احساس میکنم کلی حرف دارم که نمیتونم بزنم. کلمات دورم پرواز میکنن و دارم تو کلمات شنا میکنم اما... اما نمیشه، نمیدونم چرا نمیشه.
داشتم این آهنگ رو گوش میدادم.
عجیبه که با گوش دادنش به یاد مامانم بیفتم؟
مامان سیگار نمیکشه، پس نمیتونم بگم
you put your cigarette, out on my face
اما میتونم بگم
...so beautiful! Please woman, don't break your back for me
.I'll put you out of your misery
انگار هرچی تلاش میکنم، نمیتونم اونی باشم که باید.
چون حقیقت اینه که من خیلی اذیتت میکنم و کیه که این رو انکار کنه؟ یه وقتایی بدجنس میشم و میگم "خودش خواست، خودش این زندگی رو، من رو انتخاب کرد!" اما واقعا حق زدن این حرف رو دارم؟ تو انتخاب کردی که همچین بچهای داشته باشی؟ بعید میدونم. تو خودت هم اون موقع بچه بودی.
و خب چرا یه بچه باید اینقدر ناشکر باشه؟
قلبم فشرده میشه، وقتی به اون سالی فکر میکنم که کلاس چهارم بودم و تو همهی چهلوچهار جلد سرزمین سحرآمیز رو با همه سنگینیش، از تهران تا قم آوردی چون من نتونسته بودم بیام نمایشگاه کتاب.
وقتی یادداشتهات رو میبینم؛ خودت اون روزا رو یادته؟ من کوچکتر از اون بودم که به یاد بیارم، وقتایی که بدوبدو برای بابا یادداشت میذاشتی که وقتی سر کلاسی، یادش نره برای من قصه بخونه، یا بهم غذا بده.
وقتی یادم میاد چهطور اون وقتها من رو میذاشتی خونه خاله مرمر، تا بتونی بری سر کلاس، چون بابا نبود که مراقبم باشه.
وقتی دارم از خونه میرم بیرون و به شوخی بهت میگم که فلان برنامه رو ببینی و برام تعریف کنی، و میام خونه و میبینم که تلویزیون روشنه و برنامههه داره پخش میشه وقتی تو کوچکترین علاقهای به دیدنش نداری.
وقتی من دارم کتاب میخونم و هی میری و میای و میگی "سولویگ، نمیخوای درس بخونی؟ بشین پای درست، یه خرده هم بخون".
بعد خودم رو میبینم که چشمم رو روی همه اینا بستهم، و فقط دلم میخواد زودتر از این خونه بزنم بیرون.
Tell me what are we to do, it's like we only play to lose, chasing pain with an excuse
بهم بگو، کیو میتونیم سرزنش کنیم این وسط؟ تو رو؟ فکر نمیکنم. میدونم که خیلی وقتا خیلی چیزا رو نمیبینی، میدونم که حرفام رو عین فیلم یادت میمونه و هنوزم که هنوزه، به حرفی که من تو ده سالگی زدهم استناد میکنی، میدونم که حواست به یه چیزایی نیست، اما اگر بخوایم ترازو رو بذاریم وسط، کفهی کی سنگینتر میشه؟ اون کیه که حق اعتراض داره؟
من نیستم.
جالبه، الان دارم این حرفا رو مینویسم و احتمالا ده دقیقه دیگه بلند میشم و سر یه چیز احمقانهی دیگه دعوا راه میندازیم و دل همدیگه رو میشکنیم. تا کی میخوایم ادامه بدیم؟ نمیدونم.
من دوستت دارم، آره، خیلی دوستت دارم. ولی نمیدونم... میتونی منو ببخشی؟ میتونی هیچوقت من رو ببخشی؟
ترجمه بخشهایی که توی متن آوردم:
تو سیگارت رو جلوی صورتم میگیری.
خیلی زیباست، خیلی زیبایی. خواهش میکنم زن، پشتت رو برای من نشکن. خودم از این سختی و بیچارگی رهات میکنم.
بهم بگو باید چه کار کنیم. انگار فقط بازی میکنیم تا ببازیم. درد رو با بهونه دنبال میکنیم...
هی...
مامانا می بخشن
فقط باید سعی کنیم عوض شیم
باید یاد بگیریم اینکه حق با کیه مهم نیست، جایگاه مادر بالاتر از این حرف هاست
الان دارم اینو میگم ولی خودمم خیلی رعایت نمی کنم
هی...