گفتم: عمو چی گفت؟
گفت: عمو؟
گفتم: داشتید حرف میزدید...
گفت: آهاان، عمو. سولویگ... عمو گفتش تو اصلا وطن نداری.
خشک شدم. گفتم: چی؟
گفت: بهش که گفتم، گفت حتی قم هم ممکنه برات وطن نباشه. تهران که قطعا نیست.
خیالم یه کم راحت شد. نمیدونم چرا یادم نبود که داریم درمورد نماز شکسته حرف میزنیم. همون حس ترسآلود "تعلق نداشتن" با شنیده شدن از یه کس دیگه اود کرد یهو. گفتم: ولی... نمیشه تهران وطن باشه؟ من که اعراض نکردم، میخوام برگردم.
گفت: اصلا وطن نبوده از اول که بخوای اعراض کنی!
گفتم: آهان. گرفتم.