و من آنجا بودم، با سیل جمعیت اینطرف و آنطرف میشدم و دستهایم یخ کرده بودند.
و من آنجا بودم، عکس حاج قاسم را از بین روزنامه همشهری بیرون کشیده بودم و با آن دست بازوی بابا را چسبیده بودم که غرق نشوم در سیل.
و من آنجا بودم، و احساس کردم فقط من نیستم وقتی زن در جواب "جلوتر آبمیوه هم میدن"، با ناراحتی گفت: "مگه ما برای آبمیوه اومدیم؟"
و من آنجا بودم، اشکی نداشتم که بریزم و بغض کرده بودم.
و من آنجا بودم، و به پرچمهای زرد حزبالله و "فاطمیون" نگاه میکردم.
و من آنجا بودم، و به نوای "حیدرحیدر"ی که عدهای همراه صدای سنج و شیپور دم گرفته بودند گوش میدادم.
و من آنجا بودم، و چشمم به اسم روی سینه سربازها و بسیجیها بود؛ "قاسم سلیمانی". همه قاسم سلیمانی، همه.
و من آنجا بودم... و خوشحال بودم از بودنم.
+دیشب توی مصاحبههای اخبار، یه نفر حرف قشنگی زد. گفت به زودی میفهمن که اسم شهید سلیمانی، خیلی خطرناکتر از سردار سلیمانیه.
+به سبک قطار ابدیت... =)
حالا آبمیوه میدادن واقعا؟ :))
شوخیه حالا، من که آب هم نخوردم حتی. نمیدونم چرا، همراهمونم بود.