دنیای عزیز! دارم ترکات میکنم. چون حوصلهم سر رفته. فکر میکنم به قدر کافی زندگی کردهم. میخوام تو رو با همهی نگرانیهات توی این چاه مستراح خوشگل، ترک کنم. موفق باشی!
جرج سندرز
یک عالمه حیوان و گیاه رفتند. سوختند. جزغاله شدند.
"نه، چرا؟ بیچارهها. بدبختها. قربانی کثافتکاری آدمها شدند..."
یک نفر پرید.
"پرید؟ چرا؟ آخر... نه! نه! خدا رحمت کند."
چهل نفر پریدند.
"وای... وای! خدا رحمتشان کند، خانوادههایشان..."
صد و هفتاد نفر پریدند.
"نه، نه، نه!!! خدا بیامرزد... وای، به خانوادههایشان صبر بدهد... بندگان خدا."
سرش را تکان داد. داشت دیوانه میشد. سرش را تکان داد.
لباسش را پیدا کرد. همان مانتوی سبزآبی چهارخانه. گفت میخواهمش. مادر گفت نه. گفت به تنت زار میزند. گفت همینش قشنگ است. گفت پنج ایکسلارج! نه. پیدایش کرد و پوشید. رفت توی لباس. رفت و گم شد. رفت تا همانجا زندگی کند. هرچه خواست خواند، هرچه خواست دید، هروقت خواست خورد و هروقت خواست خوابید. با هرکس که دلش میخواست حرف زد. اخبار ندید، سایت چک نکرد، اخبار ندید، اخبار ندید.
+و الان بیشتر از هرچیز به این نتیجه رسیدهام که راه نجات بشریت، نابودیاش است. کتاب نیست، ادبیات نیست، سینما نیست، هیچ نیست مگر نابودی. چرا گورمان را گم نمیکنیم؟ چرا منقرض نمیشویم؟ چرا نمیمیریم؟ بابا برویم یک گور دستهجمعی بکنیم و همه باهم همانجا دراز بکشیم تا بمیریم. تمامش کنیم این بازی کثیف را. تا کی؟ بس نیست این چند هزار سال؟
+حالم از انسان و انسانیت بهم میخورد. هرچیزی مربوط به آدمها باشد منزجرم میکند.
+من آدم جنگیدن نیستم. من ضعیفتر از آنم که بجنگم. من از همان اول فرار کردهام. چمباتمه زدهام و گریه کردهام. من مقابله بلد نیستم. من حتی فرار کردن را هم خوب بلد نیستم...
+صبح خوب بودم. ناراحت بودم اما میخندیدم. اعصابم بهم ریخت تا شب. دستم خورد به قوری چای و برگشت روی گاز. پدرم درآمد تا تمیزش کردم. و از خودم چندشم شد. حالم بهم خورد که در این شرایط ناراحت چای روی گاز ریختهام!
درسهایم تلنبار شده و زور خواندن ندارم. جانش را ندارم.
آهنگها دیگر به دلم نمینشینند، تقریبا همهشان را نشنیده رد میکنم.
دستم به کتاب خواندن هم نمیرود.
زندگیام بهمریخته، هیچ چیز سرجایش نیست. هیچچیز.
صبر کن!. هنوز مونده تا از دنیا سیر بشیم (: .