معنای غم را نمیتوان با مترادفهایش بیان کرد. غم نه دیدنیست، و نه چنان ملموس که بشود با چند کلمه به توصیف آن پرداخت. غم را نمیتوان دید، همانگونه که خدا را، اما جلوههایی از خود در هرسو بهجا گذاشته که تا روحمان با آن مانوس نگردد امکان رهایی از آن را نخواهیم یافت.
غم همچون دختر جوان مرموزیست که کوزه بر دوش گذاشته، بازیگوشانه میدود و عطر گیسویش، همهجا را پر میکند. به افغانستان که میرسد، برقع بر چهره دخترانش مینشاند. به فلسطین که میرسد، گردِ مرگ بر همهجا میافشاند. به کردستان عراق که میرسد، در گوششان لالاییهایش را زمزمه میکند. اما به ایران که میرسد، دیگر نمیرود. کوزه را کنار گذاشته و برای همیشه میماند. در سوگواریهای جنوب جا خوش میکند. کرمانشاه را آنقدر میخنداند که شکمش به لرزه میافتد. بر دستان زحمتکش زنان مازندران، چنان بوسهای میکارد که سرخی لبانش بر آن دستها نقش میبندد. همبازی دخترکانی میشود که نه میتوانند واژه تجاوز را تلفظ کنند و نه واژه قتل را تصور. میرود میان جمعیت مردم، فریاد آزادی سر میدهد. یا مینشیند در حنجرهی بنان و الههی ناز میخواند. غم را میشود در چهارراههای تهران، کنار چاه جمکران، در گورستان ظهیرالدوله، و پشتِ پنجرهی اتاق تمام آدمها یافت و بر آن گریست. جدال با او میسر نمیشود، کنار آمدن هم دشوار است. تنها میشود به آن دختر کوزهبهدوش نگاه کرد و دید چگونه ایران را به گریه وادار میکند...
+Power to the local dreamers.
نوشته از من نیست، نویسندهش همکلاسیمه. آناهیتا بامداد. خیلی دوست داشتم نوشتهش رو.
+میدونی من چی میگم؟ این دختر خانم تو کل دنیا دوراش رو میزنه و کوزهش رو پر میکنه. میرسه به خاور میانه، میگه: آخیش، هیچجا خونه خود آدم نمیشه!
خیلی قشنگ نوشته...
با +موافقم :(