شروعش وقتی بود که داشتم برای شصتادمین بار می‌دیدمش. یهو حالم ازش بهم‌خورد. یهو گفتم: اه، این چیزیه که تو بهش می‌گی موردعلاقه؟ 

گالری‌م رو بالا پایین کردم. همه فیلما بهم حالت تهوع دادن. همه‌شون به نظرم چرند و سخیف اومدن. 

پلی‌لیستم رو بالا پایین کردم. چندشم شد. 

پستای وبلاگم رو مرور کردم و منزجر شدم. 

به گمونم دچار حالتی شدم به اسم خودبیزاری. از خودم و تمام چیزای مربوط به خودم متنفرم. حالم از همه‌شون بهم‌ می‌خوره. دلم می‌خواد تبلت رو برگردونم به تنظیمات کارخونه و فولدر فیلما و آهنگام توی کامپیوتر رو حسابی پاکسازی کنم و بعدش حافظه‌م رو پاک کنم و راحت بشینم سرجام. 

وای خدایا، حالم از مدرسه بهم می‌خوره. دیگه نمی‌تونم این حجم از مسخره‌بازی و بی‌برنامگی‌شون رو تحمل کنم. دلم می‌خواد تک‌تکشون رو با همین دستای خودم خفه کنم. 

حتی وقتی به صندلی‌م و دیوار کنارم نگاه کردم و به این فکر کردم که من دو ماه و نیمه دارم اینجا می‌شینم، دلم خواست همه‌جا رو بشورم و هر اثری از وجودم رو پاک کنم و بعدش گم و گور شم. 

حتی دیدن آدمایی که یه طوری بهم ربط دارن، باعث می‌شه یه حس عجیبی بهم دست بده. 

هیچ‌وقت این حس رو نداشتم، اما حتی از بدنم هم بدم میاد. توش راحت نیستم. انگار بدن من نیست. مال یکی دیگه‌ست. من دزدیدمش و دارم قاچاقی توش زندگی می‌کنم و هر لحظه ممکنه سر و کله‌ی صاحب اصلی‌ش پیدا بشه و پرتم کنه بیرون.

این‌قدر چیزایی که باید حواس خودم رو از فکر کردن بهشون پرت کنم زیاد شدن که دیگه یادم نمیاد الان دارم از چی فرار می‌کنم. یادم نمیاد داشتم به چی فکر می‌کردم که اعصابم خرد شد و یهو چسبیدم به دم‌دستی‌ترین فکری که تونستم. این‌قدر زیاد شدن که حتی همین‌طوری کلشون رو یادم نمیاد، مگه این‌که یهو فکرشون تو سرم جوونه بزنه و بگم: عه! تو هم بودی؟ 

خدایا، یه چیزی بهت بگم؟ جدا حس می‌کنم کلا دیگه منو نمی‌بینی. من هبچ‌وقت بهت شک نکردم. به بودنت، به همه‌چیزت. اما نمی‌دونم... نکنه دلم سیاه‌تر از اونه که بخوام بیام سراغت؟ نکنه جزو "من یشاء" نیستم؟ نمی‌دونم، هرچی که هست، داره اذیتم می‌کنه. من که می‌خواستم دختر خوبی باشم، من که سعی‌مو کردم... 

*اسم یه فیلم بود، نه؟ 

What about us?

What about all the times you said you had the answer?

What about us?

What about all the broken happy ever afters?

What about us?

What about all the plans that ended in disaster?

What about love?

What about trust?

What about us?


What about us

P!nk

+متن، ترجمه و دانلود. 

+یکی می‌گفت مخاطبش خداست.

یکی می‌گفت داره با یه آدم صحبت می‌کنه. 

بعضیام می‌گن که دولت(ها) مخاطبشن.

به نظرم همه‌ش رو می‌شه یه جورایی برداشت کرد. 

اصلی در منطق وجود دارد که می‌گوید: وقتی همه عوامل نادرست را حذف کنی، چیزی که باقی مانده قطعا حقیقت دارد.

خب، بیا امتحان کنیم. عوامل ما کدامند؟ چه فاکتورهایی در دسترس داریم؟

یک: تو مادر بی‌نقصی بودی._غلط. هیچ‌کس بی‌نقص نیست، حتی تو.

دو: تو مادر افتضاحی بودی._غلط. افتضاح نبودی. ایده‌آل و رویایی نه، اما افتضاح هم نه.

سه: من دختر قدرنشناس و مزخرفی بودم، و هستم.

پس بر اساس منطق، می‌توانیم نتیجه بگیریم که مورد سوم حقیقت دارد. خب، اعتراضی نیست.

مسئله اینجاست که من فقط از خوب بودن خسته شده بودم. از خودم، از تو خسته شده بودم. دیگر نمی‌خواستم همان دختر سر به راه و محجوب مامان باشم. دیگر نمی‌خواستم کسی سرم داد بکشد. دیگر خسته شده بودم از گدایی محبت.

ماجرا از آن روزی شروع شد که داشتم فیلم می‌دیدم. البته این راهنمایی دقیقی نیست، من مدام فیلم می‌دیدم. اما در آن روز به‌خصوص، وقتی شخصیت اصلی داشت از مشکلاتش ناله می‌کرد، یک لحظه فکر کردم و توی سرم به او گفتم: "مشکل تو اون قدرا هم بزرگ نیست، الکی شلوغش نکن."

قلبم فریاد کشید: "بزرگ نیست؟ پدر و مادرش کشته شدن، خودش درحال مرگه، برادرش مرده. وقتی بچه بوده، وسط یک برنامه آموزش سرباز و بین یک عالمه روانی بزرگ شده. بعد یکی روانی‌تر از همه اونا، خودش و برادرش رو به فرزندی گرفته و ازش یه ماشین قاتل ساخته. یک بار کسی که دوست داشته رو کشته و یه بار دیگه، قلب کس دیگه ای که عاشقش بوده رو شکسته. مجموعه غنی‌تری از مشکلات سراغ داری؟"

و خب همانجا بود که مغزم نتیجه‌گیری کرد: "با این حساب، هیچ دردی در این دنیا آن قدرها هم بزرگ نیست."

می‌دانم، شاید با خودت بگویی اصلا منطقی نیست، اما به نظر من بود. آنجا بود که با خودم فکر کردم حتی تو هم می‌توانی درد دوری من را تحمل کنی. مگر چه قدر سخت می‌توانست باشد؟

بعدش هم آن قضیه گرمخانه پیش آمد. گرمخانه شوخی بود، اما داد و بیدادهای روز بعد و روزهای بعدش، نه. وقتی که داد می‌زدی و می‌گفتی که زمانه برعکس شده و حالا دیگر پدر و مادرها باید به بچه‌ها احترام بگذارند، می خواستم سرت فریاد بکشم که: "من هرگز نخواستم که به این دنیا بیام! اگه الان من اینجام، مسئولیتش با توئه. مسئولیت همه دردای من، همه ناراحتیا و بدبختیام با توئه. تو بودی که به خاطر خودخواهی، بی‌فکری یا هرچیز دیگه‌ای من رو به این دنیا آوردی. یعنی به عواقبش فکر نکرده بودی؟" می‌دانم که این هم به نظر تو منطقی نیستی. برای همین نگفتمش. اگر می‌گفتم دیگر واقعا دیوانه می‌شدی.

و خب می‌دانی، من سعی کردم که کمک بخواهم. رفتم و آمدم و گفتم که خوب نیستم. گفتم می‌خواهم بروم، فرار کنم. گریه کردم، یادت هست؟ اما تو توجه نکردی. تو ایرادهای رفتار من را دیدی، اما مریضی روحم را نه.

گمانم ایراد کار اینجا بود که تو حرف‌های جدی من را شوخی گرفتی و من شوخی‌های تو را جدی. از همانجا بود که همه‌چیز شوخی‌شوخی‌، جدی و حسابی پیچیده شد.

مدتی طول کشید تا برنامه‌ریزی کنم. قرار بود برنامه داشته باشد. قرار بود حساب‌شده عمل کنم و بی‌گدار به آب نزنم. می‌خواستم بلیت اتوبوس بگیرم و بروم شهرستان. یک بار تنهایی اتوبوس بین‌شهری سوار شده بودم، یادت هست؟ همان وقت که دو ساعت تمام طول کشید تا برسیم به ترمینال و بعد فهمیدیم که چمدان جا مانده و مجبور شدیم همه راه را برگردیم. 

آمار گرمخانه‌ها را هم درآورده بودم و می‌دانستم کجا باید بروم. بعدش هم می‌گشتم و یک جایی کاری برای پول درآوردن پیدا می‌کردم و تمام. سهره می‌دانست، ککتس هم همین طور. هردویشان را قسم دادم که به کسی چیزی نگویند، گرچه می‌دانستم به قسمشان اعتبار چندانی نیست، اما برایم از هیچ بهتر بود. ککتس گفت نقشه‌ام احمقانه است. گفت مثلا می‌خواهم چه کار کنم؟ اما من فقط به فکر بیرون زدن بودم. به آموزشگاه‌ زبان فکر کرده بودم. یا کارگاه خیاطی. بالاخره یک‌جایی پیدا می‌شد. سهره می‌گفت این همان بی‌گدار به آب زدن است. 

از همه مهم‌تر این بود که تو چیزی نفهمی. مدرسه، پوشش خیلی خوبی بود. شب که خوابیدی، موبایلم را خاموش کردم و انداختم توی کیف مدرسه‌ام. نمی‌خواستم بار و بنه اساسی جمع کنم که جلب توجه کنم. دو تا از کتاب‌های موردعلاقه‌ام و هندزفری، کیف‌پول و کارت عابربانکم را هم برداشتم. می‌خواستم کارت تو را هم بردارم، اما فکر کردم دیگر زیاده‌روی‌ست. دو سه ساعتی به سختی خوابیدم و بعد، زودتر از تو بیدار شدم. یک مانتو شلوار معمولی زیر فرم مدرسه پوشیدم. داشتم آخرین تکه لباس را می‌گذاشتم که بیدار شدی و دیدی. لبخند زدم. فکر کردی شلوار ورزشی است، نه؟ نبود. سوئیشرت بود. چون توسی بود، همان لحظه فهمیدم که فکر کردی شلوار است. مثل هر روز خداحافظی کردم و زدم بیرون. پنج متر رفتم جلو، اما نپیچیدم سمت چپ. مستقیم رفتم تا ایستگاه اتوبوس. با اتوبوس تا مترو رفتم و بعد با مترو، تا ترمینال. بلیتم را خریدم و نشستم. موبایلم را روشن کردم. ساعت یازده بود. حتما تا آن موقع پیامک مدرسه را گرفته بودی. نمی‌دانستم چه واکنشی نشان داده‌ای. ناراحت شدی؟ گریه کردی؟ استرس گرفتی؟ عذاب وجدان چه؟ نکند اصلا ککت هم نگزید و نفس راحتی کشیدی و زندگی‌ات ادامه دادی؟ برایم فرقی نداشت. در هر حال دیگر نمی‌خواستم ببینمت. نگاهی به بلیتم انداختم. حرکت اتوبوس ساعت یازده و نیم بود. بلند شدم و به سمت اتوبوس راه افتادم و سوار شدم. نشستم کنار پنجره و هندزفری را توی گوشم فرو کردم. سرم را به شیشه تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. یک لحظه به برگشتن فکر کردم، اما دیگر دیر شده بود. من تصمیمم را گرفته بودم، قرار نبود تغییرش بدهم. یاد همه فیلم‌های پلیسی‌ای که دیده بودم افتادم و ترسیدم که موبایلم را ردیابی کنند، اما بعد خنده‌ام گرفت. من که آدم خاصی نبودم! محض احتیاط گذاشتمش روی حالت هواپیما. 

چهار ساعت بعد، رسیده بودم. از اتوبوس پیاده شدم. احساس آزادی می‌کردم. گلویم می‌سوخت، اما سرما نخورده بودم. راه افتادم که شهر را بگردم. غریب نبودم، چندین بار باهم رفته بودیم، یادت هست؟ دو ساعتی که گذشت، خسته شدم. پاهایم درد گرفته بودند. آدرس را حفظ کرده بودم. دستم را آوردم بالا که سوار تاکسی شوم. یک سمند زردرنگ جلوی پایم ترمز زد. دست تکان دادم که برود. یکهو شک به دلم افتاده بود.

_دختره‌ی احمق! می‌خوای چی کار کنی؟ اگه بهت گیر بدن که از کجا اومدی و خانواده‌ت کی‌ان چی؟ اگه خواستن برت گردونن چی؟ اگه... اگه... اگه...؟

ازدست خودم عصبانی بودم. بیشتر مسیر را رفته بودم و دلم لرزیده بود و پایم سست شده بود. درد پا را بی‌خیال شدم و رفتم تا رسیدم به پارک کنار خیابان. نشستم روی نیمکت. دلم می‌خواست گریه کنم. کتابم را درآوردم تا نیم ساعت فکرم را آرام کنم و بعد، تصمیم بگیرم که چه خاکی توی سرم بریزم. وقتی به خودم آمدم که دیگر کلمه‌ها دیده نم‌شدند. من دوباره غرق شده بودم و هوا تاریک شده بود. ترس برم داشت. تاریکی بخشی از برنامه‌ام نبود. از تاریکی متنفر بودم. تاریکی ترسناک بود. پر از هیولا بود، نبود؟ تو گفته بودی که تاریکی هیولا ندارد. یادم است، همان شب‌هایی که از ترس لرزیده بودم گفته بودی.

اشتباه می‌کردی. من یکی از هیولاهای تاریکی را دیدم، با همین دو چشم خودم. یک لبخند کج روی لبش بود و از سر تا پا سیاه بود. به سمتم آمد و گفت: "گم شدی؟" سرم را تکان دادم. نشست روی نیمکت. خودم را کشیدم کنار. با خودم فکر کردم که شاید هیولا نباشد، رهگذرها که همه هیولا نیستند. دوباره پرسید: "پس اینجا چی کار می‌کنی؟ منتظر باباتی؟" بود. نبود؟ از این هیولاها دیده بودم، اما در نور روز. آن موقع همه‌چیز واضح‌تر است. شب اما به هیولاها قدرت و جسارت می‌دهد. این را به من نگفته بودی. این را خودم فهمیدم. از جایم بلند شدم و گفتم: "آره، دارن میان دنبالم." پوزخند زد. گفت: "معلومه مال این‌طرفا نیستیا." آن‌طرف‌ها؟ آن‌طرف کجا بود؟ همان‌طرفی که چراغ‌های خیابان خراب‌ شده بودند و شب را سیاه‌تر کرده بودند؟ همان‌طرفی که ماشین‌ها بی‌توجه به آسفالت داغان خیابان، با سرعت بالا رانندگی می‌کردند؟ همان‌طرفی که سر همه سرنشینان ماشین‌ها شلوغ‌تر از آن بود که یک هیولا و یک دختر را کنار خیابان ببینند؟ نمی‌دانستم. راه افتادم. صدای پای هیولا را پشت‌سرم می‌شنیدم. سرعت قدم‌هایم را بیشتر کردم. سرعت او هم بیشتر شد. رسید کنارم. سرش را کمی خم کرد و کنار گوشم گفت: "اگه بخوای، می‌تونم ببرمت یه جایی که شب رو بمونی." گر گرفتم. حتما هیولا بود. آرنجم را به سینه‌اش کوبیدم و محکم هلش دادم. انتظارش را نداشت و افتاد روی زمین. لبخندش محو شد. بلند شد و گردنم را گرفت. بازویش جلوی صورتم بود. با دندان‌های به‌هم فشرده گفت: "وحشی هم که هستی! یه دقه آروم بگیری نمی‌میری، دارم می‌گم می‌خوام ببرمت یه جای امن!" بازویش را گاز گرفتم. محکم. همه جانم را ریختم توی دندان‌هایم. حس کردم بازویش دارد پاره می شود. از بچگی، تنها سلاح دفاعی‌ام بود. یادت است چه طور بچه‌های فامیل کتک می‌زدند و مو می‌کشیدند و من گاز می‌گرفتم؟ شاید درد کتک بیشتر باشد، اما جای دندان‌ها همیشه راحت‌تر آدم را لو می‌دهند. آن قدر فشار دادم که دادش بلند شد و رهایم کرد. دویدم. پایم به تکه سنگی گیر کرد و تلو تلو خوردم و نزدیک بود با صورت بخورم زمین، اما ادامه دادم. هیولا پشت سرم بود. هیولای عصبانی. پایم دوباره به تکه‌ای از زمین گیر کرد و به جان سازنده خیابان و اطرافش لعنت فرستادم. دستش خورد به شالم که از روی جوی آب پریدم. آن طرف جوی رسیدم روی زمین و دوباره دویدم. دو قدم برنداشته بودم که نور زد توی چشمم و صدای بوق را شنیدم. از همان صداهای گوشخراش توی فیلم‌ها. همیشه فکر می‌کردم بازیگر فیلم خیلی احمق است که با نزدیک شدن آن ماشین کذایی، تکان نمی‌خورد و همان طور می‌ایستد تا تصادف کند، اما خودم هم خشکم زده بود. 

در آن لحظه، تو در ذهنم بودی. داشتم به این فکر می‌کردم که حتما این همان اتفاقی‌ست که از اول باید می‌افتاد. تو ناراحت می شدی و بعد از مدتی، به زندگی عادی‌ات برمی‌گشتی و من هم راحت می‌شدم. برد برد.

تق!

همیشه دوست داشتم بین زمین و هوا تمام شوم.

***

+راستش خودم اون‌قدرا دوستش ندارم. یه جورایی ادامه قسمت قبل هست و یه جورایی نیست. شایدم اصلا نباید ادامه‌دار می‌شد، نمی‌دونم. دیگه به هر حال نوشتمش. ببخشید اگه احیانا وقتتون گرفته شد و خوشتون نیومد.

دینگ!

صدای پیامک موبایل بلند شد.

دستم بندِ ظرف‌ها بود. آمدم صدا بزنم: "ملیج، موبایلم رو می‌دی؟"، اما یادم آمد که ملیج مدرسه است. به هر حال یک پیامک ساده بود، هرکسی که فرستاده بودش می‌توانست ده دقیقه دیگر صبر کند.

شستن ظرف‌ها که تمام شد، دست‌هایم را با پایین لباسم خشک کردم. موبایلم را برداشتم. شماره عجیبی بود، اسم نداشت: "والد گرامی، فرزند شما امروز در کلاس حاضر نبوده. جهت موجه کردن..."

خشکم زد. 

ملیج؟

ملیج که صبح رفت بیرون!

شلوار ورزشی و خوراکی‌هایش را توی کیفش گذاشت، لبخند زد و خداحافظی کرد و رفت! سر کلاس نبوده؟ خدایا... کجاست؟ ملیج؟ ملیج...

جرقه‌ای توی ذهنم روشن شد. 

 «_اصلا تو منو دوست نداری!

_معلومه که دوسِت ندارم! چرا باید دوسِت داشته باشم؟»

جدی گرفته بود؟ من داشتم شوخی می‌کردم!

سرم گیج رفت. دستم را به دسته نزدیک‌ترین مبل گرفتم. آمدم بنشینم که پریروز را یادم آمد. 

 «_می‌دونی، باید خدا رو شکر کنی که جایی ندارم. 

_جایی نداری؟ یعنی چی؟

_یعنی همین دیگه. جایی ندارم که برم، وگرنه تا الان ده بار از اینجا فرار کرده بودم. 

_لازم نیست جایی داشته باشی. 

_چی؟

_شهرداری. شهرداری یه جاهایی داره به اسم گرمخانه. می‌تونی بری اونجا.»

صبر کن ببینم، شلوار ورزشی؟

به سمت اتاقش دویدم. برنامه هفتگی‌اش بالای میز، روی دیوار چسبیده بود. 

امروز چندشنبه بود...؟ شنبه. امروز که ورزش نداشت! موبایلش. موبایلش کجا بود؟ روی اپن نبود. بالای تختش را نگاه کردم، روی میز، زیر بالش، توی کشوها، توی کمد، روی دروار، همه‌جا را بیرون ریختم. نبود. نبود. کیف پولش هم غیب شده بود.

اشک توی چشمم جمع شده بود. مانتویم را سرسری پوشیدم و شالی روی سرم کشیدم. کلیدها و سوییچ ماشین را قاپیدم و از خانه بیرون زدم. نشستم پشت فرمان. به تصویر خودم توی شیشه تشر زدم: "اشکاتو پاک‌ کن! به خودت بیا، چه مرگته؟ خبری نیست. الان می‌ری و می‌بینی تو یه کلاس دیگه بوده، تاخیر داشته. اصلا شاید اسمشو اشتباه دادن! الکی بد به دلت راه نده، چیزی نیست، چیزی نیست."

رسیدم. در را باز کردم و وارد مدرسه شدم. از پله‌ها بالا رفتم و جلوی در دفتر معاون آموزشی رسیدم. دستم را آوردم بالا که در بزنم، لرزید. موضوع خوشایندی نبود، دلم نمی‌خواست راجع بهش صحبت کنم... ولی مگر چاره دیگری داشتم؟ در زدم. صدای معاون گفت: "بفرمایید؟"

وارد شدم.

_سلام خانم اصغری. من مادر ملیج هستم. ملیج... ملیج امروز صبح از خونه اومد بیرون، با لباس و وسایل مدرسه، اما فکر کنم یه اشتباهی پیش اومده. برای من پیامک اومده که غیبت داشته.

صورت معاون جدی شد. 

_کدوم کلاس بوده؟

_کلاس الف. 

خانم اصغری از جایش بلند شد. از پله‌ها بالا رفت و جلوی در کلاس الف ایستاد. در زد. در باز شد. 

_سلام خانم شیرین. می‌شه لطفا ملیج رو صدا کنید؟

_سلام خانم اصغری. ملیج؟ ملیج کجایی؟

یکی از بچه‌ها گفت: "ملیج که امروز غایبه خانم!"

رنگ از صورتم پرید. خانم اصغری سری تکان داد و گفت: "که این‌طور. مزاحم درستون نمی‌شم، ببخشید."

معلم پرسید: "اتفاقی افتاده خانم اصغری؟"

خانم اصغری آهسته گفت: "چیزی نیست. برگردید سر درستون."

و به سمت من برگشت. گفت: "گریه نکنید مادر ملیج. دوستای هم‌کلاسی‌ش ممکنه بدونن کجاست؟"

داشتم گریه می‌کردم؟ خودم نفهمیدم. صورتم را پاک کردم و گفتم: " ن... نه. با بچه‌های کلاسش خیلی... خیلی جور نبود. ولی... ولی یه دوست توی کلاس ب داره که شاید بدونه..."

خانم اصغری سری تکان داد. 

_بسیار خب. اسم دوستش چیه؟

_سهره. اسمش سهره‌ست. 

خانم اصغری در کلاس ب را که آن طرف راهرو بود زد. صدای معلم گفت: "بفرمایید." خانم اصغری در را باز کرد. از پشت سرش داخل کلاس را دیدم. سهره را بین بچه‌ها شناختم. من را که دید، رنگش پرید. خانم اصغری گفت: "اگر امکان داره، سهره چند لحظه از کلاس بیاد بیرون. کارش دارم." معلم با سر به سهره اشاره کرد که بلند شو و گفت: "حتما."

سهره از جا بلند شد. درست قدم برنمی‌داشت، پاهایش می‌لرزیدند. لرزش پاهایش را که دیدم، لرزه به کل جانم افتاد. دستی روی پیشانی‌ام کشیدم. مطمئن شدم که اتفاق بدی افتاده. صداها را واضح نمی‌شنیدم. صدای سهره بریده‌بریده بود، داشت گریه می‌کرد: "خانوم به خدا من بهش گفتم که نکنه... گوش نکرد... گفت نمی‌تونه... بلیت اتوبوس... قسمم داد به کسی چیزی..."

زمین دور سرم می‌چرخید. 

قبل از سیاهی، صدای دینگ پیامک را شنیدم و بعدش: تق. سردی سرامیک کف راهرو آرامم نکرد.

ملیج؟ 

برادر، داری می‌بینی اخبارو؟

اشکاشونو؟

خون همه اینا گردن توئه‌، نمی‌دونم جواب خدا رو چی می‌خوای بدی.

الان خوشحالی؟ وجدانت راحته؟ آب خوش از گلوت پایین می‌ره؟ 

دقیقا یه هفته بود که یه حس عجیبی داشتم. همه‌ش داشتم به کارلا فکر می‌کردم و یه چیزی درست نبود. یادم افتاد که دفعه آخر که بهش پیام دادم، گفت که نُه روز مریض بوده و یه هفته مدرسه نرفته بوده. و من بعد از نه روز فهمیدم. حالم خیلی بد شد. گفتم که آره، عجب دوست خفنی هستم من! چه‌قدر از حال دوستم خبردارم!

اون گذشت. چند بار توی تلگرام بهش پیام دادم و یه بارم پیامک. جواب نداد. چیز عجیبی نبود، خیلی کم آنلاین می‌شد. 

دیشب اصلا یه جوری شده بودم، گفتم این‌جوری نمی‌شه، فردا بهش زنگ می‌زنم. خیلی نگران شده بودم، می‌ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه، یا هرچی. 

همین چند دقیقه پیش مامانش زنگ زده بود. گفت کارلا یه هفته‌ست رفته زنجان. مسافرت نه، رفته اونجا پیش باباش که تنها نباشه. یه هفته‌ست که داره می‌ره مدرسه تو روستاشون. 

اصلا باورم نمی‌شه. 

هنوز تو شوکم. 

مگه کلا چند وقت یه بار می‌دیدمش؟ حالا همونم احتمالا نصف شده. شایدم کم‌تر...

و من چه دوست خوبی‌ام، دست مریزاد سولویگ. یه هفته گذشته لعنتی، یه هفته! اون اونجا نه نت داره نه چیزی، تو چی؟ 

دستت درد نکنه حسن آقا. ممنونم ازت که یه دو هفته‌ست زندگی مردم رو مختل کردی.

مامانش گفت این دختر من خله. گفتم اگه خل نبود که دوست من نمی‌شد. 

خدایا، یه نفر رو از دست دادن برای یه سال کافی نبود؟ حالا از دست دادن هم نه، ولی خودت که می‌دونی چی می‌گم. 

دقیقا اون دو نفری که بیشتر از همه برام مهم بودن، اونایی که فاصله‌مون بیشتر از همه آزارم می‌داد، در عرض یه ماه به اندازه چند صد کیلومتر ازم دورتر شدن. دوری‌ای که دیگه مثل قبل نمی‌شه پرش کرد، نمی‌شه بهش بی‌تفاوت بود.

+نخای وابستگی‌م به قم دارن دونه دونه قیچی می‌شن. 

+نوزده و هفتاد و شش، رتبه اول کلاس. منطق نوزده، جغرافیا هجده.

+منابع المپیاد ادبی اعلام نشدن. همه‌شون اعلام شدن به جز ادبیات. یعنی بشینم بخونم برای جغرافیا؟ نمی‌دونم.

+بالاخره تونستم وصل شم به اینترنت جهانی با مودم خاله‌اینا. بعد از چند روز رسیدم صفحه گودریدزم رو آپدیت کنم.

+احتمالا بعدا پاکش کنم، این پست رو. یا ادیتش کنم، نمی‌دونم. 

+لعنت بهش. شوخی‌شوخی جدی شد. به مسخره‌بازی می‌گفتیم "عزیزم" و "نمد" و این خزعبلات، حالا افتادن تو دهنم. اه. حالا باز جای شکرش باقیه که به این و اون نمی‌گم "سیسی"! :/

نزدیک بود به خاطر چهار تا ghost story مسخره سرمون رو به باد بدیم.

***

ساختمون مدرسه، مستطیلی شکله و از هر دو طرفش راه‌پله داره. یعنی شما می‌تونید از سمت راست از پله‌ها برید بالا، طول ساختمون رو طی کنید و از سمت چپ بیاید پایین و برگردید سر جای اولتون. 

چند روزه به جای حیاط، می‌ریم طبقه پایین. آزمایشگاه اونجاست و نمازخونه و کتابخونه و موتورخونه و چند تا در بسته که نمی‌دونیم چی پشتشونه. امروز هم نشسته بودیم اون وسط و لامپا رو خاموش کرده بودیم. داشتیم سناریوی فیلم ترسناک می‌چیدیم، که وای الان یه دستی از اونجا میاد و می‌گیرتمون و فلان و فلان. این وسط هم برای مسخره‌بازی یه چند تا جیغ و ویغ می‌کردیم و اینا. بعدشم رفتیم تو کتابخونه متروکه مدرسه که وسایل ورزشی هم توش هست و یه ذره بازی کردیم و اومدیم بیرون.

اینجا بود که طوطی لابد با خودش فکر کرد چرا یه ذره هیجان فضا رو بیشتر نکنه؟ این شد که جیغ زد و من و هانی لمون هم که منتظر اشاره بودیم، جیغ‌زنان به سمت راه‌پله‌ی سمت چپ فرار کردیم. ملی و دوری هم پشت سرمون. یهو صدای ناظم عزیز و خوش‌اخلاقمون رو شنیدم که داره داد می‌زنه: اون کیه داره جیغ می‌زنه؟ وایسا ببینم!

بعد ما راه‌پله رو دوباره اومدیم پایین و فرار کردیم به سمت راه‌پله‌ی اون طرف و اومدیم بالا. همین که اومدیم بالا و اومدیم خودمون رو پرت کنیم تو کلاس ده تجربی ب، دیدیم که ناظممون داره از اون طرف میاد بالا و از بخت بدمون، اون هم ما رو دیدیم که پریدیم تو کلاس. ما هم خیلی ریلکس نشستیم پشت میز و وانمود کردیم داریم شیمی می‌خونیم. درواقع بی‌عقلی کردیم. طوطی و هانی لمون سریع پریدن تو نمازخونه و وایسادن تا آبا از آسیاب بیفته، اما ما سه تا عین دیوانه‌ها خودمون رو تابلو کردیم.

هیچی دیگه، ناظم اومد تو کلاس و اصلا ما رو ندید، یهو به یکی از بچه‌ها گفت: پایین چه غلطی می‌کردید؟ اون بدبخت هم از همه‌جا بی‌خبر، گفت: من؟ خانم من کل زنگ تفریح تو کلاس بودم! آره، ناظممون هم یه عالمه سرشون داد زد و گفت من دیدم که اومدن تو این کلاس. یا میاید می‌گید کیا بودن، یا از انضباط همه‌تون کم می‌کنم!

دیگه زنگ هم خورده بود، من و دوری مجبور شدیم بریم تو کلاسای خودمون. ولی جدا همه زنگ از عذاب وجدان داشتم می‌مردم! داشتم می‌مردما رسما! زنگ تفریح که شد، گفتم بچه‌ها بریم بگیم ما بودیم! گناه دارن اون بدبختا، روحشون هم خبر نداره. ولی قبول نکردن. گفتن که هیچ‌وقت انضباط بیست‌وپنج نفر رو کم نمی‌کنه، اما پنج نفر رو چرا.

زنگ بعدش داشتیم با سیستم کلاس هوشمند سروکله می‌زدیم که دیدم ناظممون داره طوطی رو پیج(!) می‌کنه. یخ زدما قشنگ، گفتم گاومون زایید. فهمیدن. تموم شد. داشتم طوطی رو تصور می‌کردم که بسته شده به صندلی و دارن ناخناشو می‌کِشن. آره، ولی قضیه‌ش معلوم شد که حالا می‌گم چی بوده.

من بازم گفتم بریم خودمونو لو بدیم، قبول نکردن. هانی لمون به طور نامحسوس رفته بود یه سر و گوشی آب داده بود. به ناظممون گفته بود که خانم جریان چیه و اینا؟ معلوم شده که بازرس اومده بوده مدرسه، و دقیقا همون موقع صدای جیغ و داد ما هم بلند شده! بعد هانی لمون برگشته بوده گفته بوده که خانم ما هم پایین بودیم، اما کسی جیغ نزد. ناظم هم گفته بوده می‌خواستم بهشون بگم از این کارا نکنید دیگه. گرچه این حرفش مثل حرف اینایی بود که با کمربند تو دستشون می‌دوئن دنبالت و می‌گن: وایستا کاری‌ت ندارم!

خلاصه اینکه، هنوز نمی‌دونم قراره چی کار کنیم. فعلا که انگار مشکل رفع شده. 

+ببخشید اگر احیانا انتظار یه داستان جنایی‌تر و خفن‌تر داشتید و ناامید شدید. =)

+حالا قضیه پیج شدن طوطی چی بوده؟

این طوطی، سر کلاس لپ ملی رو بوسیده. بعد معلم دعواش کرده که اینجا کلاسه. اونم گفته من که کار بدی نکردم. معلم گفته یعنی چی، تو خجالت نمی‌کشی؟ اونم گفته که نه، برای چی باید خجالت بکشم؟ معلم هم گفته اگه خجالت نمی‌کشی، برو برای خانم ناظم تعریف کن. اونم گفته باشه خانم می‌رم تعریف می‌کنم. بعد معلمه اینو که شنیده جوش آورده، گفته اصلا از کلاس من برو بیرون و از این حرفا. اینم از کلاس اومده بیرون و برای خودش رفته مدرسه‌گردی. از این طبقه، به اون طبقه. اتاق مشاور، حیاط، خلاصه این‌ور اون‌ور حسابی. بعد معلمه دیده جلوی در نیست، بچه‌ها رو فرستاده دنبالش. اونا هم پیداش نکردن، رفتن به ناظم گفتن که پیجش کنه. بعد ناظم که جریانو فهمیده، گفته این کارا جاش تو مهمونیه(وات د هل حقیقتا؟ مهمونی؟) و مورد انضباطی برات ثبت می‌شه.

دارم تصور می‌کنم تو پرونده انضباطی نوشته: کسر یک نمره انضباط به دلیل بوسیدن لپ دوستش در کلاس.

شاید مسئله یادگیریه. یاد گرفتن چیزای جدید. اینکه می‌تونم دو ساعت بی‌وقفه علوم‌فنون یا ریاضی بخونم و تست بزنم و خسته نشم، اما اقتصاد بعد از یه ربع خسته‌م می‌کنه. سر کلاس خوبه، همون وقتی که معلم داره درس می‌ده. اما بعد که می‌خوام بشینم بخونمشون، عزا می‌گیرم!

+یه جا نوشته بود: طاقت بیار، پاییز داره تموم می‌شه.

اول با خودم گفتم چه فرقی می‌کنه؟ پاییز با زمستون و تابستون چه فرقی داره وقتی که من همونم و شرایط همونه و همه‌چی همونه؟

اما آره، شاید فقط همین بیست روز باقی‌مونده سخته. بعدش راحت‌تر می‌شه. 

می‌دونی، سال انگاری یه آدمه. پاییز که می‌شه، داره جون می‌ده. داره زجر می‌کشه. همین زجر رو هم می‌ندازه تو دل آدما. همه انگاری دارن تو پاییز می‌میرن. دوسش دارم، زیاد، به خاطر همین دردی که داره تو لحظه‌هاش. به خاطر همین ناراحتی‌ش. انگار که داره تک‌تک لحظه‌های عمرش رو برای آخرین بار جلوی چشمش می‌بینه. قبل از این‌که بگه: خداحافظ!

اما زمستون این‌جوری نیست. زمستون از قبل مُرده، تموم شده. بی‌خیال حیوونای بی‌خونه و درختای بی‌برگ. زندگی‌شو کرده. خوشحالیاشو دیده، درداشم کشیده و بعدش... هوف، یه نفس عمیق و تمام. سفیدی محض.

حالا که پاییز داره نفسای آخرشو می‌کشه، حالا که دیگه دست از تقلا برداشته و به سرنوشتش رضایت داده، شاید دردا هم کم بشن. شاید آدما هم بتونن راحت بشن. آروم بشن. تقلا رو بذارن کنار و یه نفس عمیق بکشن. 

+دلم تنگ شده برای تنهایی. برای تنهایی راه رفتن تو حیاط، برای کتاب خوندن تو زنگ تفریح. برای اینکه بشینم تو سرمایی که بقیه رو فراری داده و فقط فکر کنم و لبخند بزنم و لبخند بزنم و لبخند... برای اینکه توی تنهایی، آخرین قطره‌های جام رو سر بکشم، بدون اینکه از تهی شدنش بترسم. چون می‌دونم که این آخرین قطره‌ها، حالا حالاها هستن و هستن و هستن. 

تازه فهمیدم که درد دست و پام به خاطر خماری بوده. 

خمار بودم، ناجور. چند شب می‌شد که نمی‌تونستم تبلت رو ببرم تو تخت چون مامان باهاش کار داشت و خدا، داشتم دیوانه می‌شدم. 

دیشب بالاخره موفق شدم، و خودمو خفه کردم.

الان حس می‌کنم های‌َم. جدی می‌گم. وقتی دارم راه می‌رم انگار پام رو زمین نیست. سرم یه جای دیگه‌ست انگار. بعد از هر جمله‌ای که یه نفر می‌گه باید بپرسم: چی؟ یه حال مزخرف و بیخودیه.

دیروز معلم دفاعی‌مون گفت احتمالا ببرنتون راهیان نور. امروز رفتم از معاونمون پرسیدم و صحت خبر رو اعلام کرد. از اونجایی که تعداد محدوده، چند بار بهش سفارش کردم که من رو یادش باشه، چون می‌خوام حتما برم. _گفت اگه می‌خوای بیای احتمال نود درصد اسمتو می‌ذارم تو لیست. آخه می‌خوایم بچه‌های خوبمون رو ببریم. تف تو ریا_البته هنوز شیوه‌نامه‌ای برای ثبت‌نامش، هزینه‌ش و غیره نیومده، اما گفتن که تا آخر هفته، یا اوایل هفته بعد میاد. 

معاونمون گفت احتمالا می‌برن جنوب. پشت‌سریِ خانوم الف گفت: کاش می‌بردن غرب. خانوم الف گفت: نه همون جنوب خوبه، همه‌جای جنوب بوی محسنمو می‌ده. بندرعباس، کیش، قشم... گفتم: عقل کل، راهیان نور که نمی‌بره کیش و قشم! مگه تور سیاحتیه؟ (حالا نمی‌بره دیگه، یا ضایع شدم...؟)

آره، بعد به دختر پشتیه گفتم: مگه غرب کجاها می‌شه؟ گفت: ایلام، کرند کرمانشاه و اونجاها. گفتم: کاش می‌بردن غرب... خانوم الف گفت: چرا غرب؟ گفتم: چی؟ گفت: می‌گم چرا غرب؟ گفتم: آهان، هیچی همین‌جوری. حالا اصلا ببرن جنوب، تصمیمش که با ما نیست.

+دو تا از بچه‌های کلاسمون هستن، اینا خیلی برای من جالبن! اصلا اهمیتی نداره براشون قانون و مانون و این حرفا. نصف اوقات سر کلاس نیستن. اون روز دیر اومدن، معلم گفت برید نامه بگیرید. رفتن. ده دقیقه گذشت، یه ربع گذشت، نیم ساعت گذشت، نیومدن. معلم یکی از بچه‌ها رو فرستاد دنبالشون. کاشف به عمل اومد که داشتن خوشحال برای خودشون تو حیاط قدم می‌زدن.

+دچار وسواس "اینو نگفته بودی؟" شدم. هرچی می‌خوام بگم حس می‌کنم تکراریه، حس می‌کنم قبلا گفتمش. وراج بودن هم دردسرای خودشو داره... اه. حس می‌کنم همه پستام همه تکراری‌ان. شما به بزرگی خودتون ببخشید.