Told me: pick my battles and be pickin' 'em wise!
But I wanna pick 'em all and I don't wanna decide.
وقتی نگاه میکنم به دور و برم و اینهمه چیز جورواجور میبینم، گاهی سرگیجه میگیرم.
اینهمه پروژه نصفهنیمه، اینهمه کار ناتموم و اینهمه علاقهی متفاوت.
نصف بیشترشون به ثمر نمیرسن، اما خب، گاهی دنیا با آدم مهربون میشه.
آره، بالاخره بعد از اینهمه دوندگی، تونستم اون رمز همگام لعنتی رو از معلمم بگیرم و همین که رمز رو فرستاد، بدو بدو رفتم تا نتیجه المپیاد رو چک کنم.
و...
آره!
قبول شدم! اونم نه یکی، بلکه هردو رو.
خیلی خوشحالم، زیاد.
از همهتون ممنونم، از همه شمایی که برام دعا کردید، و راهنماییم کردید. واقعا متشکرم. خوشحالم که ناامیدتون نکردم، چون یکی از ترسام شده بود اینکه چهطور به همه کسایی که بهم امید دادن بگم که قبول نشدم. خدا رو شکر اون لحظه نرسید.
احتمالا جا داره بیشتر بنویسم، اما نمیتونم. واقعا دیگه نمیتونم.
لطفا این رو ببینید و بیاید بهم بگید که واقعا قبول شدم، چون هنوزم منتظرم یه نفر بگه که یه اشتباه پیش اومده. مخصوصا که هیچ نوع اطلاعات دیگهای وجودنداره، فقط یه کلمه. به عین زنگ زدم، چون دوست اون هم شرکت کرده بود. گفتم فلانی قبول شد؟ گفت نه، خودم نتیجه رو براش چک کردم. گفتم چی نوشته بود؟ گفت نوشته بود که پذیرفته نشدید و کارنامه رو گذاشته بود.
وقتی مال من این نیست، قاعدتا یعنی قبول شدم دیگه، نه؟
_عید نودوهشت، کلش.
_بودن اسکای. اون بچهی خوردنی و ناز!
_نمایشگاه کتاب.
_شونزده تیر.
_قبول شدن تو آزمونا، اینکه تونستم به خودم ثابت کنم که واقعا میشه.
_روز اول سال دهم.
_خوندن کتابای جدید، کتابایی که مدتها بود میخواستم بخونم. و تا حدی هدفدار کردن مطالعهم_تا حدی!_و خوندن کتابایی با حال و هوای متفاوت.
_انیمه دیدن. یه چند تا انیمه ناز و قشنگ دیدم امسال...
اینم هشت تا. نصفشون رو قبلا گفته بودم، نصفشون هم واضح نبودن. شما به بزرگی خودتون ببخشید. =))
چالش از اینجا و توسط شارمین شروع شده. ممنون از هلن برای دعوت من.
هرکسی که این پست رو میخونه، دعوته که بنویسه. بسمالله! =)
نودوهشت رفت.
همهش دارم به این فکر میکنم که چرا من تو سال نود گیر کردم دم سال تحویلی. همهش احساس میکنم الان سال نود قراره برسه.
نودوهشت، پراتفاقترین و مهمترین سال زندگیم تا الان بود. شاید حتی یکی از مهمترینها تا پایان زندگیم حساب بشه. میتونم بگم دستکم بیستوپنج، سی درصد از تجارب تمام زندگیم از اول تا آخر رو، امسال کسب کردم.
اول میخواستم بگم نودوهشت بهترین سال زندگی من بود. واقعا هم بود، اون شیش هفت ماه اول، بهشت بود یه جورایی. مخصوصا بعد از سختیا و تلخیای سال پیش، نودوهشت اولش من رو ناامید نکرد.
اما خب از یه جایی به بعد شروع کرد به سرازیری رفتن. یهو قاطی کرد و صفحهش پیکسلی شد و تهش یهو خاموش شد.
ناشکریه که بگم سال بدی بوده. من حق گفتن این حرف رو ندارم. من فقط حق دارم که امسال شکرگزار باشم، چون از اینهمه بلا گذشتیم و هنوز همه عزیزای من کنارمن. خدایا شکرت، ممنونم. کسی چیزیش نشد. البته خب سردار رو بذاریم کنار... برای کسایی که نمیتونن همین حرف رو بزنن ناراحتم، و امیدوارم حالشون بهتر بشه و خدا بهشون صبر بده، خوشحالی بده.
یعنی میخوام بگم اولاش بهترین سال زندگیم بود. درسته که از یه جایی به بعد دیگه بهترین نبود، اما قطعا بدترین هم نبود. من با تو خونه موندن مشکلی ندارم و همونطور که قبلتر گفتم، کسی رو هم از دست ندادم که اگر خدای نکرده داده بودم، الان لحنم و حرفام خیلی فرق داشتن.
فکرشو بکن... عجب سال پراتفاقی بود. از اردیبهشت بگیر، از شونزده تیر، از شونزده مرداد، از انتخاب رشته با هزار بدبختی، از قبول شدن تو آزمون فزهنگ و تیزهوشان و تصمیم نرفتن به هیچکدومشون_یکی اختیاری و اون یکی اجباری_از همه اتفاقای عجیب و غریبی که برای همهمون تو این سال افتاد، تا خود همین آخریش که عجیب استرس ریخت تو جونمون.
ولی خب هرچی که بود، گذشت. تموم شد. حالا یه سال جدید داره میاد. کاش این یکی بهتر باشه.
اگه پارسال بود، ما الان از قم راه افتاده بودیم به سمت روستا. میرفتیم و میرسیدیم که برای سال تحویل اونجا باشیم. مثل پارسال، مینشستیم و با فافا یه برنامه دقیق دقیق میچیدیم تا وقتی که عین اومد به اون هم نشونش بدیم. که چه ساعتی بیدار بشیم، تا چه ساعتی درس بخونیم، تا چه ساعتی بریم بگردیم و تا کی فیلم ببینیم. حتی اینکه تو هر روز چه فیلمی ببینیم و چه درسی رو از کدوم صفحه تا کدوم صفحهش بخونیم رو مشخص کنیم. دم غروب بریم بالا و سفره هفتسین رو بچینیم رو اپن و صبح بیدار شیم و لباسای عیدمون رو بپوشیم و اول با حاجآقا و مادرجون و بعد دونهدونه با همه عموها روبوسی کنیم و عیدیمون رو بگیریم و فیلمبرداری مراسم هم نصفی به عهده بابا و بقیهش به عهده علی باشه. بعد همه عید پارسال رو یادآوری کنن که چهقدر بهمون خندیدن با همون فیلم، چون عین پنگوئن از کنار سفره میرفتیم جلو و حالا یکی نبود بگه که خب پاشید راه برید، این چه وضعشه؟ بعد از اون چند روز کنار هم بودن کیف کنیم و بخونیم و بخونیم و ببینیم و شبا تا صبح حرف بزنیم و فیلم ببینیم و وقتی میخوایم خداحافظی کنیم، صد بار تکرار کنیم که "این بهترین عید زندگیم بود!"
حالا هردوشون تو گروه واتساپمون هی ناله میکنن و میگن که دارن افسرده میشن. گفتم اگه همینطوری ادامه بدید منم حالم بد میشه. گفتن ناراحت نیستی؟ گفتم هستم. ناراحتم از اینکه عیده و ما تو خونهایم، چون عید و شب یلدا دو تا مراسم موردعلاقه من تو کل سالن.
فافا داشت با ناراحتی میگفت که چرا همه حمله آوردن به سمت اصفهان؟ مگه ما آدم نیستیم؟ چرا نمیفهمن؟
عمو از بابا پرسید که نمیاید؟ بابا گفت نه، شما چی؟ عمو گفت نه. کسی هم میره؟ بابا گفت آره بابا، یه عده "خرّهباش لار"، عروسی گرفتن تو همسایگی حاجآقاینا!
خلاصه که، عیدتون مبارک باشه. امیدوارم سال خوبی در انتظارمون باشه، در انتظار همهمون.
تا حالا شده دمر دراز بکشی و گونه چپت رو بذاری رو زمین و دست راستت رو بذاری زیر قسمت چپ گردنت، و ضربان قلبت رو احساس کنی؟
اونقدر شدیده که باورت نمیشه چهطور گردن آدما همیشه تکون نمیخوره.
قلپ، قلپ، قلپ. انگار یه عده نشستن دور هم و میگن: "نوش!" و قلپقلپ همه خونا رو سر میکشن. و دوباره، و دوباره، و دوباره.
قلبت وایساده اونجا، انگار داره تلمبه میزنه. بیوقفه.
وقتی که سگا دنبالت میکنن، محکمتر تلمبه میزنه. اونایی که نشستن دورهم، اینقدر میخورن که مست میشن. نمیفهمن دارن چی کار میکنن. مغزت داره سعی میکنه تو اوج مستی، تصمیم بگیره.
_بمونم همینجا؟ داره میاد طرفم!
_اگه بدوم و بهم برسه چی؟ مگه نمیگن اگه بدویی بهت حمله میکنن؟
_جیغ بزنم کمک بخوام؟ اینوقت صبح...؟
_یا خود خدا، دو تا شدن!
نمیتونه. شایدم میتونه. شروع میکنی به سریعتر راه رفتن. سگا هم سریعتر راه میان و قلبت سریعتر تلمبه میزنه. میخوای شروع کنی به دویدن که یهو یه ماشین انگار از غیب میرسه و توقف میکنه جلوی سگا. امداد غیبی. سگا یه کم معطل میشن. قلبت یه خرده نفس میکشه وعرق پیشونیش رو پاک میکنه. ماشین یه خرده میاد جلو، سگا دوباره راه میافتن. ماشین دوباره وایمیسته. مغزت اونقدر بدحال هست که نتونی تصمیم بگیری ماشینه خودش کار داره، یا نگاه وحشتزده تو رو دیده و به خاطر اون توقف میکنه. فقط میدوی. میدوی. سرپایینی رو میدوی. مغزت داره بهت دلداری میده که "این دو تا محدودهشون همینجاست، پایینتر نمیان." برنمیگردی که پشتت رو نگاه کنی. میدوی و کیفت به کمرت ضربه میزنه. بندش رو محکمتر میکشی و سریعتر میدوی. صدای نفسای هیجانزده و تاپتاپ قدمات تو سکوت کوچه خیلی بلند به نظر میاد. صدای نفسنفس زدن قلبت و داد و فریاد همه اونایی که لیواناشونو تند و تندپر میکنن رو میشنوی. فکر میکنی که همه شهر هم دارن صداشونو میشنون. صدای خنده میاد. فرصت نداری که به این فکر کنی که دارن به تو میخندن یا نه، فقط میدوی تا میرسی به در مدرسه و خودت رو پرت میکنی تو حیاط. گلوت میسوزه و نمیتونی خوب نفس بکشی. هوای سرد همه راه بینی تا ریهت رو میسوزونه. دستات رو جلوی صورتت کاسه میکنی، شاید هوا یهکم گرمتر بشه. خطر از بیخ گوشت گذشته. قلبت از پا میفته و دراز میکشه. تلمبه خودبهخود داره بالا و پایین میشه.
ظهر که داری برمیگردی خونه، نمیبینیشون.
فردا از ترست کلی با بابا حرف میزنی که با ماشین برسوندت سرکار. قلبت داره التماس میکنه، جون اون همه تلمبه زدن دوباره رو نداره. بابا حالش خیلی خوبه، داره میره سرکار جدید. با ماشین میبردت. در پارکینگ که باز میشه، دقیقا تو همون لحظه، سگ سفیده از جلوی در رد میشه. قلبت یهو میپره. به بابا میگی: "دیدی؟ الان اگه خودم اومده بودم، منو خورده بود." بابا میگه: "میخوای بیام بهشون لگد بزنم؟" خودت و قلبت باهم پوکرفیس نگاش میکنید و میگید: "ممنون بابت پیشنهاد، اما لگد زدن شما چه تاثیری توی دنبال نشدن من داره؟" بابا میخنده.
پسفردا بابا نمیتونه برسوندت. میگه که اگه میخوای باهاش بری، باید وایسی تا یه ربع به هشت. نمیتونی مدرسهت دیر میشه. قلبت آب دهنشو قورت میده. به مامان گوشزد میکنی که اعلامیهت رو توی وبلاگت هم حتما بذاره و میزنی بیرون. سگ سفیده نشسته تو پیادهروی اون طرف خیابون. تو چشماش نگاه نمیکنی. قلبت تند تند تلمبه میزنه که حواسش رو پرت کنه و زیرلب میگه: "تو رو خدا بشین سرجات، تو رو خدا تکون نخور، خواهش میکنم."
برگشتنی، سه بار خیابون رو بالا پایین میکنی تا گورشو گم کنه. نمیکنه. داری با خودت کلنجار میری که چی کار کنی. حتی از مغز هشیارت هم کاری برنمیاد. یه خانمه داره از اون طرف رد میشه. یه نگاه به تو میکنه و یه نگاه به سگه. میپرسه: "میترسی؟" یه لبخند خجالتزده میزنی و میگی که بله. بعد برای اینکه از حجم خجالت کم بشه، به قلبت تشر میزنی و روبه خانمه میگی: "میرم خودم الان." خانمه میگه: "برو، من نگات میکنم، مواظبم." مغزت یه لحظه میگه: "آخه نگاه کردن چه فایدهای داره اگه قرار باشه ما خورده بشیم؟" اما قلبت خوشحاله. با آرنج میزنی به مغزت و لبخند میزنی و میری بالا. زیرچشمی میپاییش، سرجاش نشسته. سرعت قدمات رو تنظیم میکنی، قلبت نفسای عمیق میکشه. میرسی به بالای سرازیری. برمیگردی و برای خانمه دست تکون میدی. تا خونه میدوی.
حالا همین الان، نشستی و داری به این فکر میکنی که فردا باید چه غلطی بکنی و چهطوری بری مدرسه که دنبالت نکنن دوباره، و صدای قلبت و مغزت و فریادای "نوش!" بقیه، نمیذاره درست فکر کنی.
_بدبخت، تو به کرونا کاری نداری حالا از سگ میترسی؟
_حس میکنم از لحاظ فنی، احتمال اینکه به دست سگ کشته بشیم بیشتره.
_بعید میدونم بیشتر باشه!
_حتی اگه بیشتر هم نباشه، مرگ از مریضی خیلی زیباتر و راحتتر از خورده شدنه!
_ساکت، ساکت، ساااااکت!!!
+گفت: بگیم مرگ بر آمریکا؟
گفتم: بیخیال تو رو خدا، نمیخواد سیاسیش کنی.
گفت: یعنی واقعا از این سیاسیتر هم میشه مگه؟
شونهمو بالا انداختم: اگه میخوای، بگو.
+صِدام درد میکنه.
من فکر کردم بلدم. بلدم که وانمود کنم.
اما انگار اون شب، یه چیزی شکست. یه چیزی که احتمالا درست نمیشه، حداقل نه به این زودی. دلم نشکسته، نه، نمیدونم چیه که خرد شده و وجودم رو خردهشیشه پر کرده. اما هرچهقدر هم که بگم و بخندم و تشکر کنم و تعریف کنم، اون چیزی که خرد شده انگار قرار نیست برگرده. من خوبم. من خوبم. من خوبم.
+تو هم همینطور، میشه محض رضای خدا دست از وانمود به شناختن من برداری؟ تو هیچی راجع به من نمیدونی، هیچی. علاقهای هم ندارم که چیزی راجع بهم بدونی، چون همینجوریش هم کم با حرفات آزارم نمیدی. فقط لطفا دست بردار، اوکی؟ خانواده خودم هنوز من رو نمیشناسن بعد از اینهمه سال، میشه لطفا تو دهنت رو ببندی و هرجا اظهار نظر نکنی وقتی که هیچچیز کوچکترین ربطی به تو نداره؟ میشه؟ میشه؟
_تو بگو، دلم به چی خوش باشه؟ به اومدنت، به رفتنت؟ به درس خوندنت؟ به خوابیدنت، به بیدار شدنت؟ "به زندگی کردنت؟" بگو به چی امیدوار باشم؟ کدومشون به درد میخورن؟
میدونی شنیدنش چه حسی داشت؟ مثل سیلی خوردن. یه سیلی محکم که باعث میشه بیفتی رو زمین و گوشت زنگ بزنه. اما نمیدونم چرا توی دلم داشتم قهقهه میزدم. یه خنده وحشتناک هیستیریک. و همه تلاشمو کردم، هرچی داشتم رو گذاشتم وسط که نگم: "به مردنم. میتونی به مردنم امیدوار باشی، حداقل تو اون یه مورد ناامیدت نمیکنم."
یه ترم گذشت.
امروز کارنامهم رو گرفتم. نوزده و هشتاد و شیش، رتبه دوم کلاس.
دوم شدنم از یه جهت حقمه و از یه جهت نیست. از این جهت حقمه که نفر اول کلاس، یه خرخون به تمام معناست و شاید هشت برابر من درس خونده بود و نُه صدم تفاوت خدایی حقش بود. از این جهت حقم نیست که خیلیا بیشتر از من تلاش کرده بودن اما نمرههای پایینتری گرفتن. به هر حال هرچی که هست، دیگه تموم شده.
الان دیگه باید بتونم یه برآورد نسبی از اوضاع داشته باشم. من واقعا از انتخابم ناراضی نیستم، باهاش خوشحالم. خوشحالم که اومدم انسانی، واقعا خوشحالم به خاطرش. یکی از بزرگترین ترسام این بود که وقتی به این نقطه رسیدم، بیفتم به فکر تغییر رشته. به پشیمونی. اما خب اینطور نشد.
امسال برام خیلی راحتتر از پارسال بود، مخصوصا اوایل سال. دیگه غریبه نبودم، دیگه تنها نبودم. درسته که دوستای مدرسهایم واقعا توی دنیام نیستن و این اصلا تقصیر اونا نیست بلکه خواسته خودمه، اما واقعا از بودنشون خوشحالم. اینکه میدونم اگه نرم مدرسه، کسی متوجه میشه و به این فکر میافته که "چرا نیومد؟". همین که هستن و وقتی ناراحت باشم، میتونم تو بغلشون گریه کنم. و اونا همه تلاششون رو میکنن که من رو بخندونن، که از اون حال بیارنم بیرون. آدمایی که میتونم باهاشون به اینساید جوکایی که داریم بخندم و باهاشون بحث کنم و خیلی اوقات هم آخرش باهم موافق نباشیم.
معلما هم معلمای بهتریان. پارسال فقط به خاطر معلم ریاضی و عربیم به خودم میگفتم: "دووم بیار، همهشون به دردنخور نیستن، بمون، غر نزن." اما امسال خدا رو شکر اوضاع بهتر بود. معلم خوب هم زیاد داشتیم.
ولی هرچی بیشتر پیش میرم، بیشتر به این نتیجه میرسم که اشتباه نکردم. وقتی به کتاب شیمی و فیزیک دوستام نگاه میکنم و مورمورم میشه، و بعد نگاهم میافته به کتاب جامعهشناسی یا علومفنون یا منطق عزیزم و لبخند میزنم. وقتی از نشستن سر کلاسا و یاد گرفتنشون لذت میبرم. وقتی خوب میفهممشون، وقتی میبینم که نگاهم رو عوض کردن. آره، نمیخوام دروغ بگم. من از آینده شغلیش میترسم. میترسم که در آینده آویزون مامان بابام باشم تا سی سالگی. اما خب، شب دراز است و قلندر بیدار، نه؟ I'll figure it out, I will.
درکل، دبیرستان اون چیزی نیست که تو فیلما میبینی، یا اون چیزی که فکر میکنی. آره، bullyها هستن، اما اینا هموناییان که پارسال هم باهاشون همکلاسی بودم. چی توشون عوض شده، نمیدونم واقعا. شایدم واقعا تاثیر دبیرستانه. شایدم فقط برای من اونطوری نیست. رویهم تغییر کرده، اما نه اونطور که تو دوروبریام میبینم. اگه پارسال روزی یه ربع هم درس نمیخوندم و هیچوقت به پرسشای کلاسی یا امتحانا اهمیت نمیدادم، الان سعی میکنم روزی یک ساعت رو بخونم. سعی میکنم برای پرسشا آماده بشم. درسته که خیلی اوقات موفق نمیشم، اما واقعا سعیم رو میکنم.
یه کم هم بزرگ شدم، نه؟ خودم حس میکنم تغییر کردم، واقعا اینطور بوده؟

