_ آره، بعدش منم گفتم که با این اوصاف، بهتره بره و بمیره!

صدای خنده‌شون توی گوشم زنگ می‌زد. من هم به سختی خندیدم، گلوم رو صاف کردم و گفتم: «آره بابا! اتفاقا اون دفعه هم...» ولی صداش، حرفم رو قطع کرد: «گور باباش، خوب کردی. باید از این بدتر می‌گفتی.»

دیگه نخندیدم. ساکت شدم. تمام مدتی که کیک رو درست کردیم، گذاشتیمش تو فر، بریدیمش و خوردیمش. باور کن تلاشم رو کردم. سعی کردم با این جو تازه کنار بیام (طبق چیزی که تو ذهن من بود، اون‌ها هیچ‌وقت این‌قدر باهم صمیمی نبودن؛ دست‌کم نه این شکلی.)، به شوخی‌هایی که نمی‌فهمیدم بخندم و از شنیدن داستان آدم‌هایی که به جز من همه می‌شناختن، شگفت‌زده بشم. ولی نشد. گونه‌هام از لبخندهای الکی درد گرفته بود. اوایل روز چند باری به طرفم نگاه کرد و لبخندهای عذرخواهانه زد، انگار که بخواد بگه: «ببخشید که این‌طوری شد... می‌شناسی‌شون که.» ولی راستش انگار دیگه نمی‌شناختمشون و از یه جایی به بعد، دیگه اون هم نگاهم نکرد. حتی اون لحظه‌ای که داشت در فر رو می‌بست و دستم رو گذاشتم رو شونه‌ش، حس کردم خودش رو کنار کشید.

هنوز هم صدای خنده‌شون می‌اومد. آهی کشیدم. با بابا دعوا کرده بودم تا اجازه بده بیام این‌جا. دعوای بدی بود، اون‌قدری که دلم نخواد فعلا باهاش روبرو بشم. مسیر هم طولانی‌تر از همیشه بود. خیلی وقت بود برای این روز لحظه‌شماری می‌کردم. دستبند دوستی روی دستم رو لمس کردم، همونی که عینش رو برای هرسه‌شون بافته بودم. حالا همه‌ی دستبندها، یه جایی کف اتاق افتاده بود. دهنم پر از کیک چسبناکی شده بود که نمی‌تونستم قورتش بدم، ولی باز هم به برداشتن تیکه‌های بزرگ‌تر ادامه می‌دادم. نمی‌خواستم گریه کنم، جلوی اون‌ها نه. 

صدای کوبیده شدن بشقاب روی میز، باعث شد از جا بپرم. نگاهم به آینه‌ی روبروم افتاد. کسی اون‌جا نبود؛ فقط یه بشقاب کیک نیم‌خورده، کنار سه تا دختر که صورت‌هاشون می‌درخشید. 


روز چهارم: من هنوز مطمئن نیستم که واقعا «این‌جا»م.

بهش می‌گم: «چی شد که عوض شدیم؟» و اون جواب می‌ده: «زمان. بزرگ شدیم.»

راست می‌گه و هرچه‌قدر هم قلبم بشکنه، حقیقت تغییر نمی‌کنه. زمان می‌گذره و هرچه‌قدر هم نخ‌های جورواجور و رنگارنگی که پیدا می‌کنم رو به ثانیه‌ها گره بزنم تا نگه‌ش دارم و زندانی‌ش کنم، فایده‌ای نداره. می‌تونم صدات رو ضبط کنم و توی گوشی‌م نگه دارم، ولی می‌دونم که وقتی روز جدا شدنمون برسه، این صداها قرار نیست نجاتمون بدن. می‌تونم وقتی حواست نیست ازت عکس بگیرم تا بعدا هزار بار نگاهش کنم، ولی می‌دونم روزی که وسایلم رو جمع کنم و از در اتاق برم بیرون، این عکس‌ها قرار نیست کمکی بهمون بکنن. می‌تونم یواشکی تار موت رو بردارم و روی صفحه دفترم بچسبونم، ولی می‌دونم وقتی که برای آخرین بار با گریه بهم زنگ می‌زنی، اون تار مو قرار نیست پیش‌هم نگه‌مون داره. می‌تونم سعی کنم سالم زندگی کنم و به خودم آسیب نزنم، ولی می‌دونم هرچی هم تلاش کنم، یه روزی بدن خودم هم قراره ناامیدم کنه. 

دست خودم نیست، ببخشید، رها کردن رو بلد نیستم. من هنوز گوشه‌ی اون رستوران نشسته‌م، تو سایه‌های اون خیابون ایستاده‌م، زیر صندلی‌های اون ماشین دراز کشیده‌م، توی خاک اون گلدون مدفون شده‌م، از شاخه‌های درخت بزرگ اون پارک آویزون شده‌م، من هنوز همه‌جا هستم و هیچ‌جا نیستم. زمان برای تو می‌گذره، برای اون هم همین‌طور؛ ولی من؟ من هنوز تو همون لحظه زندگی می‌کنم. همون لحظه‌ی کوچک و ناچیزی که توش، من و تو به‌هم گره خورده بودیم. 


روز سوم: من یادم می‌ره که زمان قراره بگذره، نه اینکه بمونه.

باهم از کنار مغازه‌ها رد می‌شدیم. با حرف‌هاش سرم رو تکون می‌دادم و می‌خندیدم. یهو دستش رو گرفتم: «صبر کن، بیا یه لحظه بریم توی این کتاب‌فروشی. می‌خوام ببینم اون کتابی که می‌خواسته‌م رو دارن یا نه.»

قبول کرد و رفتیم تو. به قفسه‌ها نگاه کردیم، ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. به سمت پیشخوان رفتم تا کمک بگیرم. دختری که باید پشت سیستم می‌بود، صورتش رو توی یه کتاب فرو کرده بود. صداش کردم: «ببخشید خانم، ممکنه کمکم کنید؟»

سرش رو که بالا آورد، خشکم زد. به کنارم نگاه کردم و دیدم اون هم با دهن باز داره به دختر نگاه می‌کنه. دختر هم از دیدن من تعجب کرده بود. عینک رو روی بینی‌ش جابجا کرد و برای چند لحظه، هرسه در سکوت به‌هم خیره شده بودیم. چه‌طور ممکن بود؟ اون دختر با من مو نمی‌زد، به جز عینک روی چشم‌هاش و به‌جز موهای قرمزی که ریخته بود رو پیشونی‌ش و ریشه‌های قهوه‌ای‌شون پیدا بود. بعد از چند لحظه، همه خندیدیم. کمی صحبت کردیم. کتابی که می‌خواستم رو نداشتن. بعد از اون، هر کاری می‌کردم، نمی‌تونستم تصویر اون دختر رو از ذهنم بیرون کنم.

واقعا این قصد رو نداشتم، راست می‌گم. فقط یه روز به خودم اومدم و دیدم که چند ساعته که نشسته‌م روی نیمکت جلوی کتاب‌فروشی و از پشت شیشه، به اون دختر خیره شده‌م. انگار هیپنوتیزمم کرده بود، انگار جادویی در کار بود. نمی‌تونستم نگاهم رو ازش بگیرم. چند روز طول کشید، یا شاید هم چند هفته. کم‌کم بیشتر شناختمش. عین من بود، ولی در عین حال، نبود. زیاد می‌خندید. کتاب‌های موردعلاقه‌ش، کاملا متفاوت بودن. معمولا لباس‌های رنگارنگ می‌پوشید. یه نفر بود که گاهی می‌اومد دنبالش و باهم از کتاب‌فروشی می‌رفتن بیرون. انگار دوست‌های زیادی داشت. همه‌ی لحظات بیداری‌م رو صرف فکر کردن بهش می‌کردم. گاهی برام عجیب بود که کسی از خودش نمی‌پرسه چرا من همیشه اون‌جا نشسته‌م. اون من رو یاد کسی می‌انداخت که مدت‌ها پیش فراموش کرده بودم، کسی که هنوز هم هر کار می‌کردم، نمی‌تونستم به یاد بیارمش.

یه روز صبح مثل همیشه روی نیمکت نشسته بودم، منتظر که با لیوان قهوه توی دستش از راه برسه، بره داخل و با صدای بلند به همه سلام کنه. ولی نیومد. خیلی صبر کردم، ولی خبری نشد. فکر کردم شاید مریض شده یا رفته سفر، ولی روز بعد هم نیومد. روز بعدش هم. دیگه هیچ‌وقت ندیدمش. هنوز هم گاهی روزهام رو روی اون نیمکت سر می‌کنم؛ انگار ته دلم، هنوز امیدوارم که یه بار دیگه ببینمش.

حیف شد. آخه دلم می‌خواست یه بار، جرئتم رو جمع کنم، برم جلو و ازش بپرسم: «چه‌طور می‌تونی من باشی و در عین حال، این‌قدر زیبا باشی؟»


روز دوم: گاهی وقت‌ها حس می‌کنم یه بخشی از من داره تو یه جای دیگه زندگی می‌کنه.


بعدا نوشت: چیزی که دیشب نوشته بودم رو دوست نداشتم و امشبی رو حتی بیشتر دوست ندارم. :)) این رو نمی‌گم که بقیه بیان بهم بگن که وای نه خوبه، هدفم این نیست. کل این چالش برای این بود که خودمون رو یه کم بیشتر وادار به نوشتن کنیم و من با نوشتن هر خطی که ازش بدم می‌آد، به خودم می‌گم: «عیب نداره، بهتر می‌شه.»

گمونم بیشتر منظورم اینه که خیلی با این‌ها قضاوتم نکنید، خودم هم می‌دونم که واقعا خوب نیستن. :)) 

سلام! صبحت به خیر. امروز حالت چه‌طوره؟ من؟ من... نمی‌دونم. شب خواب بدی دیدم. نه، چیز مهمی نبود. لااقل فکر می‌کنم که نبود، خیلی یادم نیست. صبحانه چی می‌خوری؟ می‌خوام نون در بیارم. سنگک بهتره یا تافتون؟ نون و پنیر و سبزی می‌خوای؟ سبزی زیاد دارم. نمی‌شه که، یه چیزی بخور. مگه نمی‌دونی صبحانه مهم‌ترین وعده‌ی روزه؟ حالا یه چای برات می‌ذارم، یه کم که بخوری بیدار می‌شی. عه... چای ندارم. شیر می‌خوای؟ خب، چه خبر؟ بیا بشین این‌جا ببینم... از خانواده چه خبر؟ همه خوبن؟ مدتیه ازشون خبر ندارم. گفته بودی حال خواهرت بدتر شده... الان بهتره؟ اوه، که این‌طور. امیدوارم هرچه زودتر حالش خوب بشه. برادر من هم خوبه، این روزها بهتر. کار خودش رو می‌کنه، خیلی کاری به من نداره. زیاد نمی‌بینمش در واقع. راستی، بهت گفتم؟ اون روز توی خیابون دیدمت! آره، سه‌شنبه. خیلی عجیب بود. البته گمونم تو من رو ندیدی، حواست پرت بود. داشتی با یه کسی حرف می‌زدی، چهره‌ش رو ندیدم، پشتتون به من بود. اول خواستم صدات کنم، ولی بعد پشیمون شدم. گفتم شاید خوب نباشه، نمی‌دونم. داشتی می‌خندیدی. از شنیدنش غافلگیر شدم. چند سالی می‌شد که صدای خنده‌ت رو نشنیده بودم. نه، این چه حرفیه! دستم خیلی پر بود آخه، می‌دونی؟ کلی مواد غذایی و وسایل خونه و این چیزها خریده بودم. شبیه احمق‌ها شده بودم، خوب شد که ندیدی‌م. آرایش و لباس‌هام طوری بود که انگار دارم می‌رم مهمونی، بعد تو دست‌هام کیسه‌های سبزی خوردن و میوه و شیر و این چیزها بود. آره بابا. آخه اصلا قصد خرید نداشتم! انگار که تو خواب راه رفته بودم، یهو وسط مغازه به خودم اومدم. هوم؟ نه، پیاده برگشتم. با اون‌همه چیز که نمی‌تونستم سوار اتوبوس و مترو بشم. پیاده برگشتم. باید از این چرخ‌های خریدِ پیرزنی بگیرم، این‌طوری نمی‌شه. وقتی رسیدم سر چهارراه، دست‌هام تقریبا کبود شده بودن. کیسه‌ها رو گذاشتم زمین تا چراغ سبز شه. بعدش... یه چیزی بگم، بهم نمی‌خندی؟ جدی‌ام، واقعا. نمی‌دونم... حاضرم قسم بخورم که یه لحظه صدای چراغ راهنمایی رو شنیدم که بهم گفت: «درست می‌شه. برگرد خونه.» بعدش؟ بعدش هیچی. برگشتم خونه. شاید چراغ راهنمایی فهمیده بود که برگشتن به یه خونه تاریک و خالی و سرد رو دوست ندارم. از همه عجیب‌تر این که وقتی اومدم خریدها رو جابجا کنم، نتونستم. یخچالم تا خرخره پر بود، روی پیشخوان و توی کابینت‌ها هم؛ پر از سبزی و میوه و شیر. خیلی‌هاشون فاسد شده بودن. هرچی فکر کردم، یادم نیومد اون‌همه رو کِی خریده بودم.


* I ask the traffic lights, if it'll be alright

They say "I don't know." 

_ death by a thousand cuts, Taylor Swift 



روز اول: من با چیزهایی حرف می‌زنم که جواب نمی‌دن. مثلا...
این روز اول از چالش ده روزه‌ی نوشتن ما بود. اگر از این ایده خوشتون اومده یا دوست دارید، می‌تونید شما هم به ما بپیوندید و بنویسید و باعث خوشحالی‌مون بشید.

بیشتر از این‌که بنویسم، به این فکر می‌کنم که چه‌قدر می‌خوام بنویسم و چی‌ها می‌خوام بنویسم. هی عنوان نوشته‌ها رو بالا و پایین می‌کنم و بعد این‌قدر توی ذهنم می‌جومشون که مثل آدامس خرسی تو دهنم آب می‌شن و طعمشون برمی‌گرده و حالم رو به‌هم می‌زنه و مجبور می‌شم تفشون کنم بیرون.

برای اومدن به بیان مجبورم فیلترشکن روشن کنم، با وای‌فای این‌طوریه فقط و من هیچ‌وقت اینترنت همراه ندارم. اون موقعی که تصمیم گرفته بودم بیشتر این‌جا بنویسم، یهو این‌طوری شد.

کاش یه فکری به حال خودم بکنم.

بهش گفتم «اون صدای موشک نشنیده که نیومده جلو چیزی بگه. آدم اون صداها رو که می‌شنوه، دلش می‌خواد بره بقال سر کوچه رو هم ماچ کنه؛ چه برسه به دختری که هنوز عاشقشه.».
می‌خواستم از همه تغییراتی که جنگ تو خودم و زندگی‌م به وجود آورده بنویسم، ولی شاید هنوز کمی زوده. آرومم و این رو مدیون فضا هستم، مدیون آدم‌هایی که دوروبرم هستن. حالا منم که در جواب نگرانی‌ها، تلاش می‌کنم دوست‌هام رو آروم کنم. واقعا از ته دلمه که می‌گم قرار نیست چیزی بشه، ادا در نمی‌آرم.
بعد صبح گفتن دانشگاه رو زدن. دانشگاه عزیزم، دانشگاه دوست‌داشتنی‌م. سکته کردم. دانشکده رو تصور کردم که بلایی به سرش اومده، کتابخونه مرکزی رو تصور کردم که نابود شده و دانشکده ادبیات و سلف و همه و همه‌ش رو. اون‌جا خونه‌ترین خونه‌ی من بود، خدایا چه کار کنم؟ بدون دانشگاه می‌میرم. بعد یهو دوباره آروم شدم، همون‌قدر غیرمنتظره که به‌هم ریخته بودم. سرجمع شاید ده دقیقه طول کشید و مجبورم کرد تصمیمم برای چک نکردن توییتر فارسی رو بشکنم. یه کم بعد هم خبر رو تکذیب کردن. نمی‌دونم مغزم دقیقا داره چه کار می‌کنه، ولی هرچی هست داره جواب می‌ده.
تا ظهر نتونسته بودم درس بخونم. تصمیم گرفتم با خودم و «اگر از صبح شروع نکنی، دیگه نمی‌کنی.» لج کنم. عصر نشستم و تقریبا یک‌سره، نزدیک سه ساعت خوندم. تموم نشد، وسطش تسلیم شدم. ولی خب، بهتر از هیچی‌ه، نه؟
یه عروسک کوچولوی پنج سانتیِ سانی دارم. موقع درس می‌ذارمش پیش خودم، چیزها رو براش توضیح می‌دم و سوالاتم رو ازش می‌پرسم. گاهی قربون‌صدقه‌ش می‌رم و عین این‌هایی که عاشق حیوون خونگی‌شون هستن، یهو دوربین رو در می‌آرم که از طرز نشستنش (!) کنار کتاب‌ها عکس بگیرم و «ای من قربونت برم مادر!». ده دوازده‌تا عکس همین‌طوری دارم ازش.
صدای زیرلب ذکر گفتن مامان رو که می‌شنوم، به این فکر می‌کنم که اعتقاد به این خدا چه‌قدر آرام‌بخش و یاری‌دهنده می‌تونه باشه. این ذکرها شبیه ورد می‌مونن. جالبه، برام جالبه. من با دخترک حرف می‌زنم و از احمقانه‌ترین نگرانی‌هام براش می‌گم و اون‌طوری کنارم غصه می‌خوره که انگار مشکلات خودشن. بعد هم که می‌گم چه‌قدر به نظرم افکارم احمقانه‌ست، باهام دعوا می‌کنه. بعد اون برام از ناراحتی‌هاش می‌گه و این بار من پابه‌پاش گمگین می‌شم. سال‌ها گذشته و من هر روز و هر بار متعجبم. اون شبیه‌ شخصیت‌هاییه می‌مونه که تو کتاب‌ها درباره‌شون می‌خوندم و آرزو می‌کردم دوستشون باشم و نمی‌تونم باور کنم من رو ببینه، چه برسه به این‌که بخواد بهم اهمیت بده یا دوستم باشه. عجیب است. عجیب. این دوست‌ها رو اگر نداشتم چه می‌کردم؟ 
یک کتاب جدید شروع کردم که جالب به نظر می‌رسه. جلد پنج هری پاتر هم به آخرهاش رسیده، امروز و فرداست که تموم شه. تمومش که کردم، بیاید یه کم درباره‌ش صحبت کنیم، هوم؟ یه کم داره عصبی‌م می‌کنه. 

چیزهای زیادی توی ذهنم بود که بنویسم، ولی نمی‌دونم چرا دقیقا قبل از این‌که صفحه ارسال مطلب جدید رو باز کنم، سری به ستاره‌های روشن زدم و یک پستی رو خوندم که حالم رو بد کرد. حالا دیگه نمی‌تونم اون چیزها رو بنویسم. 

دیشب با بچه‌ها «شیرِ مرغ» بازی کردیم. بازی رومیزی جالبی بود، تمام مدت خندیدیم. هنوز دلم پیش اون بوسه‌ی مرض و اون کتاب رقصیه که بچه‌ها می‌خواستن به خون‌آشامم بفروشن. خون‌آشام که سهله، خودم هم به این دو تا چیز نیاز دارم. بعدتر بهم پیام داد که بیداری حرف بزنیم و گفتم هستم. گفت‌وگوی سختی بود. احساس ناتوانی می‌کردم و فلش‌بک‌ها داشتن خفه و کورم می‌کردن. نفس کشیدن برام سخت شده بود و یه صدایی همه‌ش تو سرم می‌گفت که بهتره درس رو رها کنم و یه مسیر جدید برای آینده‌م پیدا کنم، چون وقتی تا این حد از جدا کردن شنیده‌هام و تجربه‌های دیگران از تجربه‌های خودم عاجزم و وقتی تا این حد تماشای درد دیگران آزارم می‌ده، چه جایی می‌تونم تو این مسیر داشته باشم؟ موهام رو کشیدم و هزار بار تا هزار شمردم تا خوابم ببره و باز یک‌سره تا صبح کابوس ببینم. بعد صبح بیدار شدم. خسته نشستم بالای سر کتاب‌هام. نفس عمیق کشیدم. آسیب‌شناسی خوندم.

چیز عجیبی نیست. نمی‌دونم چرا بهش عادت نمی‌کنم. من هر بار این جنازه رو با بدبختی و فلاکت، با اشک و خونریزی دفن می‌کنم و هر بار وقتی خاکی و خسته و خون‌آلود از قبرستون برمی‌گردم و در خونه‌م رو پشت‌سرم می‌بندم، می‌بینم که اون قبل از من رسیده و روی مبل نشسته. بخش‌های زیادی از بدنش تجزیه شده و استخون‌هاش معلومن، صورتش اون‌قدر از ریخت افتاده که دیگه قیافه‌ش رو واضح نمی‌بینم و مجبورم دست‌به‌دامن حافظه‌م بشم، ولی هنوز هم وقتی روی تخت دراز می‌کشم تا بخوابم، دست‌هاش رو دور بدنم حلقه می‌کنه. بازوی سنگین استخونی‌ش می‌افته روی سینه‌م و نفس کشیدن رو سخت می‌کنه. نفس‌های قطع‌شده‌ش روی گردنم پخش می‌شه و کاری می‌کنه گر بگیرم. خون از زخم‌های قدیمی‌ش چکه می‌کنه روی خودم و تختم و تمام زندگی‌م رو به گند می‌کشه. روزها بهش بی‌اعتنایی می‌کنم و عصرها بیلم رو روی شونه‌م می‌ذارم و به سمت قبرستون می‌رم تا دوباره تمام این ماجرا رو از اول تکرار کنم. 

گمونم آخرش هم من زودتر از اون توی قبر موندگار بشم.


*از آهنگ we lost the summer از tomorrow x together.

لطفا فصل من رو بهم برگردون. 

اینترنت دوباره به حالت عادی برگشته و بیان به سرعت نور مثل قبل خلوت شده. الان امتحان کردم و دیدم فیلترشکنم وصل می‌شه، ولی فعلا قصد ندارم به عرصه بین‌الملل برگردم. لااقل تا جایی که دووم بیارم. این چند روز دوری از اخبار و همه‌چیز واقعا برام آرامش‌بخش بود، بدم نمی‌آد ادامه‌ش بدم.

دیشب که داشتم دیوانه می‌شدم، به خودم گفتم «زودتر باید برم این موهای نفرت‌انگیز آزاردهنده‌ی شبیه مارهای مدوسا رو از بیخ قیچی کنم.» و بعدش تا صبح یک‌سره کابوس دیدم. از رنگ‌ها و شکل‌های مختلف. بعد که بهش فکر کردم، دیدم کابوس‌ها هیچ‌وقت قطع نشده‌ن، ولی وقت‌هایی که حالم بده، بیشتر آزارم می‌دن و برام یادآوری می‌شن. صبح همین که بیدار شدم، به مامان گفتم که می‌خوام سرم رو ماشین کنم چون دیگه نمی‌تونم موهام رو تحمل کنم. می‌دونم زشت می‌شم. مسئله این نیست که شبیه پسرها می‌شم، مسئله اینه که شبیه یه پسر بی‌ریخت می‌شم. دوستم که عکس‌های سری پیشِ کچلی‌م رو دیده بود، باور نمی‌کرد خودم باشم. پنج دقیقه داشتم تلاش می‌کردم قانعش کنم. به هر حال واقعا اهمیت نمی‌دم. مامان گفت که صبر کنم برای بعد از جشن دخترعمو و پسرعموم. من که چشمم آب نمی‌خوره این‌ها مراسم بگیرن، فقط باید چند ماه دیگه این‌ها رو روی سرم تحمل کنم. می‌دونم با کوتاه کردنشون حسرت می‌خورم، ولی نمی‌دونم. نمی‌دونم.

صبح حالم از شب قبل بدتر بود، ولی به هر حال نشستم پای درس؛ هرچند وسطش هی به خودم و بختم فحش دادم و هی وول خوردم و راه رفتم و تکون خوردم. تونستم دولینگو هم برم چند دقیقه. روز پنجمِ درس خوندنم بود و تونستم بیشتر از چهار روز قبل بخونم؛ پنج ساعت. داشتم دنبال بهانه می‌گشتم که چه‌طور سفرِ همدان رو بپیچونم که بابا خودش گفت «می‌خوای بمونی و درست رو بخونی؟» و خیالم رو راحت کرد. 

کلاس شیشم بودم. بچه‌ی کوچکی که تو راهروهای مدرسه جدید گم می‌شد و معلوم نبود چه مرگشه. معلم عجیبی داشتیم که چهره‌ش با معلم عجیب دیگه‌ای مخلوط شده و درست به یاد نمی‌آرمش. حتی یادم نیست چی درس می‌داد... شاید هنر؟ ولی یادمه که یه بار جلوی ایستگاه آتش‌نشانی خورده بود زمین و پاش شکسته بود. تو تجریش بود یا پارک‌وی؟ این رو هم یادم نمی‌آد.

نمی‌دونم اون روز سر کلاس چی شد که بحث به این‌جا رسید، ولی داشت بهمون می‌گفت که باید مراقب باشیم چون مردها همه خطرناکن و همه می‌خوان به ما حمله کنن و زندگی‌مون رو نابود. برامون ماجرای دختربچه‌ای رو تعریف کرد که «پدرش کاری کرده بود حامله بشه» و بهمون هشدار داد که حتی به مردهای فامیل هم نمی‌شه اعتماد کرد، که حتی با پدرهامون هم نباید تنها باشیم. 

یادم نیست سر کلاس واکنشم چی بود، ولی یادمه که تا مدت‌ها روی نوک انگشت‌های پاهام حرکت می‌کردم. نمی‌خواستم حرفش رو باور کنم، نمی‌تونستم باور کنم. گاهی پیش خودم می‌خندیدم که «این چه حرف چرتی بود که خانم فلانی زد؟»؛ ولی گاهی هم اون صدای ته سرم که می‌گفت «ولی اگر راست گفته باشه چی...؟»، پیروز می‌شد. هر مردی که بهم نزدیک می‌شد تا بغلم کنه یا ببوسدم یا حتی باهام دست بده، می‌ترسیدم. نمی‌دونم خودشون هیچ متوجه حالت‌های وحشت‌زده و پرش‌های بدنم می‌شدن؟ بدتر این‌که عذاب وجدان این فکرها که هرچی فکر می‌کردم پشتوانه‌ی منطقی‌ای براشون پیدا نمی‌کردم و تمام این بی‌اعتمادی‌ها، ترس از این‌که نکنه بقیه بفهمن چی داره تو سرم می‌گذره، حتی بیشتر و بدتر آزارم می‌داد. 

یادم نیست کی خوب شدم و کی درست شد. هنوز گاهی به اون معلم و به حرف‌هایی که زده بود فکر می‌کنم. چرا اون حرف‌ها رو بهمون زد؟ چند تا از بدترین خاطرات زندگی‌م رو برام ساخت.

چرا تمام این‌ها رو نوشتم؟ آهان. نوشتن درباره چیزهای بی‌ربط، بیشتر از خوندن، حواسم رو پرت می‌کنه، هرچند تو ذهنم به شکل احمقانه و مریضی، تمام این چیزها توی‌هم می‌پیچن و باهم یکی می‌شن. همه‌شون در نهایت یک چیزن. نمی‌تونم رو صفحات پایانی کتاب تمرکز کنم وقتی یه چیزی تو سینه‌م انگار داره جیغ می‌زنه. وقتی تمام چیزی که می‌تونم بهش فکر کنم، اینه که نیاز داشتم یه نفر بغلم کنه. محکم محکم، طوری که تمام استخون‌هام بشکنه. صدای دایی رو از بیرون می‌شنوم و دلم می‌خواد برم بهش بگم همون‌طوری که راحت قولنج آدم رو می‌گیره، می‌تونه دنده‌هام رو هم خرد کنه؟ طوری که تیکه‌تیکه بشن و فرو برن تو اعضای داخلی‌م؟ من فقط یه جفت دست قوی می‌خوام. می‌تونم مامان‌جون رو صدا کنم و ازش بخوام بهم راهی رو یاد بده که قلبم دیگه این‌قدر درد نکنه؟ وقتی زانوهام رو بغل کرده بودم، بهم گفت که اون‌طوری نشینم چون خوب نیست، چون آدم‌های عزادار اون‌طوری می‌شینن. مامان‌جون من... چی باید بگم. شاید باید مامان رو بیدار کنم و ازش بپرسم دقیقا چه مقدار دم‌کرده‌ی پونه، یه سم واقعی و کشنده می‌سازه. شاید باید سراغ چیز دیگه‌ای برم، نه؟ شاید پونه فقط حالم رو بدتر کنه. 

آخرین باری که حالم این‌قدر بد بود رو یادمه، و بار قبلش رو. شاید حتی بار قبل‌ترش رو. نمی‌دونم تا کی قراره ادامه پیدا کنه. 

یک خواب عجیبی دیدم که فکر کنم از دیشب که the history of man رو وسط این بی‌آهنگی‌ها گوش دادم، تاثیر گرفته بود. نفهمیدم آخر هم چی شد. تو خواب هم همین‌طور ویلون و سیلون بودم.

رابطه‌م با روزانه‌نویسی عشق و نفرته. از یک طرف دوست ندارم بنویسم و از یک طرف، نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. 

این بچه هر دو سه روز یک بار ازم کتاب جدید می‌گیره که بخونه. اون یکی بچه حالش بد بود، نمی‌دیدمش. دیشب که با نگرانی بهش پیام دادم، گفت بهتره و امروز یه کم باهم صحبت کردیم و حالا یه کم خیالم راحت‌تره. قبلا بهم گفته بود «هرچی به یکی نزدیک‌تر می‌شم، برام سخت‌تره که باهاش درد دل کنم؛ چون نمی‌خوام به زحمت (اول نوشتم ذهمت. خدا رحم کنه.) بیفته وقتی نمی‌تونه کاری بکنه.». باعث می‌شد گاهی آرزو کنم که کاش کم‌تر نزدیک بودیم تا بتونم کمکی بهش بکنم. به هر حال.

امروز از جلوی بیمارستان که رد می‌شدیم، تئوری‌م درباره تولدمون رو به بابا گفتم. بهش گفتم که اگر با کمی اغماض نگاه کنیم، کاملا ممکن بوده که یه زمانی، بیست‌ویک سال پیش، من و صبا و مامان‌هامون باهم توی این بیمارستان بوده باشیم. بابا گفت که شاید هم صبا رو از روی یه تخت نی‌نی برداشته‌ن و برده‌ن و بعد من رو توی همون تخت گذاشته‌ن. این تئوری رو بیشتر دوست داشتم. 

برای چیزهایی برنامه‌ریزی می‌کنم که برای خودم هم عجیبه، از چیزهایی می‌ترسم که برای خودم هم عجیب‌تر. یه کم پیش پست یکی از بچه‌ها رو خوندم که نوشته بود به امید زنده‌ایم و به رویا. گمونم حق با اونه. 


*یک جمله از کتابی که دارم می‌خونم، they bloom at night.

گودریدز معرفی‌ش کرده بود؛ اسمش، طرح جلدش و خلاصه‌ش هم جذاب به نظر می‌رسید و برای همین تصمیم گرفتم برم سراغش. حالا ۷۵ درصدش رو خونده‌م و هنوز نتونسته‌م آن‌چنان باهاش ارتباط برقرار کنم. اوایل حس می‌کردم فانتزیه، ولی هرچی می‌رم جلوتر فکر می‌کنم به علمی‌تخیلی نزدیک‌تره و من واقعا علمی‌تخیلی رو نمی‌تونم. حتی راستش فانتزی هم انتخاب اولم نیست، مگر کتاب واقعا خوبی باشه که بتونم دوستش داشته باشم. به هر حال. کتاب و داستانش انگار خیلی مال من نیست، ولی روایتش و نثرش تا حد خوبی به دلم می‌شینه. تا این‌جا خیلی از جملاتش رو رنگی کرده‌م.

سرعتم تو خوندن فارسی بالاتر از میانگینه، ولی تو انگلیسی عملا نصف و کم‌تر از میانگین. نمی‌دونم باید چه کارش کنم. خیلی کار رو سخت می‌کنه برام.