و براش اون بیت رو میخونم. بابا هم یه لبخند میزنه و شعر رو برای خودش تکرار میکنه.
بعد که دارم توی اتاق لباسم رو عوض میکنم، میشنوم که داره به مامانم میگه:نگاه کن سولویگ از چه شعری خوشش اومده: بکوب ای دست مرگ، ای پنجهی مرگ/به تندی بر درم، تا در گشایم. یعنی از زندگیش خسته شده که از همچین شعرایی خوشش میاد؟
و من با خودم لبخند میزنم و به روزایی فکر میکنم که از خدا جز مرگ هیچی نمیخواستم. روزایی که هرچند ازشون فاصله گرفتم، هنوز تو وجودم هستن.
پ. ن. یکی بیاد من رو قانع کنه دست از سر عنوانای انگلیسی بردارم!