گفت: پس گفتی وقتی هشت سالت بوده این اتفاق افتاده؟

سر تکان داد. 

گفت: خب، می‌شه... چهار سال پیش که...

حرفش را قطع کرد: چی می‌گی گیلاس؟ ما الان پونزده سالمونه! چهار؟ مربوط به هفت سال پیشه.

بهت‌زده نگاهش کرد. انگار یکهو هلش داده بودند، شوکه شده بود. پانزده؟ گفت: مگه الان سال دوهزار و شونزده نیست؟

گفت: دیوانه شدی؟ نه! الان دوهزار و بیسته، اوایل دوهزار و بیست.

بیست؟ بیست بیست؟

زمان را گم می‌کرد، گیلاس گم شده بود.

گفت: ولی دمش گرم، از تهران پاشده اومده اینجا.

گفت: کجا؟

گفت: اینجا دیگه، سینما تربیت.

گفت: الان تهرانیم.

تهران؟ قم نبود؟ تهران بود؟

مکان را گم می‌کرد، گیلاس گم شده بود. 

گفت: ببین... من نمی‌دونم.

گفت: چی رو نمی‌دونی؟

گفت: این قائل بود، یا مایل، یا نائل؟

گفت: چی؟

دستانش می‌لرزید. گفت: این... این... من معنی‌شو یادم نیست! کدوم بود؟!

دستانش را گرفت و گفت: don't freak out!

گفت: نه، فارسی بگو، من نمی‌فهمم. من نمی‌فهمم! Content بود یا contest؟ کدوم معنی‌ش چی بود؟ یادم نیست. نمی‌دونم داری چی می‌گی. آیم فریکینگ اوت. آی ام، یا آی ایز؟ یادم نیست، یادم نیست!

کلمات را گم می‌کرد، گیلاس گم شده بود. 

انگار جایی خارج از همه اینها بود، انگار داشت در یک راهروی روشن‌ِ روشن راه می‌رفت و همه‌چیز در آن واحد دور و برش جریان داشت. کلمات، حال، آینده، گذشته، اینجا، آنجا... 

کجا بود؟ نمی‌دانست باید بگوید کجا، یا بگوید که، یا بگوید چه... نمی‌دانست یعنی چه، معنی‌شان را به یاد نداشت. 

اصلاحیه:

_سلام آقای باقری، خسته نباشید
_به، سلام خانم معلم! خوب هستی؟
_بله خدا رو شکر. اومده بودم یه دونه روسری بگیرم.
_خب بفرما، چه مدلی می‌خوای؟
_مجلسی می‌خواستم، رنگ روشن. کرم، صورتی، سفید...
_بفرما، این یکی رو دارم، نود و پنج. این یکی صد و بیست. این صورتیه هم خیلی خنکه، به درد این روزای جهنمی می‌خوره، هوف! صد و پونزده.
_چه‌قدر قیمتا رفتن بالا! تا همین چند وقت پیش همینا هشتاد تومن بودن.
_بالاخره آدم باید خرج زندگی‌شو از یه جا در بیاره، تو این دوره زمونه که همه‌چی گرون شده.
_اختیار دارید، شما که وضعتون خوبه. دو تا خونه دارید، ماشین دارید. همین خونه‌ای که اجاره دادید خودش یه منبع درآمده.
_ای بابا، منبع درآمد کجا بود؟ مستاجر هم مستاجرای قدیم. این روزا دیگه مستاجرا نمی‌گن که بالاخره یه صاحبخونه‌ای داریم، اون بدبختم خرج داره برای خودش!
_اختیار دارید آقای باقری؛ چرا تیکه می‌ندازید؟ خب اگه گرونیه برای ما هم گرونیه، اونم با این حقوق معلمی که به هیچ‌جا نمی‌رسه. پس‌انداز این پنج سال من هیچم نیست.
_پنج سال؟ خب دیر شروع کردی دختر. خواهرزاده‌ی من از همون موقع فارغ‌التحصیلی‌ش شروع کرد، از بیست‌ودو سالگی. تو هم نباید معطل می‌کردی.
_خب من هم معطل نکردم، از همون موقع شروع کردم.
_که این‌طور، من فکر می‌کردم سی سالته. یعنی سه سال معطلی و اینا...
_اختیار دارید، من بیست‌وهفت سالمه. فکر می‌کردم بدونید، همون زمان قولنامه خونه گفته بودم.
_نه بابا، دیگه پیر شدم دختر. پنجاه سال که کم چیزی نیست، اونم عمری که نصفش به سروکله زدن با مشتری بگذره. حافظه‌م مثل قدیم کار نمی‌کنه.
_عجب... بالاخره چه می‌شه کرد، زندگی سختیای خودش رو داره. پس من همون کرمی‌ه رو برمی‌دارم اگه ممکنه. اجاره رو هم تا شب براتون کارت به کارت می‌کنم
_اگه قبول کرده بودی...
_چیزی گفتید؟
_داشتم می‌گفتم اگه زن پسرم شده بودی الان دیگه این بدبختیا رو نداشتی برای اجاره و اینا.
_اختیار دارید، قبل از این‌که من بخوام جواب منفی‌م رو اعلام کنم خانم خودتون گفتن که ما عروس نی قلیون نمی‌خوایم.
_خب البته این رو که بد نگفته.
_آقای باقری، من نی قلیون نیستم! شما خانوادتا یه کم اورسایز هستید.
_اورسایز کجا بود؟ ما استخون‌بندی‌مون درشته! پسرم به اون ماهی، به اون ورزشکاری. هعی، بی‌خیالش دیگه، گذشته‌ها گذشته؛ این شانس هم از دست تو پرید. کرمی‌ه رو می‌خواستی دیگه؟
_بله. فقط لطفا اونی که تو ویترینه رو می‌دید لطفا؟ پیشخانتون یه کم لک شده... 


+واقعیت اینه که من تا این سن، تا حالا کلاس داستان‌نویسی نرفته بودم. بچه‌تر که بودم کارگاه می‌رفتم، اما کلاس عناصر داستان نه. حالا چند وقته که هر هفته سه‌شنبه‌ها، فائزه رو می‌ذاریم خونه خاله و مهدی رو برمی‌داریم و با مامان می‌ریم کلاس. تمرین این جلسه، گفت‌وگو‌نویسی بود. قرار بود که یه گفت‌وگو ینویسیم و بدون اضافه کردن هیچ چیزی، یه سری ویژگی رو توی دو طرف مشخص کنیم.

ویژگی‌های مدنظر، اینا بودن:

یک نفر کاسب (شغل نامشخص که در متن باید معلوم بشه)، پنجاه ساله، مرد، چاق، گرمایی، کثیف، طلبکار از نفر دوم. 

یک نفر معلم، جنسیت دلخواه، بیست‌وهفت ساله، لاغر، بدهکار به نفر اول. 

خوب شده؟

مامان می‌گه لحن معلمه شبیه معلما نیست، خیلی پرروئه. :/

نمی‌دونم چی کارش کنم و پذیرای پیشنهادات شما هستم. 

+همون جلسه اول که داشتیم می‌رفتیم، مهدی برگشته می‌گه: حالا خاله مطمئنی استادش درست و حسابیه؟ بیخود نباشه؟

استادش مامانه.

+بعد از دو جلسه که یه چیزی رو جا انداخته بودم و می‌خواستم از جزوه مهدی برش دارم، با این صحنه مواجه شدم تو دفترش. کپ کردم. می‌شینه تو کلاس گرافیک کار می‌کنه رو جزوه‌ش و هشتاد رنگ خودکار استفاده می‌کنه. اون وقت این جزوه منه. یه لحظه از خودم خجالت کشیدم. 

There's gotta be a reason that I'm here on earth
Gotta be a reason for the dust and the dirt
The changing of the seasons never change my hurt
?So what's it worth, what's it worth
 Worth another shot of whiskey and another sip of gin
Another drop of poison that is slowly sinkin' in
If we're going down together, better take another hit
We won't be here forever so let's make the best of it

Gotta be a reason
Alec Benjamin 

+ازتون خواهش می‌کنم که برید کل آلبوم narrated for you رو گوش بدید.
این‌قدر خوبه، این‌قدر قشنگه، این‌قدر عالیه که کلمات واقعا توصیفش نمی‌کنن. 
الان بیشتر از یه هفته‌ست که یه سره دارم گوشش می‌دم و سیر نشدم. 
آفرین، برید گوش بدید بیاید بگید کدوم ترکا رو بیشتر از همه دوست داشتید. من اگه بخوام رتبه‌بندی کنم:
Let me down slowly
Water fountain
Outrunning Karma
Boy in the bubble
If I killed someone for you
Swim
If we got each other
Gotta be a reason
Annabelle's homework
Steve
Death of a hero
1994
+می‌تونید کل آلبوم رو از اینجا دانلود کنید.
+بچه‌تر که بودم، یه آهنگی بود به اسم I built a friend. خیلی دوستش داشتم. چند وقت پیش متوجه شدم که اون هم مال الک بنجامین بوده. اونم خیلی نازه، از اینجا بشنوید. 

و خب می‌دونی؟ من هر لحظه حس می‌کنم دارم به خودم دروغ می‌گم. وقتی یه لحظه می‌گم که وای، تو چه‌قدر شبیه فلانی هستی، همون صداهه هست که بگه حرف مفت نزن، دروغ نگو. وقتی می‌گم تو اصل اصلی، تو خودتی دختر! باز هم صداهه هست که بگه دروغ می‌گی. حتی همین الان که دارم این رو می‌نویسم، صداهه داره می‌گه هیس، هیچی نگو. کم سر خودت و بقیه رو گول بمال.

و خب می‌دونی؟ عملا هیچی راضی‌ش نمی‌کنه، هیچی، هیچی. اگه بگم هست، می‌گه دروغ می‌گی و اگه بگم نیست همون حرف خودش رو تکرار می‌کنه. 

و خب می‌دونی؟ دیس هول ثینگ ساکس! چون واقعا دیگه نمی‌تونم حتی با خودم حرف بزنم. آهنگ zero و jumpsuit نان‌استاپ تو مغزم پلی می‌شن و با جفتشون به طرز عجیبی دارم همذات‌پنداری می‌کنم. می‌گم که می‌دونم، آره، من می‌دونم که صِفر بودن چه حسی داره. می‌دونم این‌که حس کنی برای هیچ‌چیزی خوب نیستی و به هیچ دردی نمی‌خوری چه‌جوریه، همه رو می‌دونم. و از اون‌ور دلم می‌خواد همراه تایلر عربده بزنم و بگم که چه‌طور از همه‌چیز متنفرم.

و خب می‌دونی؟ تو همین لحظات هم صداهه داره داد می‌زنه که دروغ نگو، دروغ نگو.

و خب می‌دونی؟ من می‌ترسم، من خیلی می‌ترسم. من از اون روزی می‌ترسم که برگردم عقب، اینا رو بخونم و بگم: عجب! پس این‌طوری شروع شد. این‌جوری شد که برای همیشه از خودت متنفر شدی. 

+نظرات بسته‌ن، صرفا جهت رفع حالت الزام. من همواره شنوای حرف شما هستم.

دیگه نمی‌تونم تحملشون کنم، واقعا نمی‌تونم. دارم عقل نداشته‌م رو از دست می‌دم. 

+دیشب بعد از مدت‌ها یه کابوس دیدم. از خواب پریدم. نه با جیغ و داد، این اتفاق هیچ‌وقت نیفتاده. اما از خواب پریدم. 
کابوس می‌دیدم، اما ترسناک نبودن، غم‌انگیز بودن. باعث می‌شدن بعدش گریه‌م بگیره، یا تا چند روز ذهنم درگیرشون باشه. اما این دیشبیه ترسناک بود، خیلی ترسناک.
فقط می‌دونم که دیگه حاضر نیستم تنها سوار آسانسور بشم.

دیشب رفتیم تئاتر. تئاتر کودک.

وارد خانه جوانان که شدیم پسرخاله گفت که قبلا اونجا رفته. زینب هم همین‌طور. گفتم من نه. اما وقتی رسیدیم جلوی ساختمون یادم اومد که دو بار رفتم اونجا با کارلا، رفتیم تئاتر دیدیم. پِپه بود و... همین الان یادم اومد، آرزوی عجیب نیکلا اگه اشتباه نکنم. قشنگ بودن، یادش به خیر.

حالا چرا رفتیم؟ چون ساره مهمونمون کرده بود.

ساره کیه؟

ساره دخترخاله مامانه. چهار سال از من بزرگتره. هم‌سن من بود که با دوست‌پسرش ازدواج کرد. همه باهاش مخالفت کردن و باهاش حرف زدن. مامان، خاله‌ها، مامان‌جون، مامانش، همه. قبول نکرد، گفت عاشقشم. گفت باهم می‌سازیم زندگی‌مونو. جلوی همه وایساد و ازدواج کرد.

اولای امسال بود که فهمیدم می‌خواد طلاق بگیره. باهم نمی‌ساختن خب، دو تا آدم از فرهنگای کاملا متفاوت و خانواده‌های مختلف. اما خب شوهرش طلاقش نمی‌ده، حق طلاق هم دست شوهرشه. راستش نمی‌دونم دقیقا وضعیتش چه‌جوریه، چون جلوی من درموردش صحبت نمی‌کنن کلا.

ساره از اول ساره نبود، اسمشو همین چند ماه پیش عوض کرد. هنوز هم سخته که به این اسم صداش کنم، اما بهش حق می‌دم. به نظر من هم اسم قبلی‌ش قشنگ نبود. آره، اسمش رو عوض کرد، قیافه‌ش رو عوض کرد و دوباره وایساد جلوی خانواده‌ش و گفت می‌خوام بازیگر شم. و بازیگر شد. نه بازیگر گنده و سلبریتی و سوپراستار، ابدا. ولی خب، شروع کرد دست‌کم.

درسته که خیلی اخلاقاشو تایید نمی‌کنم، تو خیلی چیزا درکش نمی‌کنم و از همه بیشتر ازدواجش، اما یه جورایی تحسینش می‌کنم. خودشو جمع کرد. بلند شد از جاش. ننشست گوشه خونه عزا بگیره. رفت دنبال رویاهاش.

موفق باشه خب، من که خوشحال می‌شم.

+دوباره رو پشت‌بومم. این دختره داره رو پشت‌بوم همسایه شافل می‌رقصه و فیلم می‌گیره. داشتم نگاش می‌کردم، قشنگ می‌رقصه. یهو حس کردم شاید خوشش نیاد. دیگه نگاش نکردم. 

خاله گفت: اگه خسته می‌شی بده‌ش بغل خودم.

گفتم: نه! خسته نمی‌شم، بذار بخوابه.

دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونی‌ش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونی‌ش. یهو می‌پرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم می‌خواست فشارش بدم، محکم. هروقت می‌بینمش دلم می‌خواد حسابی فشارش بدم. 

خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!

امروز پرسیدم: اسکای چند سالشه؟

گفت: یک.

با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا بوده! خیلی بیشتر. نمی‌دونم چرا این حس رو دارم.

+دو روز نتونستم پنل وبلاگم رو باز کنم. نمی‌دونم چرا، فقط نتونستم. امروز بالاخره دلم رو زدم به دریا و من بودم و سی‌وهفت تا ستاره روشن. 

هفته پیش موضوع انشا نوشته‌های گزارش‌گونه بود.

خب اکثر بچه‌ها انشاهای مدرسه رو می‌نویسن که نوشته باشن، از سر بازکنیه. از جمله خود من. اما این بار انگار یکی از بچه‌ها نظرش عوض شده بود. 

انشاش درمورد روزی بود که رفته بوده کنسرت ماکان‌بند. 

خدایا... 

باید بودید و می‌دیدید.

 «دوربینمو دادم دست بادیگاردش که عکسو بگیره. داشتم رو ابرا راه می‌رفتم. عکسو که گرفت گفتم: ممنون، ممنون بابت همه‌چی. با یه لبخند سرشو انداخت پایین و گفت: خواهش می‌کنم.»

یعنی همه داشتن می‌خندیدن زیرزیرکی. عین این رمانای اینترنتی شده بود. خدایا... اصلا نمی‌دونم چی بگم. نوشته بود که  «خیلی خوشحال بودم که بالاخره با بهترین‌های عرصه موسیقی ایران دیدار می‌کردم.»

یعنی اینو که گفت دیگه سرمو کوبیدم تو دیوار. خدایا، می‌شه یه عقلی به اینا بدی، یه پولی به من؟

آخه من نمی‌فهمم، موسیقی‌ای که بهتریناش اینا باشن که خب باید بره بمیره! از اون‌ور خانوم الف داشت حرص می‌خورد، چون واضحه که از نظر اوشون بهترینِ عرصه موسیقی ایران کس دیگه‌ای بود. منم روم نمی‌شد بگم بابا همون کسی که شما داری سنگشو به سینه می‌زنی هم یه نفره لنگه همینا. همچین فرقی باهم ندارن باور کن. سعی کردم غیرمستقیم بگما، اما یا نگرفت یا به روی خودش نیاورد. مثلا گفتم: ببین، همه ما آهنگ چرت هم گوش می‌دیم، با خودمون که تعارف نداریم! گفت: نه! من اصلا چیزی که خوب نباشه گوش نمی‌دم.

منم دیگه چیزی نگفتم. 

ولی خدایی نمی‌تونم درکشون کنم. نه تنها با همه وجودشون باور دارن که اینا بهترین‌های بهترین‌ها هستن، بلکه عاشق خود خواننده و هرچیز مربوط بهش هم هستن. آدم نمی‌دونه چی بگه، زبونم قاصره به خدا.

تقصیر خودمونه همه‌ این چیزا. وقتی هنرمند و الگوی درست و حسابی نداشته باشیم، همه بچه‌ها کشیده می‌شن به سمت یه عده چرت‌وپرت‌خون و چرت‌وپرت‌ساز و چرت‌و‌پرت‌نویس. یا می‌رن سراغ نویسنده و خواننده و بازیگر خارجی. حالا بیست‌و‌سی بره زر بزنه درمورد دایورجنت. بگه این ترویج تفکر فرقه‌ایه!! خدایاااااا!!!! شما جایگزینی برای این "تفکر فرقه‌ای" دارید؟ آهنگ آدمیزادی دارید که ما بریم گوش بدیم؟ چه‌قدر فیلم خوب می‌سازید؟ اه.

+حالا شاید نظر من در رابطه با موسیقی ایرانی آنچنان قابل اطمینان نباشه، چون گوش نمی‌دم. آهنگای سنتی رو قبول دارم که هرازگاهی گوش می‌دم و از خواننده‌های پاپ‌اونایی که شعرای درست و حسابی می‌خونن. چاوشی، محمد معتمدی، حجت اشرف‌زاده، چه می‌دونم، اینا دیگه. تازه همینا رو هم به جز چاوشی، از هرکدوم فوقش دو سه تا آهنگ شنیده باشم که همه‌شو بذاری رو هم بازم چیز زیادی نمی‌شه. اما واقعا فکر نمی‌کنم یه دونه منتقد پیدا کنید شما که همچین خواننده‌هایی رو تایید کنه. 

گفته بودم که نمی‌روم. حوصله نداشتم که بروم، اما رفتم. بابا چه می‌گفت؟ "نه خود می‌روی، می‌برندت به زور".

نشسته بودم روی صندلی و به اطراف نگاه می‌کردم. لبانم خسته‌تر از آن بودند که لبخند بزنند، اما مال او نه. گفت: "تو چی می‌خوری؟" گفتم: "نمی‌دونم، هرچی تو می‌خوری. فقط..." حرفم را قطع کرد: "می‌دونم، قهوه تلخ دوست نداری." و دستش را بلند کرد و آهسته چیزی به گارسن گفت. چند دقیقه طول کشید تا پسر برگردد و لیوانی را جلوی او و ماگی که ازش بخار بلند می‌شد را جلوی من بگذارد. سوالی نگاهش کردم که چشمک زد و گفت: "سورپرایز، گرچه احتمالا می‌دونی." نمی‌دانستم. شانه‌ای بالا انداختم و ماگ را به دهانم نزدیک کردم. چه بوی آشنایی داشت. قبل از اینکه بفهمم بو را از کجا به یاد دارم، جرعه‌ای فرو دادم. داغ بود. زبانم سوخت. گلویم هم، مغزم هم... پرید توی گلویم و سرفه‌ام گرفت. سرم تیر کشید. خندید و گفت: "نسکافه، با شیر و شکر زیاد. همونی که خیلی دوست داری!"

زورکی لبخند زدم. داغْ داغ لیوان همه‌اش را سر کشیدم. نگفتم که خیلی وقت است لب به همچین چیزی نزده‌ام. 

از همان روزی که لکه نسکافه از روی لباسم پاک نشد. 

از همان روزی که در پشت سرت بسته شد. 

از همان روزی که همان بوی آشنا تمام خانه را پر کرد، بی‌آنکه به یاد بیاورم از کجا آمده. 

بگذار رازی را برایت بگویم: من هیچ‌وقت واقعا نسکافه دوست نداشتم.

 

بشنویم: Strawberries and cigarettes

***

هشدار: تمام چیزهایی از این دست که در اینجا می‌خوانید تخیلی و ساخته ذهن نویسنده‌اند و اکثر اوقات غیرقابل‌درک و بی‌معنی به نظر می‌رسند؛ چرا که شخص نگارنده هم گاهی نمی‌داند دارد چه بلغور می‌کند. در کل لازم نیست او یا نوشته‌هایش را جدی بگیرید، صرفا چون خودش فکر می‌کند چیزهایی که می‌نویسد جالب و "کول"اند. 

دستم خورد به اتو. بوی پلاستیک سوخته بلند شد. 

گفتم: من دارم آب می‌شم.

کسی چیزی نگفت. 

گفتم: دستم... دستم رفت، ریخت رو زمین.

کسی چیزی نگفت.

بقیه دستم رو فرو بردم تو آب سرد. بخار بلند شد. بقیه‌ش دیگه آب نشد. 

نشستم بالا سر دست آب‌شده‌م. بوی نمک می‌داد. با کاردک جمعش کردم و ریختمش تو استوانه شیشه‌ای. نخای کلاس شمع‌سازی رو پیدا کردم.

دستم شمع شد. 

دستم گریه کرد.