_دخترک عقلش را از دست داده! صبح بیدار شدم میبینم یک کپه بزرگ برف توی حیاط جمع شده. میروم ببینم چیست، میبینم این سبکمغز است که زیر برف دفن شده. بله، همین. شب صبر کرده من بخوابم و رفته با یک لا لباس و پای برهنه نشسته وسط حیاط؛ میگویم آخر این چه حماقتی بود که کردی؟ سنکوب میکنی میمیری بدبخت! لبخند میزند. بله، همین ایشان. سینهپهلو کرده بود، هذیان میگفت. لبخند میزند و میگوید میخواستم پابرهنه بروم روی برف ببینم چهطور است. بعدش هم نشسته تا بیند آدمبرفیها چه احساسی دارند. آدمبرفیها! چه مزخرفاتی.
تماشاگرنوشت خاص
::
نوشته شده در يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۱۳ ب.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
وای سولویییییییییییییگ.خیلی قشنگ نوشتی.اون قدر که هیچ کلمه و جمله ای نمی تونه زیبایی نوشته ات رو بیان کنه.این رو از اعماق قلبم می گم. ^_^
وایی، ممنون، خجالت میدی آدمو بابا!! *-*
جمله آخرت.... عالی بود. آدم برفی ها؟ چه مزخرفاتی
شبیه شخصیت یه آدم بزرگ ترسناک و عاقل.
بند عجیبی بود. قشنگ صحنه رو دیدم.
دقیقا میخواستم همچین تصویری رو بسازم، گویا موفقیتآمیز بوده. =)
کدام دخترک؟
من هم هوسم کردم جای دخترک و آدم برفی ها میبودم :)