میریم دیگه، قضیه اون قدرا هم بغرنج نیست!
من بعد از اون شب به این فکر افتادم که بابا واقعا راست می گفت. به قول شرلاک: استرس مردن هر روز زندگی تو خراب می کنه، مرگ فوقش یکی شونو.

پ.ن. همین الان فهمیدم که یکی از دوستای مامانم سرطان گرفته. تو رو خدا براش دعا کنید، دو تا بچه هم داره!

پ.ن.دو. عنوان برگرفته از اسم یه فیلمه، به معنی بی باک، بی پروا.
فائزه بیچاره بدجوری سرما خورده.
و این اولین بار تو طول زندگیمونه که من از مریض شدنش ناراحت شدم و غصه خوردم.
نمی دونم چرا، چرا الان یهویی حس خواهرانه م گل کرده و حسابی لی لی به لالاش می ذارم.

پ.ن. دیروز بساط استوژیت چیده بود، با کلی حوصله و منظم که من و مادرجون و حاج آقا که اومدیم خونه بشینه باهامون بازی کنه. وقتی دیدم این قدر حالش بد شده که حتی نمی تونه از جاش بلند شه، واقعا داشت گریه م می گرفت.

پ.ن.دو. بازم داشت گریه م می گرفت وقتی تو مطب دکتر با اون چشمای اشکیش داشت به مامان می گفت: مامان، تو رو خدا بگو آمپول نده، خواهش!
می دونم که شاید خودخواهی باشه، اما گاهی وقتی به این فکر می کنم که کسای دیگه ای هم، کسایی که من ازشون خوشم نمیاد، توی یه گوشه از این شهر یا توی یه گوشه از این دنیا، مشغول گوش دادن به آهنگی باشن که من خیلی دوسش دارم و باهاش هزار تا خاطره دارم، یه حس عجیب توام از ناراحتی و دلگیری و عصبانیت شدید بهم دست می ده. وقتی فکر می کنم که الان فلانی، داره فلان کتاب رو می خونه، دلم می خواد برم بزنمش و بگم: نخونش! تو نباید این کتاب رو بخونی، چون لایقش نیستی، چون ارزشش رو اون طور که من می فهمم نمی فهمی. برای همین بود که بعد از معرفی آبشار یخ توی کانال و توی اون ویدیو، در حد مرگ پشیمون شدم، یا بعد از این که به یکی دو تا از بچه ها پیشنهاد دادم بخوننش. با خودم گفتم همچین کتابی، همون بهتر که گمنام بمونه، همون بهتر که کمتر کسی بخوندش، این طوری لااقل کسی می خوندش که قدرش رو بدونه، که مسخره ش نکنه، که از خوندنش لذت ببره و به جون نویسنده ش دعا کنه. در همین راستا، "ع" رو تحسین می کنم که "و کسی نماند جز ما" رو به من امانت داد که بخونمش، چون اگه من بودم این کار رو نمی کردم، چون مطمئن نبودم که طرف مقابلم لیاقت خوندنشو داشته باشه.
یا مثلا وقتی به یکی از بچه ها گفتم که بره آهنگ hometown رو گوش کنه و اون برگشت گفت این چرت و پرتا چیه که گوش می دی، چنان بهم برخورد که دوست داشتم برم با دستای خودم خفه ش کنم. یا با یه راه بهتر بکشمش، مثلا یه عالمه از آهنگای مرلین منسن رو با اسم خواننده های محبوبش براش بفرستم که گوششون بده و خودش تصمیم به خودکشی بگیره. این طوری دست منم به خونش آلوده نمی شه، تمیز و مرتب.
می دونم که همه این حرفا، اند خودپسندیه، که من لیاقت خوندن فلان کتاب و گوش دادن به فلان آهنگ رو دارم، اما فلانی نداره چون من ازش خوشم نمیاد، اما هر کاری می کنم، نمی تونم جلوی این حس رو بگیرم. این حس که خوندن بعضی چیزا و شنیدن یه چیزای دیگه، لیاقت می خواد. می دونم که من کسی نیستم که تعیین کنم کی این لیاقت رو داره و کی نداره، اما خب، احتیاط شرط عقله، حداقل به هر کس و ناکسی پیشنهادشون نمی کنیم تا درصد آدمایی که بدون داشتن جوهره ش می رن سراغشون، کمتر بشه، چه عیبی داره یه کوچولو گمنام بمونن؟ بهتر از اینه که مثل بعضی آشغالا دم دست همه باشن. اصلا همین بهتر که این جوری بمونن، اون وقت وقتی تو خیابون یکی رو می بینی که داره این کتاب رو می خونه، یا تو پلی لیست یکی فلان آهنگو می بینی، یه لبخند از ته دل میاد رو لبت.

پ.ن. حس می کنم یه کم از این شاخه به اون شاخه پریدم :)
فکر کنم فقط بابای منه که تو املا به یه بچه کلاس دومی، از اسم هایی مثل "عبدالله"، "اصغر" و "کبری" استفاده می کنه و تازه انتظار داره بچه بیچاره درست بنویسدشون!
یکی از چیزایی که من رو به معنای واقعی کلمه مست می کنه و رسما هوش از سرم می پرونه، بادمجونه. اصلا خیلی چیز خوبیه این لعنتی!!
مخصوصا وقتی داره سرخ می شه، حتی اگه همین الانش تا خرخره غذا خورده باشم، احساس ضعف و گرسنگی می کنم.
یادمه یه بار سه روز متوالی، صبحانه، ناهار، شام بادمجون خوردم، و اصلا هم اذیت نشدم و بسی هم لذت بردم!
باورم نمی شه که وقتی بچه بودم ازش بدم میومد و بهش لب نمی زدم.
فکر کنم شما هم با من موافقید که یکی از دوست داشتنی ترین شکل های بادمجون، کشک بادمجونه، که از بدبختی من، بابا دوسش نداره و مامانم خیلی کم درستش می کنه. برای همین وقتی کشک بادمجون داشته باشیم، من نه تنها مثل وحشیای آمازونی حمله می کنم به غذا، بلکه با یه تیکه بزرگ نون، یه ذره ی کوچولو کشک بادمجون بر می دارم که دیر تموم شه. بعله، همچین دیوونه ای هستم من! 

پ.ن. مدیونید فکر کنید دارم اینا رو تحت تاثیر بوی بادمجون سرخ شده ای که توی خونه پیچیده و کنترل مغزم رو به دست گرفته می نویسم!

پ.ن.دو. فردا امتحان ادبیات دارم و تازه امشب شروع کردم به خوندن، خدا کمکم کنه.

پ.ن.سه. ولی خدایی این چند روز که لنگ رو لنگ انداختم و فقط کتاب خوندم و با گوشی ور رفتم و اینا، بدجوری بهم مزه داده و نمی ذاره از جام پاشم برم سراغ درس و مشقم.
یه وقتایی هم، آدما این قدر تو خودشون فرو می‌رن، این قدر با دردای خودشون و با مشکلاتشون مشغول می‌شن،که یادشون می‌ره به دور و برشون نگاه کنن. یادشون می‌ره که ببینن کسی اطرافشون هست که مشکلی داشته باشه. یادشون می‌ره فقط خودشون نیستن که مشکل دارن. که شاید با بهتر نگاه کردن، بتونن به یکی دیگه کمک کنن. باید پاشن، اشکاشونو پاک کنن، دست اطرافیانشونو بگیرن، بهشون لبخند بزنن و بگن من همه جوره پاتم. همه جوره برات هستم، جوری که محتاج کس دیگه‌ای نباشی. 

 پ. ن. شایدم کارما واقعیه. شاید این که دوستام برام نمی‌مونن، تاوان دوست خوبی نبودنه. شاید خدا می‌بینه که من لیاقت این دوستیا رو ندارم، همون بهتر که زودتر از دستشون بدم. 

 پ. ن. دو. صداهه داره می‌گه دختره‌ی خل، نسیه رو ول کن، پاشو نقدو بچسب. پاشو یه کاری کن. 

 پ. ن. سه. صداهه داره راست می‌گه:)
یادمه پارسال همین موقع‌ها، یه زلزله خفیف اومد اینجا. ما خونه زن‌دایی‌اینا بودیم و احساسش نکردیم، اما اومدیم خونه و بابا و عمو و امین و مهدی بهمون گفتن. اون شب همه آماده‌باش خوابیدیم. آقایون با شلوار جین و کمربند، خانوما با چادر و روسری. حتی یادمه که خاله‌م طلق روسری‌شم در نیاورده بود. همه منتظر بودیم یه صدای کوچولو بیاد تا بدو بدو از خونه بپریم بیرون. بچه‌های کوچولو کنار باباهاشون خوابیده بودن که باباها در صورت لزوم بچه‌ها رو بزنن زیر بغلشون و بدوان. هرکی یه کیف برداشته بود و وسیله‌هاشو ریخته بود توش و گذاشته بود کنار دستش. یادمه اون شب‌، گیره سرم اذیتم می‌کرد و اصلا راحت نخوابیدم. برای نماز صبح که بیدار شدیم، همه یه نفس راحت کشیدیم که دیدیم همه‌مون هنوز هستیم. خدایا‌، شکرت. ممنون که حداقل همین الان‌، لازم نیست نگران همچین چیزایی باشیم. 

 پ. ن. یادمه بابام می‌خواست زیر بوفه بخوابه. همه هی بهش گفتن نخواب، خطرناکه. بابا هم برای این که ثابت کنه اتفاقی نمی‌افته و اینا همه‌ش انرژی منفیه، صاف همونجا خوابید. صبح، هرکی که بیدار می‌شد، بدو بدو میومد و چک می‌کرد ببینه بابام سالمه یا نه. 

 پ. ن. دو.یلداتون پیشاپیش مبارک :)

...

یه وقتی هم به خودت میای و می بینی که عجب تصویر عجیبی از خودت تو ذهن بقیه ساختی.
به خودت میای و می بینی که هم کلاسیت، رو به اون یکی هم کلاسیت می گه: این اگه بخنده تعجب داره!
و باورت نمی شه که منظورش از "این" سولویگ الکی خوشی باشه که خنده هاش یه روزی گوش فلک رو کر کرده بود.
همون سولویگی که الان وقتی می خنده، انگار یه چیزی تو دلش تیر می کشه که خودشم نمی دونه چه کوفتیه.
سولویگی که این قدر رقت انگیزه، که از شنیدن این جمله ته دلش خوشحال می شه.