یک روزی وقتی چهار سالهای و داری توی پارک تاببازی میکنی، دختر روی تاب بغلی بدون مقدمه بهت میگه «میای باهم دوست شیم؟» و تو نمیدونی که چرا ناگهان این حرف رو زده، راستش خودش هم نمیدونه. فقط یک لحظه تو چشمهات نگاه کرد و حس کرد باید این حرف رو بزنه. احتمالا تو هم بهش لبخند میزنی و سرت رو تکون میدی که آره.
یک روزی وقتی سیوپنج سالهای و تو میدون جنگ شمشیر میزنی و عرق از زیر چونهت سرازیر شده، کسی رو میبینی که زمین خورده، کلاهخودش به سمتی غلت خورده و به سختی داره جلوی تیغی که توی سرش فرو میره رو میگیره. به طرفش میدوی و مهاجم رو زمین میزنی. دستش رو میگیری و کمکش میکنی بلند شه. میپرسی «حالت خوبه؟» و اون کلاهخودش رو روی سرش برمیگردونه و میگه «آره. ممنونم، جونم رو نجات دادی.».
یک روزی وقتی شیش سالهای و جلوی در خونه این پا و اون پا میکنی و میترسی که تنهایی به سمت مدرسه راه بیفتی، دختر همسایه با کیفش که چند برابر خودشه از جلوت رد میشه. بعد یهو برمیگرده و میپرسه «داری میری مدرسه؟». سرت رو تکون میدی. دستش رو میاره جلو و لبخند میزنه. دستش رو میگیری و باهم تا مدرسه میرید.
یک روزی وقتی بیستودو سالهای و داری بعد از بزرگترین دلشکستگی زندگیت تن خسته و کوفتهت رو به سمت خونه میکشی، دختری رو میبینی که کنار پیادهرو سهتار میزنه. ناخودآگاه کنارش میشینی و تماشاش میکنی و نمیفهمی چی شد که هوا تاریک شد.
یک روزی وقتی دوازده سالهای و توی حیاط مدرسه کتاب میخونی، یک نفر کنارت میشینه و ازت میپرسه که چی داری میخونی. کتابت رو بهش میدی و یه کم از داستان رو براش توضیح میدی. چشمهاش برقی میزنه که تو رو یاد خودت میندازه، برای همین هم میگی «میخوای وقتی تموم شد بهت امانت بدمش؟» و اون با خوشحالی میپرسه «واقعا این کار رو میکنی؟» و تو هم لبخند میزنی و میگی «معلومه!».
یک روزی وقتی بیستوشش سالهای و تازه پات رو تو اولین خونهای که مال خودته -هرچند اجارهای- گذاشتهی و به همهی کارتنهایی که باید خالی بشن نگاه میکنی، یک نفر در خونه رو میزنه. بازش که میکنی، دختری با یه سینی پر از کوکیهای شکلاتی جلوی در ایستاده. «سلام! من همسایه کناریتون هستم. دیدم که تازه اسبابکشی کردید...» و بعد از بالای شونهت نگاهی دزدکی به داخل خونه میندازه. «اگر احیانا کمکی خواستید، بهم بگید. من هم تنها زندگی میکنم و الان توی تعطیلات بدجوری حوصلهم سر رفته.» و تو از جسارتش خندهت میگیره.
یک روزی وقتی پونزده سالهای و وارد کتابخونه میشی، فقط یه دونه صندلی خالی پشت میز میبینی. از دختری که قبلا اونجا نشسته میپرسی «میتونم اینجا بشینم؟» و اون میگه «حتما.» و وسایلش رو قدری جابجا میکنه. میشینی و دفتر و کتابت رو در میآری و شروع میکنی به نوشتن تکالیفت. چند دقیقه بعد دختر کنارت با صدای آروم میگه «هی، تو ریاضی میخونی!» و تو سرت رو تکون میده. با یک ذره حسرت ته صداش میگه «من عاشق ریاضیام...». به کتاب علوم و فنون ادبی جلوی دختر نگاه میکنی و میگی «ولی راستش من خیلی ریاضی دوست ندارم.» و این میشه شروع مکالمهای بیون از کتابخونه درباره درس و آینده.
یک روزی وقتی سی سالهای و بعد از تحویل نسخه نهایی آخرین کتابت به ناشر داری سوار کالسکه میشی تا به خونه برگردی، دختری به سمتت میدوه و جلوت رو میگیره. «ببخشید، شما نویسنده کتاب پرواز آبی هستید؟ وای، من عاشق کتابهای شمام، هرکدوم رو هزار بار خوندهم.» و وقتی بهش لبخند میزنی و حدسش رو تایید میکنی، با هیجان باهات دست میده و میگه که این بهترین روز زندگیشه.
یک روزی وقتی... یک روزی وقتی که وجود داری، توی هر دنیایی هم که باشه، پیدات میکنم. اگر هم من نتونستم، میدونم که تو من رو پیدا میکنی. این از اون نخهای قرمزیه که بریدنش ممکن نیست، مهم نیست توی کدوم جهان موازی.
پ. ن. شعر عنوان از قیصر امینپور.
نوشته شده در پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۲۶ ب.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
|
۱۰
نظر