چندمتر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم.
چندمتر از دریای جنوب چین دور می شوم.
چندمتر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم.
چندمتر از دریای جنوب چین دور می شوم.
مجید اسطیری
+خیلی داستان نازیه به نظرم. چهار جملهست، اما یه داستان کامله.
+فکر نکنم فردا دوباره یه پست دپرس دیگه بذارم، تموم شد. منم ناراحتم، مثل همه. منم همراه مامان پریروز تو خونه راه رفتم و صداش رو شنیدم که هر دو دقیقه یک بار میگفت: بد شد، خیلی بد شد، خیلی بد شد، وای...
آره خب بد شد، اما من دیگه نمیدونم چی کار باید بکنم. نه خب، بذار راستش رو بگم، من ناراحت نیستم. بودم، اما الان دیگه نیستم. قبلنا (از قصد با ن نوشتمش) احساساتم خیلی پایدار بودن. مثلا اگه یه چیزی ناراحتم میکرد، برای روزهای متمادی ناراحت بودم. خوشحالی همینطور، عصبانیت همینطور. اما دیگه اینجوری نیستم. یک روز، نهایت دو روز. بعدش دوباره سِر میشم تا یه اتفاق دیگه ناراحت یا خوشحالم کنه. الانم سِرم. فقط خستهم، you know؟ از اخبار که همهش یه چیز رو میگه. از اینکه همه وبلاگا دارن یه چیز رو به شکلهای مختلف میگن، مثل خود من. از کانالای تلگرام و از همهچی. نمیدونم توی همچین موقعیتی آدما باید چی کار کنن. باید عزاداری کنن؟ قطعا. اما بعدش چی؟ بعدش چی؟
سلام :))
شاید بعدش ناامید نشن و با کوله باری از تجربه (!) و عبرت ، قدم های بعدیو بردارن . هرچند خودم هم مطمعن نیستم ، شاید کاریکه " بعدش " باید انجام بشه برای هر شخصی متفاوته .