فکر کنم اون بحث عدم انتشار چرندیات مضاعف رو زیادی جدی گرفتم. آبان هم خالی شد.
باورم نمیشه پاییز داره تموم میشه. براش آماده نیستم.
الان هم راستش حرف خاصی ندارم. فقط داشتم همینطوری اینجا سرگردون پرسه میزدم که یاد قالب قبلی وبلاگ افتادم و دلم تنگ شد. یادتونه؟ آبی بود. فونتش هم ماشین تحریر بود. جون به جونم کنی عاشق نسخهی فارسی و انگلیسی اون فونتم. یادآوری اون زمانی که وبلاگم اون شکلی بود، اشکم رو درآورد. این روزها اشکم راحت در میاد، شاید راحتتر از همیشه. اما دریغ از گریههای دلخالیکن. گریههای مثل اون شبی که ترسیدم هماتاقیهام رو بیدار کنم و بهجاش به محوطه پناه بردم؛ تکیه دادم به دیوار و گریه کردم و بچهگربهی تکچشممون تماشام کرد. اشکهام که تموم شد، بهش لبخند زدم و برگشتم داخل.
حس میکنم این روزها جزء زندگیم حساب نمیشه. چیز زیادی ازشون نمیفهمم.
ده روزه که این فایل ورد بازه اما من نمینویسم. امروز روز آخره، باید تمومش کنم.
چیزهای زیادی هست که لازمه به اتمام برسن. کاش از پس همهش بر میاومدم. نمیام.
فکر میکردم آخرین پست مال شهریور بوده، ولی دیدم اشتباه میکردهم. اعصابم بههم ریخت که شهریور خالی شده. نمیخواستم این اتفاق برای مهر ماه هم بیفته و خالی بمونه، ولی راستش هرچی فکر میکنم؛ حرفی به ذهنم نمیرسه. یکی از کانالهایی که در تلگرام دنبال میکنم و دوست دارم، یک روز در جواب کسی که گفته بود «چرا کانال یوتوب نمیزنی؟» جواب داد «این دنیا به اندازهی کافی چیزهای بیهوده داره و فکر نمیکنم لازم باشه من هم بهشون اضافه کنم» و من از اون روز به این حرف فکر میکنم.
این روزها ذهنم هر روز درگیر و درگیرتره و کارهام زیاد و زیادتر. زندگی بزرگسالی داره ذرهذره تحلیلم میبره.
ورودیهای جدید دونه به دونه با خانوادههاشون میان دانشگاه برای ثبتنام. بامزهست تماشای ذوق همگیشون، جوری که پلههای دانشکده رو با شور و شوق میان بالا. هماتاقیم گفت «کاش ثبتنام ما هم جوری بود که با خانوادههامون میاومدیم.» و من یادم افتاد که هرچند برای ثبتنام مثل همه تنها بودم، ولی روز تحویل خوابگاه، با بابا و مامان اومدیم تو دانشگاه کمی گشتیم و دانشکده رو پیدا کردیم و روی نیمکت غولپیکر عکس گرفتیم. بابت این خاطرهی طلاییرنگ توی محفظهی ذهنم شکرگزارم.
هوای شب خنک بود. دستهام از بستنی نوچ شده بودن. یه گاز از قیفش زدم. مزهی آهن میداد، به خاطر زنجیرهای تاب که با دستم گرفته بودم.
صدای جیرجیر تاب بغلی و صدای جیرجیرکهای پنهانشده توی تاریکی، باهم مسابقه میدادن. گفتم «یه رازی رو میدونستی؟» و بدون اینکه سرم رو برگردونم، میدونستم که داره منتظر نگاهم میکنه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم «من یه زمانی، چند وقت پیش، فکر میکردم عاشقتم.». صدای جیرجیر تاب قطع شد. جیرجیرکها پیروز شدن.
پرسید «جدی میگی؟» و سرم رو تکون دادم که آره. بعد گفتم «نمیدونم چرا الان این رو گفتم. راستش چرا، میدونم. نمیخواستم بدون اینکه یک بار به زبون بیارمش بمیرم.». هنوز داشت نگاهم میکرد. دهنش رو باز کرد که یه چیزی بگه، ولی مثل ماهی بدون هیچ حرفی دوباره بستش. دستی به موهاش کشید. خندیدم و گفتم «بعد امروز به ذهنم رسید که چی میشه... چی میشه اگر فقط یه شب، تو هم عاشقم باشی؟ همینجوری الکی، عین یه بازی.». گفت «بازی مسخرهایه.» و من باز هم خندیدم، «واقعا هم هست، نه؟ چه معنی داره اصلا؟ همچین فکرِ احمقانه و دور از ذهنی رو چرا باید...» نتونستم ادامه بدم. یه گاز دیگه به قیف بستنیم زدم. آب شده بود و راه گرفته بود رو دستم. آبدهنم رو قورت دادم و گفتم «ولی واقعا همینقدر مسخره و احمقانهست؟ یعنی حتی برای چند ساعت، برای یک شب هم سخته وانمود کردن به دوست داشتن من؟». دوباره صدای تاب بلند شد. همینطور که تو جاش کمی وول میخورد گفت «نگفتم دوست داشتن تو احمقانهست. گفتم این بازی... آخه چرا؟ بعدش چی؟ صبح بیدار میشیم و وانمود میکنیم این حرفها رو نزدهیم؟ چهطور ممکنه؟». شونههام رو بالا انداختم؛ «چرا که نه؟». آهی کشید و بعد از چند ثانیه مکث، «حالا این بازیت دقیقا چی هست؟ میخوای چه کار کنی؟».
کمی از جا پریدم. به چشمهاش زل زدم. اثری از خنده نبود. پرسیدم که واقعا؟ و گفت که حالا تو بگو!. گفتم «چیز خاصی تو ذهنم نیست. نمیدونم. آدمهایی که عاشق همن چه کار میکنن؟ مثلا بهم بگو عزیزم، بهم بگو دوستت دارم. همین چیزهای مسخره.».
یه گاز دیگه، فقط یه مخروط فسقلی از تهِ قیف تو دستم مونده بود و زمین زیر پام پر از لکههای بستنی آبشده. شروع کردم به شمردن، یک، دو، سه، چهار...
_ عزیزم.
مخروط فسقلی از دستم افتاد. دوباره به چشمهاش خیره شدم، سرم رو کج کردم و لبخند زدم. چرا چشمم پر شده بود؟ لعنت بهش... دهنم رو باز کردم که بگم جان...
_ دوستت دارم.
اشکهای توی چشمم قطرهقطره کنار لکههای بستنی جا خوش کردن. شونههام شروع کردن به لرزیدن. دوباره جیرجیر زنجیرهای تاب... از جاش بلند شده بود و نگران اسمم رو صدا میکرد.
حق با خودش بود، عجب بازی مسخره و احمقانهای.
یک روزی در آستانهی بیست سالگی، تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم کارتنخواب شم.
یک روزی وقتی چهار سالهای و داری توی پارک تاببازی میکنی، دختر روی تاب بغلی بدون مقدمه بهت میگه «میای باهم دوست شیم؟» و تو نمیدونی که چرا ناگهان این حرف رو زده، راستش خودش هم نمیدونه. فقط یک لحظه تو چشمهات نگاه کرد و حس کرد باید این حرف رو بزنه. احتمالا تو هم بهش لبخند میزنی و سرت رو تکون میدی که آره.
یک روزی وقتی سیوپنج سالهای و تو میدون جنگ شمشیر میزنی و عرق از زیر چونهت سرازیر شده، کسی رو میبینی که زمین خورده، کلاهخودش به سمتی غلت خورده و به سختی داره جلوی تیغی که توی سرش فرو میره رو میگیره. به طرفش میدوی و مهاجم رو زمین میزنی. دستش رو میگیری و کمکش میکنی بلند شه. میپرسی «حالت خوبه؟» و اون کلاهخودش رو روی سرش برمیگردونه و میگه «آره. ممنونم، جونم رو نجات دادی.».
یک روزی وقتی شیش سالهای و جلوی در خونه این پا و اون پا میکنی و میترسی که تنهایی به سمت مدرسه راه بیفتی، دختر همسایه با کیفش که چند برابر خودشه از جلوت رد میشه. بعد یهو برمیگرده و میپرسه «داری میری مدرسه؟». سرت رو تکون میدی. دستش رو میاره جلو و لبخند میزنه. دستش رو میگیری و باهم تا مدرسه میرید.
یک روزی وقتی بیستودو سالهای و داری بعد از بزرگترین دلشکستگی زندگیت تن خسته و کوفتهت رو به سمت خونه میکشی، دختری رو میبینی که کنار پیادهرو سهتار میزنه. ناخودآگاه کنارش میشینی و تماشاش میکنی و نمیفهمی چی شد که هوا تاریک شد.
یک روزی وقتی دوازده سالهای و توی حیاط مدرسه کتاب میخونی، یک نفر کنارت میشینه و ازت میپرسه که چی داری میخونی. کتابت رو بهش میدی و یه کم از داستان رو براش توضیح میدی. چشمهاش برقی میزنه که تو رو یاد خودت میندازه، برای همین هم میگی «میخوای وقتی تموم شد بهت امانت بدمش؟» و اون با خوشحالی میپرسه «واقعا این کار رو میکنی؟» و تو هم لبخند میزنی و میگی «معلومه!».
یک روزی وقتی بیستوشش سالهای و تازه پات رو تو اولین خونهای که مال خودته -هرچند اجارهای- گذاشتهی و به همهی کارتنهایی که باید خالی بشن نگاه میکنی، یک نفر در خونه رو میزنه. بازش که میکنی، دختری با یه سینی پر از کوکیهای شکلاتی جلوی در ایستاده. «سلام! من همسایه کناریتون هستم. دیدم که تازه اسبابکشی کردید...» و بعد از بالای شونهت نگاهی دزدکی به داخل خونه میندازه. «اگر احیانا کمکی خواستید، بهم بگید. من هم تنها زندگی میکنم و الان توی تعطیلات بدجوری حوصلهم سر رفته.» و تو از جسارتش خندهت میگیره.
یک روزی وقتی پونزده سالهای و وارد کتابخونه میشی، فقط یه دونه صندلی خالی پشت میز میبینی. از دختری که قبلا اونجا نشسته میپرسی «میتونم اینجا بشینم؟» و اون میگه «حتما.» و وسایلش رو قدری جابجا میکنه. میشینی و دفتر و کتابت رو در میآری و شروع میکنی به نوشتن تکالیفت. چند دقیقه بعد دختر کنارت با صدای آروم میگه «هی، تو ریاضی میخونی!» و تو سرت رو تکون میده. با یک ذره حسرت ته صداش میگه «من عاشق ریاضیام...». به کتاب علوم و فنون ادبی جلوی دختر نگاه میکنی و میگی «ولی راستش من خیلی ریاضی دوست ندارم.» و این میشه شروع مکالمهای بیون از کتابخونه درباره درس و آینده.
یک روزی وقتی سی سالهای و بعد از تحویل نسخه نهایی آخرین کتابت به ناشر داری سوار کالسکه میشی تا به خونه برگردی، دختری به سمتت میدوه و جلوت رو میگیره. «ببخشید، شما نویسنده کتاب پرواز آبی هستید؟ وای، من عاشق کتابهای شمام، هرکدوم رو هزار بار خوندهم.» و وقتی بهش لبخند میزنی و حدسش رو تایید میکنی، با هیجان باهات دست میده و میگه که این بهترین روز زندگیشه.
یک روزی وقتی... یک روزی وقتی که وجود داری، توی هر دنیایی هم که باشه، پیدات میکنم. اگر هم من نتونستم، میدونم که تو من رو پیدا میکنی. این از اون نخهای قرمزیه که بریدنش ممکن نیست، مهم نیست توی کدوم جهان موازی.
پ. ن. شعر عنوان از قیصر امینپور.
پارسال این موقعها از توی سلف اساتید اون پست رو نوشتم. این روزها هی بهش فکر میکردم. از این خاطرهها که نمیتونی تشخیص بدی انگار دیروز بوده یا ده سال پیش؟ نمیدونم، برای من تقریبا تمام خاطرات همینن.
الان خونهم، توی اتاق خودم، پشت میز خودم. خواهرم فردا امتحان املا میده و تابستونش رو زودتر از موعد شروع میکنه، ولی امتحانهای من تازه شنبه شروع میشن و این خیلی غمانگیزه.
گفتم شنبه. خیلی نزدیک به نظر میرسه. هنوز هیچی درس نخوندم. هیچی هیچی، به جز ۹۰ اسلاید از حدود ۸۰۰ اسلاید بهعلاوه ۳۰ صفحه جزوه. این فقط برای امتحان اولمه. نمیدونم، من در طول ترم گاهی درس میخونم ولی تو فرجه نمیشه انگار. مخصوصا که این دو ترم اخیر بدجور شیره وجودم رو کشیدن. حس میکنم قطرههای آخر انگیزه و انرژیم رو در طول عید و چندین ارائه و پروژهای که بعدش داشتم مصرف کردم و حالا دیگه هیچی نمونده. به همه میگم که فقط میخوام این امتحانها تموم شه و راحت شم، ولی راستش نگران نمراتم هستم. میترسم خیلی بد بشن. حالا حدس میزنید اولین امتحانم چیه؟ همون درسی که از ترم دو عاشقش بودم و همهش براتون ازش تعریف میکردم... آمار نه. آفرین، روانشناسی فیزیولوژیک! راستش هرچه در طول ترم سه به شدت فعال بودم (و به شدت پدرم درآمد) و سر هر کلاس چیزهای جدید یاد میگرفتم و از بودن در کلاس لذت میبردم، ترم چهار انگار فقط وقت تلف کردن بود. کلاسهای بیبازده، من بیانگیزه، موضوعات تکراری یا چیزهایی که بهشون خیلی علاقه نداشتم... اون روز دوستم گفت «جدیدا فقط وقتی خوشحال میبینمت که کلاس تموم شده و میخوای برگردی خوابگاه». امیدوارم ترم بعد بهتر باشه.
یکی از همکلاسیهام در کانال شخصیش نوشته بود: نمیدونم چرا اینقدر برای موفقیت تلاش میکنم، وقتی موفقیتهایی که تا به حال به دست آوردهم خوشحالم نکردهن.
خیلی به این حرف فکر میکنم. چرا؟ نمیدونم. شاید چون اگر بیشتر شکست بخورم، حتی از اینی که الان هستم هم کمتر خوشحال باشم؟ واقعا چرا برای موفقیت تلاش میکنیم؟ اصلا موفقیت چیه؟
اون روز استادم بهم گفت که بالاخره یک مرگیم هست که سر و کلهم تو دپارتمان فلسفه پیدا شده، باید بگردم و ببینم اون مرگ چیه. من هم نشستم فکر کردم و براش یه تومار نوشتم از مرگهای احتمالی که اول به ذهنم میرسیدن. حالا باید ببینم تا قبل از تابستون به کجا میرسیم.
تو کتاب روانشناسی یازدهم، میگفت افراد وقتی وارد نوجوانی میشن تازه مسئله خود واقعی و خود آرمانی براشون مطرح میشه؛ چیزی که هستن و چیزی که میخوان باشن. و این چیز بدی نیست، به شرطی که تمام وقتشون رو صرف رویاپردازی در رابطه با خود آرمانیشون نکنن و واقعا دست به کاری بزنن. این هم یکی دیگه از نشانههای شروع نوجوانیه که تازه داره خودش رو نشون میده. جدیجدی حس میکنم من تازه دارم به بلوغ میرسم وگرنه منطقی نیست که تو این سن تمام ویژگیهای افراد دوازدهساله رو داشته باشم! به هر حال تمام روز به جای درس خوندن، میشینم و برای تابستونم و تمام کتابهایی که قراره بخونم و فیلمهایی که قراره ببینم و حتی درسهایی که قراره بخونم، رویاپردازی میکنم! نمیدونم بغرنج بودن اوضاع رو متوجه میشید یا نه: به جای درس خوندن، رویای درس خوندن رو میبینم.
این روزها تلاش میکنم کمتر حرف بزنم. نمیدونم موفق بودهم یا نه؟ خودم حس میکنم همون وراجی هستم که بودم. انگار دیگه هیچ مکان امن و جذاب و دنجی ندارم که توش بنویسم، هر یک پستی که میذارم اعصابم رو بههم میریزه و باعث میشه بخوام چشمهام رو از کاسه در بیارم. اینجا مینویسم که ببینم به تماشاگر چه احساسی دارم.
بسه دیگه، بسه، رهام کن. دوستم نداشته باش. اینکه بهم اهمیت میدی، زجرم میده. باعث میشه دلم بخواد بمیرم. فقط ولم کن، بذار همینجا فرو برم تو زمین. بهتر از اونه که بهتر از این. اگر تو نباشی همهچی برام بهتره. من خودم تنها از پسش برمیام. شما اگر نباشید، من خودم زندگی کردن رو بلدم. به هیچکس نیاز ندارم، تنهایی میتونم. دردسر اضافی هم نیست.
داری میری؟ وایسا، کجا داری میری؟ هی، با توام!
غلط کردم، ببخشید. تو رو خدا از پیشم نرو، من بدون تو نمیتونم. تو رو خدا رهام نکن، من دارم از تنهایی دق میکنم. تو نباید بری، خودت قول داده بودی، خودت گفتی دیگه هیچوقت تنهام نمیذاری! پس چرا من رو از یادت میبری؟ چرا میخوای کنارم بگذاری؟ من که بهت گفته بودم فقط تو برام موندهی، نگفته بودم؟ تو اون موقع دستم رو گرفتی و گفتی هیچوقت از دستت نمیدم، پس حالا چی شد؟ چرا دستم رو ول میکنی؟ خب من دارم غرق میشم. خب من دستاویز ندارم دیگه. خب من دیگه دارم نمیتونم.
تو رو خدا نرو. لطفا هنوز هم دوستم داشته باش.
میدونی آدم واسه زنده موندن به چند تا بغل در روز نیاز داره؟ چهار تا. یعنی من هر روز به اندازه چهار تا بغل از زنده موندن عقبم.
جملات سوس ماستی. این حرفها چرت و پرته بابا.
چرا دست از سر پریهای دریایی برنمیداری؟ الان دارم از سایرن حرف میزنم. باهم فرق دارن. سایرن معادل فارسی خوبی نداره. افسونگر؟ نمیدونم، شاید. فرق پری دریایی با سایرن چیه؟ پری دریایی ناز و مهربونه، ولی سایرن ترسناکه. آواز میخونه و عاشقت میکنه و عقل و هوشت رو میبره؛ با خودش میکشدت تا ته ته ته دریا.
میخوای باهام بیای؟
من دستم رو زدم رو شونهش، ولی برنگشت. چند بار صداش کردم. گفتم تو رو خدا من رو رها نکن. تو رو خدا، خواهش میکنم. من نمیتونم، بدون تو نمیتونم. ولی اون هیچی نگفت. اشکش رو دیدم که چکید رو زمین، ولی خب برنگشت.
منم دنبال اون سایرن رفتم. زیر آب، بهم گفت نفس بکش، ولی من محکم هردو دستم رو روی دهنم فشار دادم و چشمهام رو گشادتر کردم. گفت نفس بکش روانی، الان میمیری! ولی من نمیخواستم، نمیتونستم دستهام رو از جلوی دهن و بینیم بردارم.
اون پایین همهچی تاریکه، خیلی تاریک.
علیرغم اینکه میدونم در حال حاضر انسان معمولیای هستم، از اینکه تا همیشه معمولی بمونم خیلی میترسم. یکی از اساتیدمون یه بار بهمون گفت «شما حق ندارید از این دانشگاه برید بیرون و تبدیل به یه درمانگر ساده بشید، یه تکنسین معمولی. نه که درمانگر ساده بودن بد باشه، ولی شماها باید کارهای بزرگتری بکنید.». هنوز نمیدونم که آیا قراره درمانگر بشم و این چیزیه که بیشتر بهش علاقه دارم و براش مناسبم، ولی این یک جمله خیلی وقتها نمیذاره بخوابم.
شاید واسه همینه که خوندن پستهای آخر سال مردم، اینقدر بهم اضطراب میده. حس میکنم جا موندهم، حس میکنم همه کلی کار کردهن و دارن میکنن و من حتی هیچ هدف خاصی هم ندارم. خبری از یک علاقهی سوزان نیست، یا یه استعداد خداداد. هی به خودم دلداری میدم که هنوز بیست سالم هم نشده و اصلا مگه عقب موندن از زندگی در این برهه معنیای هم داره؟ ولی فایدهای نداره. چه کار میتونم بکنم؟ جدا و واقعا به دنبال راهنمایی میگردم و اینها پرسش انکاری و درد دل صرف نیست؛ چه کار باید بکنم؟ حس میکنم دیره برای خیلی خوب شدن توی یه چیزی. اصلا من توی چی میتونم خوب باشم؟
نمیدونم اصلا این هم جزء پستهای منفیای حساب میشه که ممکنه به مخاطب حس بدی بده یا نه. امیدوارم نباشه.