چیزهای زیادی توی ذهنم بود که بنویسم، ولی نمیدونم چرا دقیقا قبل از اینکه صفحه ارسال مطلب جدید رو باز کنم، سری به ستارههای روشن زدم و یک پستی رو خوندم که حالم رو بد کرد. حالا دیگه نمیتونم اون چیزها رو بنویسم.
دیشب با بچهها «شیرِ مرغ» بازی کردیم. بازی رومیزی جالبی بود، تمام مدت خندیدیم. هنوز دلم پیش اون بوسهی مرض و اون کتاب رقصیه که بچهها میخواستن به خونآشامم بفروشن. خونآشام که سهله، خودم هم به این دو تا چیز نیاز دارم. بعدتر بهم پیام داد که بیداری حرف بزنیم و گفتم هستم. گفتوگوی سختی بود. احساس ناتوانی میکردم و فلشبکها داشتن خفه و کورم میکردن. نفس کشیدن برام سخت شده بود و یه صدایی همهش تو سرم میگفت که بهتره درس رو رها کنم و یه مسیر جدید برای آیندهم پیدا کنم، چون وقتی تا این حد از جدا کردن شنیدههام و تجربههای دیگران از تجربههای خودم عاجزم و وقتی تا این حد تماشای درد دیگران آزارم میده، چه جایی میتونم تو این مسیر داشته باشم؟ موهام رو کشیدم و هزار بار تا هزار شمردم تا خوابم ببره و باز یکسره تا صبح کابوس ببینم. بعد صبح بیدار شدم. خسته نشستم بالای سر کتابهام. نفس عمیق کشیدم. آسیبشناسی خوندم.
چیز عجیبی نیست. نمیدونم چرا بهش عادت نمیکنم. من هر بار این جنازه رو با بدبختی و فلاکت، با اشک و خونریزی دفن میکنم و هر بار وقتی خاکی و خسته و خونآلود از قبرستون برمیگردم و در خونهم رو پشتسرم میبندم، میبینم که اون قبل از من رسیده و روی مبل نشسته. بخشهای زیادی از بدنش تجزیه شده و استخونهاش معلومن، صورتش اونقدر از ریخت افتاده که دیگه قیافهش رو واضح نمیبینم و مجبورم دستبهدامن حافظهم بشم، ولی هنوز هم وقتی روی تخت دراز میکشم تا بخوابم، دستهاش رو دور بدنم حلقه میکنه. بازوی سنگین استخونیش میافته روی سینهم و نفس کشیدن رو سخت میکنه. نفسهای قطعشدهش روی گردنم پخش میشه و کاری میکنه گر بگیرم. خون از زخمهای قدیمیش چکه میکنه روی خودم و تختم و تمام زندگیم رو به گند میکشه. روزها بهش بیاعتنایی میکنم و عصرها بیلم رو روی شونهم میذارم و به سمت قبرستون میرم تا دوباره تمام این ماجرا رو از اول تکرار کنم.
گمونم آخرش هم من زودتر از اون توی قبر موندگار بشم.
*از آهنگ we lost the summer از tomorrow x together.
لطفا فصل من رو بهم برگردون.
اینترنت دوباره به حالت عادی برگشته و بیان به سرعت نور مثل قبل خلوت شده. الان امتحان کردم و دیدم فیلترشکنم وصل میشه، ولی فعلا قصد ندارم به عرصه بینالملل برگردم. لااقل تا جایی که دووم بیارم. این چند روز دوری از اخبار و همهچیز واقعا برام آرامشبخش بود، بدم نمیآد ادامهش بدم.
دیشب که داشتم دیوانه میشدم، به خودم گفتم «زودتر باید برم این موهای نفرتانگیز آزاردهندهی شبیه مارهای مدوسا رو از بیخ قیچی کنم.» و بعدش تا صبح یکسره کابوس دیدم. از رنگها و شکلهای مختلف. بعد که بهش فکر کردم، دیدم کابوسها هیچوقت قطع نشدهن، ولی وقتهایی که حالم بده، بیشتر آزارم میدن و برام یادآوری میشن. صبح همین که بیدار شدم، به مامان گفتم که میخوام سرم رو ماشین کنم چون دیگه نمیتونم موهام رو تحمل کنم. میدونم زشت میشم. مسئله این نیست که شبیه پسرها میشم، مسئله اینه که شبیه یه پسر بیریخت میشم. دوستم که عکسهای سری پیشِ کچلیم رو دیده بود، باور نمیکرد خودم باشم. پنج دقیقه داشتم تلاش میکردم قانعش کنم. به هر حال واقعا اهمیت نمیدم. مامان گفت که صبر کنم برای بعد از جشن دخترعمو و پسرعموم. من که چشمم آب نمیخوره اینها مراسم بگیرن، فقط باید چند ماه دیگه اینها رو روی سرم تحمل کنم. میدونم با کوتاه کردنشون حسرت میخورم، ولی نمیدونم. نمیدونم.
صبح حالم از شب قبل بدتر بود، ولی به هر حال نشستم پای درس؛ هرچند وسطش هی به خودم و بختم فحش دادم و هی وول خوردم و راه رفتم و تکون خوردم. تونستم دولینگو هم برم چند دقیقه. روز پنجمِ درس خوندنم بود و تونستم بیشتر از چهار روز قبل بخونم؛ پنج ساعت. داشتم دنبال بهانه میگشتم که چهطور سفرِ همدان رو بپیچونم که بابا خودش گفت «میخوای بمونی و درست رو بخونی؟» و خیالم رو راحت کرد.
کلاس شیشم بودم. بچهی کوچکی که تو راهروهای مدرسه جدید گم میشد و معلوم نبود چه مرگشه. معلم عجیبی داشتیم که چهرهش با معلم عجیب دیگهای مخلوط شده و درست به یاد نمیآرمش. حتی یادم نیست چی درس میداد... شاید هنر؟ ولی یادمه که یه بار جلوی ایستگاه آتشنشانی خورده بود زمین و پاش شکسته بود. تو تجریش بود یا پارکوی؟ این رو هم یادم نمیآد.
نمیدونم اون روز سر کلاس چی شد که بحث به اینجا رسید، ولی داشت بهمون میگفت که باید مراقب باشیم چون مردها همه خطرناکن و همه میخوان به ما حمله کنن و زندگیمون رو نابود. برامون ماجرای دختربچهای رو تعریف کرد که «پدرش کاری کرده بود حامله بشه» و بهمون هشدار داد که حتی به مردهای فامیل هم نمیشه اعتماد کرد، که حتی با پدرهامون هم نباید تنها باشیم.
یادم نیست سر کلاس واکنشم چی بود، ولی یادمه که تا مدتها روی نوک انگشتهای پاهام حرکت میکردم. نمیخواستم حرفش رو باور کنم، نمیتونستم باور کنم. گاهی پیش خودم میخندیدم که «این چه حرف چرتی بود که خانم فلانی زد؟»؛ ولی گاهی هم اون صدای ته سرم که میگفت «ولی اگر راست گفته باشه چی...؟»، پیروز میشد. هر مردی که بهم نزدیک میشد تا بغلم کنه یا ببوسدم یا حتی باهام دست بده، میترسیدم. نمیدونم خودشون هیچ متوجه حالتهای وحشتزده و پرشهای بدنم میشدن؟ بدتر اینکه عذاب وجدان این فکرها که هرچی فکر میکردم پشتوانهی منطقیای براشون پیدا نمیکردم و تمام این بیاعتمادیها، ترس از اینکه نکنه بقیه بفهمن چی داره تو سرم میگذره، حتی بیشتر و بدتر آزارم میداد.
یادم نیست کی خوب شدم و کی درست شد. هنوز گاهی به اون معلم و به حرفهایی که زده بود فکر میکنم. چرا اون حرفها رو بهمون زد؟ چند تا از بدترین خاطرات زندگیم رو برام ساخت.
چرا تمام اینها رو نوشتم؟ آهان. نوشتن درباره چیزهای بیربط، بیشتر از خوندن، حواسم رو پرت میکنه، هرچند تو ذهنم به شکل احمقانه و مریضی، تمام این چیزها تویهم میپیچن و باهم یکی میشن. همهشون در نهایت یک چیزن. نمیتونم رو صفحات پایانی کتاب تمرکز کنم وقتی یه چیزی تو سینهم انگار داره جیغ میزنه. وقتی تمام چیزی که میتونم بهش فکر کنم، اینه که نیاز داشتم یه نفر بغلم کنه. محکم محکم، طوری که تمام استخونهام بشکنه. صدای دایی رو از بیرون میشنوم و دلم میخواد برم بهش بگم همونطوری که راحت قولنج آدم رو میگیره، میتونه دندههام رو هم خرد کنه؟ طوری که تیکهتیکه بشن و فرو برن تو اعضای داخلیم؟ من فقط یه جفت دست قوی میخوام. میتونم مامانجون رو صدا کنم و ازش بخوام بهم راهی رو یاد بده که قلبم دیگه اینقدر درد نکنه؟ وقتی زانوهام رو بغل کرده بودم، بهم گفت که اونطوری نشینم چون خوب نیست، چون آدمهای عزادار اونطوری میشینن. مامانجون من... چی باید بگم. شاید باید مامان رو بیدار کنم و ازش بپرسم دقیقا چه مقدار دمکردهی پونه، یه سم واقعی و کشنده میسازه. شاید باید سراغ چیز دیگهای برم، نه؟ شاید پونه فقط حالم رو بدتر کنه.
آخرین باری که حالم اینقدر بد بود رو یادمه، و بار قبلش رو. شاید حتی بار قبلترش رو. نمیدونم تا کی قراره ادامه پیدا کنه.
یک خواب عجیبی دیدم که فکر کنم از دیشب که the history of man رو وسط این بیآهنگیها گوش دادم، تاثیر گرفته بود. نفهمیدم آخر هم چی شد. تو خواب هم همینطور ویلون و سیلون بودم.
رابطهم با روزانهنویسی عشق و نفرته. از یک طرف دوست ندارم بنویسم و از یک طرف، نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم.
این بچه هر دو سه روز یک بار ازم کتاب جدید میگیره که بخونه. اون یکی بچه حالش بد بود، نمیدیدمش. دیشب که با نگرانی بهش پیام دادم، گفت بهتره و امروز یه کم باهم صحبت کردیم و حالا یه کم خیالم راحتتره. قبلا بهم گفته بود «هرچی به یکی نزدیکتر میشم، برام سختتره که باهاش درد دل کنم؛ چون نمیخوام به زحمت (اول نوشتم ذهمت. خدا رحم کنه.) بیفته وقتی نمیتونه کاری بکنه.». باعث میشد گاهی آرزو کنم که کاش کمتر نزدیک بودیم تا بتونم کمکی بهش بکنم. به هر حال.
امروز از جلوی بیمارستان که رد میشدیم، تئوریم درباره تولدمون رو به بابا گفتم. بهش گفتم که اگر با کمی اغماض نگاه کنیم، کاملا ممکن بوده که یه زمانی، بیستویک سال پیش، من و صبا و مامانهامون باهم توی این بیمارستان بوده باشیم. بابا گفت که شاید هم صبا رو از روی یه تخت نینی برداشتهن و بردهن و بعد من رو توی همون تخت گذاشتهن. این تئوری رو بیشتر دوست داشتم.
برای چیزهایی برنامهریزی میکنم که برای خودم هم عجیبه، از چیزهایی میترسم که برای خودم هم عجیبتر. یه کم پیش پست یکی از بچهها رو خوندم که نوشته بود به امید زندهایم و به رویا. گمونم حق با اونه.
*یک جمله از کتابی که دارم میخونم، they bloom at night.
گودریدز معرفیش کرده بود؛ اسمش، طرح جلدش و خلاصهش هم جذاب به نظر میرسید و برای همین تصمیم گرفتم برم سراغش. حالا ۷۵ درصدش رو خوندهم و هنوز نتونستهم آنچنان باهاش ارتباط برقرار کنم. اوایل حس میکردم فانتزیه، ولی هرچی میرم جلوتر فکر میکنم به علمیتخیلی نزدیکتره و من واقعا علمیتخیلی رو نمیتونم. حتی راستش فانتزی هم انتخاب اولم نیست، مگر کتاب واقعا خوبی باشه که بتونم دوستش داشته باشم. به هر حال. کتاب و داستانش انگار خیلی مال من نیست، ولی روایتش و نثرش تا حد خوبی به دلم میشینه. تا اینجا خیلی از جملاتش رو رنگی کردهم.
سرعتم تو خوندن فارسی بالاتر از میانگینه، ولی تو انگلیسی عملا نصف و کمتر از میانگین. نمیدونم باید چه کارش کنم. خیلی کار رو سخت میکنه برام.
باز برگشتم به اینجا، میبینی؟
دوستم گفت یه متن همدلانه بنویس که بذاریم تو کانال انجمن. نوشتم. هرچی امید و انگیزه و شادی داشتم ریختم توش. گفت هنوز تلخه، اشکم رو در آورد.
همهش یاد اون خاطرهی زمان کنکورم میافتم. نوشته بودم که همه نگران کنکورن، ولی ذهن من هزاران جای دیگهست و کنکور انگار آخرین مورد فهرست نگرانیهامه. حالا هم همون شده. ذهنم جاییه که نباید باشه. واقعا فکر میکردم کمتر اهمیت بدم، ولی هرچی بیشتر میگذره، زخمش عمیقتر میشه. آه، باز قلبم رو شکستی. دوست ندارم دربارهش فکر کنم یا ازش حرف بزنم، دلم نمیخواد اینقدر رقتانگیز باشم، ولی جدیجدی قلبم شکست.
خیلی اوقات قبل از خواب، دقیقا وقتی تو مرز هوشیاری ایستادهم، چیزهای عجیبی به ذهنم میرسه. هر بار به خودم میگم «بنویسش!» و معمولا این کار رو نمیکنم؛ چون خیلی خستهم یا چون قبل از اینکه دستم رو دراز کنم، خوابم میبره. معمولا هم بعدا این فکرها رو یادم میره. بعد از اولین سروصدا وقتی میخواستم بخوابم، باز از همین فکرها به سرم زد. داشتم فکر میکردم این باید یه لحظه باشه شبیه توی فیلمها، از اون لحظهها که شخصیت اصلی میفهمه دیگه وقتی برای از دست دادن نداره و میدوه این طرف و اون طرف و تمام کارهایی که میخواسته و باید میکرده رو انجام میده. هرچی فکر کردم، چیزی به ذهنم نرسید که انجام بدم. چه حوصلهسربر. خوابیدم.
با قطعی اینترنت راحتم. فقط نگران دولینگو بودم که فعلا در امانه. تمام روز با مامان آخر پذیرایی میشینیم و کتاب میخونیم؛ اون برای کارش و من برای درس یا سرگرمی.
*So now I pray to Jesus too.
اگر کسی راهی برای اتصال به دولینگو سراغ داره، لطفا من رو در جریان بذاره. ضروریه. :')
بعدا نوشت: فعلا که دختر خوشگله تونست وارد شه و زندگیم رو نجات بده، نمیدونم چهطوری. به نظر میرسه تا حدی بگیر نگیر داره، چون چند روز پیش هم مال من وصل میشد ولی مال اون نه.
به هر حال اگر کسی تونست راهی پیدا کنه، استقبال میکنیم.
بعدا نوشت دو: به نظر ناشناس در زیر همین پست مراجعه کنید.
غذام رو واگذار کردم. سر کلاسم. استاد داره درباره simulation حرف میزنه ولی خیلی نمیشنوم. یه جلسه رو گوش ندادم و از اون به بعد وسط درس گم شدم. باید چند برابر قبل نیرو صرف کنم تا بفهمم چی به چیه. نمیدونم نمره خوبی از این درس میگیرم یا نه. سابقهم خیلی خوب نیست. گمونم توی زندگی هم همین شکلی گم و گور شدهم.
از صبح دارم به وبلاگ فکر میکنم. از صبح انگشتهام میخارن که بیام یه چیزی بنویسم. ولی آخه نمیدونم که. حرفهای قبلیم رو میخونم و نمیفهمم دلم برای کدوم تنگ شده، برای اون موقعها یا برای کسی که خودم اون موقع بودم. آخه همون موقع هم کسی که بودم رو دوست نداشتم. حتما مشکل یه جای دیگهست.
دیشب میگه نمیدونم چرا دارم تو این حجم عظیم غم دستوپا میزنم؛ هرچی فکر میکنم دلیلش رو نمیفهمم. میخوام بگم منم همینطور. این روزها قلبم طوری شکسته که انگار اگر انجمن چینیبندزنهای مغرب تا مشرق رو جمع کنم هم نمیتونن جمعش کنن. هی ازش میپرسم چرا؟ برای چی؟ چه اتفاقی افتاده؟ ولی حرف که نمیزنه، همهش قُلقُلقُل داره اشک میخوره.
امروز روز آخر کلاسهای این ترم بود. باید برگردم و از ترم شیش بنویسم. بعد از امتحانها شاید؟ نمیدونم.
آدم چند سالش که میشه دیگه تو هر نفس یه بغض قورت نمیده؟
دلم میخواست دوباره متنهای احساسی بنویسم، از اونها که مامان دوست نداره و باعث میشن کتاب رو ببنده و بذاره کنار یا به ضرب و زور ادامه بده. نمیدونم چرا دیگه نمیشه. هرچی که مینویسم یه کم حالم رو بد میکنه و هرچی که میخونم یه کم وجودم رو پر از حسادت.
یک. تلفیق شب قدر و عید، حرف زدن تا خود سحر درباره چیزهایی که قبلا فکرش رو نکرده بودیم.
دو. دو روز (یا شاید سه تا) که رو زمین نبودم. روزهایی که الان یه کم باهم قاطی شدهن و دیگه مرزشون رو تشخیص نمیدم.
سه. خوندن سفرنامهها.
چهار. پیاده رفتن تا تجریش و تماشای عکسهای بچگی جلوی ایستگاه راهآهن.
پنج. انقلابگردی و گشت زدن تو کتابخونه دانشگاه تهران با دستهگل توی دستم.
شش. همهی اون روزهایی که بعد از کلاس کودکان، میدویدیم تا سر کلاس آسیب جا بگیریم. کلاس آزمونها و تمام شوخیها و خندههاش. شاید بهتر باشه بگم روزهای چهارشنبهی ترم پنج به صورت کلی.
هفت. دو نفری خوردن یه بشقاب عدسپلو لب پرتگاه دانشکده. کلاسهایی که باهم رفتیم.
هشت. باغ کتاب.
نه. یک هفتهای که توی خوابگاه تنها بودم و اتاق مال خودم بود.
ده. لحظههایی که با بچهها گذروندیم و تولدهایی که گرفتیم.
یازده. کتابخونهی کودک و نوجوان و باهم داستان خوندن. قدم زدن تو سکوت قفسهها و بعد گوش کردن به صدای خرچ خرچ دونههای برف زیر پامون.
دوازده. اون روزی که تو کتابخونه درس میخوندم و یکی زد رو شونهم، برگشتم و هلن و روناهی اونجا بودن.
سیزده. افطاری دانشکده و مشتقاتش.
چهارده. گز کردن خیابونها تا لبهی شب، I'm just a girl.
پانزده. رسیدن بستههای پستی و باز کردنشون و هرچیزی که ممکنه یادم رفته باشه و به خاطرش عذاب وجدان دارم. :)
موقعی که عنوان این پست رو نوشتم، ناخودآگاه بغضم گرفت. واقعا نمیدونم چه مرگمه این روزها. لبخندهای بچهها رو که خوندم هم اشکی شدم. خیلی سال عجیبی بود. نمیخوام بگم پراتفاقترین سال زندگیم تا به اینجا، ولی احتمالا عجیبترین بود. وقتی به عقب نگاه میکنم، باورم نمیشه این اتفاقات اصلا افتاده باشن، چه برسه به اینکه همه باهم توی یک سال واحد.
چه بگویم.
سالهاتون پر از لبخندهای کوچک و بزرگ. سال نو هم پیشاپیش مبارک.