داشتم باغچه را آب میدادم.
باغچه پر از قاصدک بود. کوچک و بزرگ، کنار هم و تنها.
یاد آن دختر رویاپرداز کوچک افتادم که آرزوهایش را کنار گوش قاصدکها زمزمه میکرد تا پیامش را به دست خدا برسانند. هر آرزویی، کوچک و بزرگ هم فرقی نمیکرد. قاصدکها رویش را زمین نمیزدند، وفادار بودند و امین. یک بار هم دست رد به سینهاش نزدند، یک بار هم نپرسیدند "چرا؟"، یک بار هم نگفتند "نمیشود". معتقد بود وقتی قاصدکش را فوت میکند، نباید نگاه کند که ببیند قاصدک به کدام سمت میرود. اصلا در آسمان پرواز میکند، یا میافتد همانجا جلوی پایش؟ میدانست که قاصدک وظیفهاش را انجام میدهد، وظیفهای که اسمش است.
خدا میداند اینهمه قاصدک، آرزوی که بودند.
اینهمه قاصدک به گِل نشسته.
دخترک نه، اما من فکر میکنم قاصدی که نشسته روی زمین، قاصدی که پایش گیر است، هیچ پیغامی را نمیرسانَد.
قاصدکها را از روی زمین جمع کردم و در هوا پاشیدم.
+عنوان، اسم کتابی از عرفان نظرآهاری.
خیلی بعدا نوشت: can you keep a secret؟
من حتی تو را هم از قاصدک ها خواستم.