هوای شب خنک بود. دست‌هام از بستنی نوچ شده بودن. یه گاز از قیفش زدم. مزه‌ی آهن می‌داد، به خاطر زنجیرهای تاب که با دستم گرفته بودم. 

صدای جیرجیر تاب بغلی و صدای جیرجیرک‌های پنهان‌شده توی تاریکی، باهم مسابقه می‌دادن. گفتم «یه رازی رو می‌دونستی؟» و بدون این‌که سرم رو برگردونم، می‌دونستم که داره منتظر نگاهم می‌کنه. آب‌ دهنم رو قورت دادم و گفتم «من یه زمانی، چند وقت پیش، فکر می‌کردم عاشقتم.». صدای جیرجیر تاب قطع شد. جیرجیرک‌ها پیروز شدن. 

پرسید «جدی می‌گی؟» و سرم رو تکون دادم که آره. بعد گفتم «نمی‌دونم چرا الان این رو گفتم. راستش چرا، می‌دونم. نمی‌خواستم بدون این‌که یک بار به زبون بیارمش بمیرم.». هنوز داشت نگاهم می‌کرد. دهنش رو باز کرد که یه چیزی بگه، ولی مثل ماهی بدون هیچ حرفی دوباره بستش. دستی به موهاش کشید. خندیدم و گفتم «بعد امروز به ذهنم رسید که چی می‌شه... چی می‌شه اگر فقط یه شب، تو هم عاشقم باشی؟ همین‌جوری الکی، عین یه بازی.». گفت «بازی مسخره‌ایه.» و من باز هم خندیدم، «واقعا هم هست، نه؟ چه معنی داره اصلا؟ همچین فکرِ احمقانه و دور از ذهنی رو چرا باید...» نتونستم ادامه بدم. یه گاز دیگه به قیف بستنی‌م زدم. آب شده بود و راه گرفته بود رو دستم. آب‌دهنم رو قورت دادم و گفتم «ولی واقعا همین‌قدر مسخره و احمقانه‌ست؟ یعنی حتی برای چند ساعت، برای یک شب هم سخته وانمود کردن به دوست داشتن من؟». دوباره صدای تاب بلند شد. همین‌طور که تو جاش کمی وول می‌خورد گفت «نگفتم دوست داشتن تو احمقانه‌ست. گفتم این بازی... آخه چرا‌؟ بعدش چی؟ صبح بیدار می‌شیم و وانمود می‌کنیم این حرف‌ها رو نزده‌یم؟ چه‌طور ممکنه؟». شونه‌هام رو بالا انداختم؛ «چرا که نه؟». آهی کشید و بعد از چند ثانیه مکث، «حالا این بازی‌ت دقیقا چی هست؟ می‌خوای چه کار کنی؟». 

کمی از جا پریدم. به چشم‌هاش زل زدم. اثری از خنده نبود. پرسیدم که واقعا؟ و گفت که حالا تو بگو!. گفتم «چیز خاصی تو ذهنم نیست. نمی‌دونم. آدم‌هایی که عاشق همن چه کار می‌کنن؟ مثلا بهم بگو عزیزم، بهم بگو دوستت دارم. همین چیزهای مسخره.». 

یه گاز دیگه، فقط یه مخروط فسقلی از تهِ قیف تو دستم مونده بود و زمین زیر پام پر از لکه‌های بستنی آب‌شده‌. شروع کردم به شمردن، یک، دو، سه، چهار...

_ عزیزم.

مخروط فسقلی از دستم افتاد. دوباره به چشم‌هاش خیره شدم، سرم رو کج کردم و لبخند زدم. چرا چشمم پر شده بود؟ لعنت بهش... دهنم رو باز کردم که بگم جان...

_ دوستت دارم.

اشک‌های توی چشمم قطره‌قطره کنار لکه‌های بستنی جا خوش کردن. شونه‌هام شروع کردن به لرزیدن. دوباره جیرجیر زنجیرهای تاب... از جاش بلند شده بود و نگران اسمم رو صدا می‌کرد.

حق با خودش بود، عجب بازی مسخره و احمقانه‌ای. 

یک روزی در آستانه‌ی بیست سالگی، تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم کارتن‌خواب شم. 

یک روزی وقتی چهار ساله‌ای و داری توی پارک تاب‌بازی می‌کنی، دختر روی تاب بغلی بدون مقدمه بهت می‌گه «میای باهم دوست شیم؟» و تو نمی‌دونی که چرا ناگهان این حرف رو زده، راستش خودش هم نمی‌دونه. فقط یک لحظه تو چشم‌هات نگاه کرد و حس کرد باید این حرف رو بزنه. احتمالا تو هم بهش لبخند می‌زنی و سرت رو تکون می‌دی که آره.

یک روزی وقتی سی‌و‌پنج ساله‌ای و تو میدون جنگ شمشیر می‌زنی و عرق از زیر چونه‌ت سرازیر شده، کسی رو می‌بینی که زمین خورده، کلاهخودش به سمتی غلت خورده و به سختی داره جلوی تیغی که توی سرش فرو می‌ره رو می‌گیره. به طرفش می‌دوی و مهاجم رو زمین می‌زنی. دستش رو می‌گیری و کمکش می‌کنی بلند شه. می‌پرسی «حالت خوبه؟» و اون کلاهخودش رو روی سرش برمی‌گردونه و می‌گه «آره. ممنونم، جونم رو نجات دادی.».

یک روزی وقتی شیش ساله‌ای و جلوی در خونه این پا و اون پا می‌کنی و می‌ترسی که تنهایی به سمت مدرسه راه بیفتی، دختر همسایه با کیفش که چند برابر خودشه از جلوت رد می‌شه. بعد یهو برمی‌گرده و می‌پرسه «داری می‌ری مدرسه؟». سرت رو تکون می‌دی. دستش رو میاره جلو و لبخند می‌زنه. دستش رو می‌گیری و باهم تا مدرسه می‌رید.

یک روزی وقتی بیست‌ودو ساله‌ای و داری بعد از بزرگ‌ترین دل‌شکستگی زندگی‌ت تن خسته و کوفته‌ت رو به سمت خونه می‌کشی، دختری رو می‌بینی که کنار پیاده‌رو سه‌تار می‌زنه. ناخودآگاه کنارش می‌شینی و تماشاش می‌کنی و نمی‌فهمی چی شد که هوا تاریک شد.

یک روزی وقتی دوازده ساله‌ای و توی حیاط مدرسه کتاب می‌خونی، یک نفر کنارت می‌شینه و ازت می‌پرسه که چی داری می‌خونی. کتابت رو بهش می‌دی و یه کم از داستان رو براش توضیح می‌دی. چشم‌هاش برقی می‌زنه که تو رو یاد خودت می‌ندازه، برای همین هم می‌گی «می‌خوای وقتی تموم شد بهت امانت بدمش؟» و اون با خوشحالی می‌پرسه «واقعا این کار رو می‌کنی؟» و تو هم لبخند می‌زنی و می‌گی «معلومه!».

یک روزی وقتی بیست‌وشش ساله‌ای و تازه پات رو تو اولین خونه‌ای که مال خودته -هرچند اجاره‌ای- گذاشته‌ی و به همه‌ی کارتن‌هایی که باید خالی بشن نگاه می‌کنی، یک نفر در خونه رو می‌زنه. بازش که می‌کنی، دختری با یه سینی پر از کوکی‌های شکلاتی جلوی در ایستاده. «سلام! من همسایه کناری‌تون هستم. دیدم که تازه اسباب‌کشی کردید...» و بعد از بالای شونه‌ت نگاهی دزدکی به داخل خونه می‌ندازه. «اگر احیانا کمکی خواستید، بهم بگید. من هم تنها زندگی می‌کنم و الان توی تعطیلات بدجوری حوصله‌م سر رفته.» و تو از جسارتش خنده‌ت می‌گیره.

یک روزی وقتی پونزده ساله‌ای و وارد کتابخونه می‌شی، فقط یه دونه صندلی خالی پشت میز می‌بینی. از دختری که قبلا اون‌جا نشسته می‌پرسی «می‌تونم این‌جا بشینم؟» و اون می‌گه «حتما.» و وسایلش رو قدری جابجا می‌کنه. می‌شینی و دفتر و کتابت رو در می‌آری و شروع می‌کنی به نوشتن تکالیفت. چند دقیقه بعد دختر کنارت با صدای آروم می‌گه «هی، تو ریاضی می‌خونی!» و تو سرت رو تکون می‌ده. با یک ذره حسرت ته صداش می‌گه «من عاشق ریاضی‌ام...». به کتاب علوم و فنون ادبی جلوی دختر نگاه می‌کنی و می‌گی «ولی راستش من خیلی ریاضی دوست ندارم.» و این می‌شه شروع مکالمه‌ای بیون از کتابخونه درباره درس و آینده.

یک روزی وقتی سی ساله‌ای و بعد از تحویل نسخه نهایی آخرین کتابت به ناشر داری سوار کالسکه می‌شی تا به خونه برگردی، دختری به سمتت می‌دوه و جلوت رو می‌گیره. «ببخشید، شما نویسنده کتاب پرواز آبی هستید؟ وای، من عاشق کتاب‌های شمام، هرکدوم رو هزار بار خونده‌م.» و وقتی بهش لبخند می‌زنی و حدسش رو تایید می‌کنی، با هیجان باهات دست می‌ده و می‌گه که این بهترین روز زندگی‌شه.

یک روزی وقتی... یک روزی وقتی که وجود داری، توی هر دنیایی هم که باشه، پیدات می‌کنم. اگر هم من نتونستم، می‌دونم که تو من رو پیدا می‌کنی. این از اون نخ‌های قرمزیه که بریدنش ممکن نیست، مهم نیست توی کدوم جهان موازی.


پ. ن. شعر عنوان از قیصر امین‌پور. 

پارسال این موقع‌ها از توی سلف اساتید اون پست رو نوشتم. این روزها هی بهش فکر می‌کردم. از این خاطره‌ها که نمی‌تونی تشخیص بدی انگار دیروز بوده یا ده سال پیش؟ نمی‌دونم، برای من تقریبا تمام خاطرات همینن.

الان خونه‌م، توی اتاق خودم، پشت میز خودم. خواهرم فردا امتحان املا می‌ده و تابستونش رو زودتر از موعد شروع می‌کنه، ولی امتحان‌های من تازه شنبه شروع می‌شن و این خیلی غم‌انگیزه.

گفتم شنبه. خیلی نزدیک به نظر می‌رسه. هنوز هیچی درس نخوندم. هیچی‌ هیچی، به جز ۹۰ اسلاید از حدود ۸۰۰ اسلاید به‌علاوه ۳۰ صفحه جزوه. این فقط برای امتحان اولمه. نمی‌دونم، من در طول ترم گاهی درس می‌خونم ولی تو فرجه نمی‌شه انگار. مخصوصا که این دو ترم اخیر بدجور شیره وجودم رو کشیدن. حس می‌کنم قطره‌های آخر انگیزه و انرژی‌م رو در طول عید و چندین ارائه‌ و پروژه‌ای که بعدش داشتم مصرف کردم و حالا دیگه هیچی نمونده. به همه می‌گم که فقط می‌خوام این امتحان‌ها تموم شه و راحت شم، ولی راستش نگران نمراتم هستم. می‌ترسم خیلی بد بشن. حالا حدس می‌زنید اولین امتحانم چیه؟ همون درسی که از ترم دو عاشقش بودم و همه‌ش براتون ازش تعریف می‌کردم... آمار نه. آفرین، روان‌شناسی فیزیولوژیک! راستش هرچه در طول ترم سه به شدت فعال بودم (و به شدت پدرم درآمد) و سر هر کلاس چیزهای جدید یاد می‌گرفتم و از بودن در کلاس لذت می‌بردم، ترم چهار انگار فقط وقت تلف کردن بود. کلاس‌های بی‌بازده، من بی‌انگیزه، موضوعات تکراری یا چیزهایی که بهشون خیلی علاقه نداشتم... اون روز دوستم گفت «جدیدا فقط وقتی خوشحال می‌بینمت که کلاس تموم شده و می‌خوای برگردی خوابگاه». امیدوارم ترم بعد بهتر باشه.

یکی از هم‌کلاسی‌هام در کانال شخصی‌ش نوشته بود: نمی‌دونم چرا این‌قدر برای موفقیت تلاش می‌کنم، وقتی موفقیت‌هایی که تا به حال به دست آورده‌م خوشحالم نکرده‌ن.

خیلی به این حرف فکر می‌کنم. چرا؟ نمی‌دونم. شاید چون اگر بیشتر شکست بخورم، حتی از اینی که الان هستم هم کم‌تر خوشحال باشم؟ واقعا چرا برای موفقیت تلاش می‌کنیم؟ اصلا موفقیت چیه؟

اون روز استادم بهم گفت که بالاخره یک مرگی‌م هست که سر و کله‌م تو دپارتمان فلسفه پیدا شده، باید بگردم و ببینم اون مرگ چیه. من هم نشستم فکر کردم و براش یه تومار نوشتم از مرگ‌های احتمالی که اول به ذهنم می‌رسیدن. حالا باید ببینم تا قبل از تابستون به کجا می‌رسیم.

تو کتاب روان‌شناسی یازدهم، می‌گفت افراد وقتی وارد نوجوانی می‌شن تازه مسئله خود واقعی و خود آرمانی براشون مطرح می‌شه؛ چیزی که هستن و چیزی که می‌خوان باشن. و این چیز بدی نیست، به شرطی که تمام وقتشون رو صرف رویاپردازی در رابطه با خود آرمانی‌شون نکنن و واقعا دست به کاری بزنن. این هم یکی دیگه از نشانه‌های شروع نوجوانیه که تازه داره خودش رو نشون می‌ده. جدی‌جدی حس می‌کنم من تازه دارم به بلوغ می‌رسم وگرنه منطقی نیست که تو این سن تمام ویژگی‌های افراد دوازده‌ساله رو داشته باشم! به هر حال تمام روز به جای درس خوندن، می‌شینم و برای تابستونم و تمام کتاب‌هایی که قراره بخونم و فیلم‌هایی که قراره ببینم و حتی درس‌هایی که قراره بخونم، رویاپردازی می‌کنم! نمی‌دونم بغرنج بودن اوضاع رو متوجه می‌شید یا نه: به جای درس خوندن، رویای درس خوندن رو می‌بینم.

این روزها تلاش می‌کنم کم‌تر حرف بزنم. نمی‌دونم موفق بوده‌م یا نه؟ خودم حس می‌کنم همون وراجی هستم که بودم. انگار دیگه هیچ مکان امن و جذاب و دنجی ندارم که توش بنویسم، هر یک پستی که می‌ذارم اعصابم رو به‌هم می‌ریزه و باعث می‌شه بخوام چشم‌هام رو از کاسه در بیارم. این‌جا می‌نویسم که ببینم به تماشاگر چه احساسی دارم.

بسه دیگه، بسه، رهام کن. دوستم نداشته باش. این‌که بهم اهمیت می‌دی، زجرم می‌ده. باعث می‌شه دلم بخواد بمیرم. فقط ولم کن، بذار همین‌جا فرو برم تو زمین. بهتر از اونه که بهتر از این. اگر تو نباشی همه‌چی برام بهتره. من خودم تنها از پسش برمیام. شما اگر نباشید، من خودم زندگی کردن رو بلدم. به هیچ‌کس نیاز ندارم، تنهایی می‌تونم. دردسر اضافی هم نیست. 

داری می‌ری؟ وایسا، کجا داری می‌ری؟ هی، با توام! 

غلط کردم، ببخشید. تو رو خدا از پیشم نرو، من بدون تو نمی‌تونم. تو رو خدا رهام نکن، من دارم از تنهایی دق می‌کنم. تو نباید بری، خودت قول داده بودی، خودت گفتی دیگه هیچ‌وقت تنهام نمی‌ذاری! پس چرا من رو از یادت می‌بری؟ چرا می‌خوای کنارم بگذاری؟ من که بهت گفته بودم فقط تو برام مونده‌ی، نگفته بودم؟ تو اون موقع دستم رو گرفتی و گفتی هیچ‌وقت از دستت نمی‌دم، پس حالا چی شد؟ چرا دستم رو ول می‌کنی؟ خب من دارم غرق می‌شم. خب من دستاویز ندارم دیگه. خب من دیگه دارم نمی‌تونم.

تو رو خدا نرو. لطفا هنوز هم دوستم داشته باش. 

می‌دونی آدم واسه زنده موندن به چند تا بغل در روز نیاز داره؟ چهار تا. یعنی من هر روز به اندازه چهار تا بغل از زنده موندن عقبم.

جملات سوس ماستی. این حرف‌ها چرت و پرته بابا.

چرا دست از سر پری‌های دریایی برنمی‌داری؟ الان دارم از سایرن حرف می‌زنم. باهم فرق دارن. سایرن معادل فارسی خوبی نداره. افسونگر؟ نمی‌دونم، شاید. فرق پری دریایی با سایرن چیه؟ پری دریایی ناز و مهربونه، ولی سایرن ترسناکه. آواز می‌خونه و عاشقت می‌کنه و عقل و هوشت رو می‌بره؛ با خودش می‌کشدت تا ته ته ته دریا.

می‌خوای باهام بیای؟

من دستم رو زدم رو شونه‌ش، ولی برنگشت. چند بار صداش کردم. گفتم تو رو خدا من رو رها نکن. تو رو خدا، خواهش می‌کنم. من نمی‌تونم، بدون تو نمی‌تونم. ولی اون هیچی نگفت. اشکش رو دیدم که چکید رو زمین، ولی خب برنگشت.

منم دنبال اون سایرن رفتم. زیر آب، بهم گفت نفس بکش، ولی من محکم هردو دستم رو روی دهنم فشار دادم و چشم‌هام رو گشادتر کردم. گفت نفس بکش روانی، الان می‌میری! ولی من نمی‌خواستم، نمی‌تونستم دست‌هام رو از جلوی دهن و بینی‌م بردارم.

اون پایین همه‌چی تاریکه، خیلی تاریک. 

علی‌رغم این‌که می‌دونم در حال حاضر انسان معمولی‌ای هستم، از این‌که تا همیشه معمولی بمونم خیلی می‌ترسم. یکی از اساتیدمون یه بار بهمون گفت «شما حق ندارید از این دانشگاه برید بیرون و تبدیل به یه درمانگر ساده بشید، یه تکنسین معمولی. نه که درمانگر ساده بودن بد باشه، ولی شماها باید کارهای بزرگ‌تری بکنید.». هنوز نمی‌دونم که آیا قراره درمانگر بشم و این چیزیه که بیشتر بهش علاقه دارم و براش مناسبم، ولی این یک جمله خیلی وقت‌ها نمی‌ذاره بخوابم. 

شاید واسه همینه که خوندن پست‌های آخر سال مردم، این‌قدر بهم اضطراب می‌ده. حس می‌کنم جا مونده‌م، حس می‌کنم همه کلی کار کرده‌ن و دارن می‌کنن و من حتی هیچ هدف خاصی هم ندارم. خبری از یک علاقه‌ی سوزان نیست، یا یه استعداد خداداد. هی به خودم دلداری می‌دم که هنوز بیست سالم هم نشده و اصلا مگه عقب موندن از زندگی در این برهه معنی‌ای هم داره؟ ولی فایده‌ای نداره. چه کار می‌تونم بکنم؟ جدا و واقعا به دنبال راهنمایی می‌گردم و این‌ها پرسش انکاری و درد دل صرف نیست؛ چه کار باید بکنم؟ حس می‌کنم دیره برای خیلی خوب شدن توی یه چیزی. اصلا من توی چی می‌تونم خوب باشم؟ 

نمی‌دونم اصلا این هم جزء پست‌های منفی‌ای حساب می‌شه که ممکنه به مخاطب حس بدی بده یا نه. امیدوارم نباشه. 

یک. باهم انیمه دیدن و مانگا خوندن، کلاس‌های درس و نقشه‌های آینده. 

دو. باهم نمایشگاه کتاب رفتن و هدیه تولدم از طرف صبا. 

سه. کارامل ماکیاتو با آپریل. 

چهار. دانشکده ادبیات و رفت‌وآمد بهش. 

پنج. همه‌ی اساتید ناز و گوگولی‌ای که امسال باهاشون کلاس داشتم، علی‌الخصوص خانم‌ها م‌و و ن‌م.

شش. هم‌دانشگاهی شدن با روناهی.

هفت. حلقه مطالعه ادبیات روسیه.

هشت. کتابخونه مرکزی دانشگاه.

نه. همه‌ی اون دویست سیصد تا تماسی که گرفتم؛ «سلام، وقتتون به خیر. سولویگ هستم، از فلان‌جا باهاتون تماس می‌گیرم.».

ده. سفر مشهد و دیدن بچه‌ها.

یازده. قرارهای وبلاگی و دیدن کلی از دوستان چندین و چند ساله‌م برای اولین بار.

دوازده. همه‌ی وقتی که با خانواده‌م گذروندم.


پارسال این پست رو نوشته بودم، یادتونه؟

شعر عنوان از فرخی یزدی.

من خودم را انسان مادی‌ای می‌دانم. شاید تعریف ما از این کلمه باهم متفاوت باشد، ولی طبق تعریف خودم، انسان مادی‌ای هستم. بیشتر از این جهت که این‌قدر سریع دل‌بسته‌ی اشیاء و مکان‌ها و افراد می‌شوم. افراد خیلی کم‌تر البته، ولی به هر حال.

راستش همان‌قدر که سریع دل‌بسته می‌شوم، احساسات شدیدی را هم تجربه می‌کنم؛ طوری که معمولا نمی‌توانم یک گزینه‌ی موردعلاقه انتخاب کنم. همه‌چیز را می‌خواهم، همه‌چیز را دوست دارم.

ولی اگر بخواهم و شما از من بخواهید و خلاصه یک جور تمایل دوطرفه این وسط در میان باشد (یا حتی نباشد، چون فعلا من دارم حرف می‌زنم و شما دارید می‌خوانید)، می‌توانم یک دانه مکان موردعلاقه در تمام دنیا برایتان نام ببرم. و منظورم یک مکان ثابت و فیزیکی‌ست، نه مثلا در آغوش مادرم.

از بین تمام جاهایی که عاشقانه دوستشان دارم، اگر قرار باشد فقط یک جا را انتخاب کنم تا در آن زندگی کنم و بمیرم، کتابخانه را انتخاب می‌کنم.

الان که این جمله را نوشتم، حس کردم چه‌قدر ادایی به نظر می‌رسد. ولی حقیقتا همین است که هست.

راستش امروز به این نتیجه رسیدم که در عین مادی بودنم و شدتش، در مکانی همچون کتابخانه مرکزی دانشگاه گویی از کالبدم خارج می‌شوم و یک جور کشف و شهود عارفانه را تجربه می‌کنم. حسی که شاید به خیلی‌ها در حین مراقبه دست بدهد. ناگهان به خودم می‌آیم و می‌بینم که ده دقیقه است با دهان باز در بین قفسه‌ها پرسه می‌زنم، چون باورم نمی‌شود درباره همچین موضوعاتی هم کتابی وجود داشته باشد. بعد باید به خودم یادآوری کنم که دهانم را ببندم چون خیلی وجهه‌ی جالبی ندارد. ولی اصل قضیه دقیقا همین از خود بی‌خود شدن است. واقعا این کتابخانه‌ها انسان را سحر می‌کنند. مثل یک جزیره یا جنگل جادویی که می‌توانی درشان پرواز کنی و هرچیزی یاد بگیری، همه‌چیز را بدانی. از دستور زبان ارمنی، تا اوضاع اقتصادی کامبوج دردهه‌ی هفتاد میلادی. از طریقه‌ی اجرای هیپنوتیزم، تا جرائم مربوط به کودکان در ایالات متحده. هرچیزی، اساسا هرچیزی، قدیم و جدید هم ندارد حتی. قلب آدم می‌ایستد از این‌همه... این‌همه چیز! دنیا خیلی بزرگ است حقیقتا و ذهن انسان‌ها هر بار من را به شگفتی وا می‌دارد.

حالا تصور کن وسط پرواز سرگردان میان قواعد منطق ارسطویی و قوانین ترمودینامیک، برمی‌خوری به چهار تا پری مهربان و ساحر خردمند. آن‌ها هم به تو لبخند می‌زنند و می‌گویند اگر گم شده‌ای، می‌توانی از این قفسه‌ی حاوی ادبیات روسیه به عنوان راهنما استفاده کنی و بروی تا برسی به مفاهیم بنیادین فیزیک کوانتوم و از آن‌جا در خروجی را می‌بینی. ولی تو وسط راه، دلت را به یک مجموعه کامل از اشعار فلان شاعر که تا به حال اسمش را هم نشنیده بودی می‌بازی و منحرف می‌شوی. بعد به خودت می‌آیی و می‌بینی که نمی‌دانی ساعت چند است و پنجره‌ای هم دور و برت نیست، ولی واقعا چه اهمیتی دارد؟ همان‌جا میان کتاب‌ها غوطه می‌خوری و در چشم به‌هم زدنی، روزها از پس هم می‌گذرند. بال‌هایت کم‌کم دارند کاغذی می‌شوند و هرچه می‌گذرد، چم و خم زندگی در این جنگل وحشی را بهتر یاد می‌گیری. میانبرها، راه‌دررو‌ها (بالاخره نباید بگذاری نگهبانان جنگل در طی شب چشمشان به تو بیفتد)، بخش‌های وحشی و ترسناک جنگل و آن جاهایی که نور آفتاب قدری گرمشان کرده و جان می‌دهند برای دراز کشیدن و تنفس. حتی دوست هم پیدا می‌کنی! کرم‌هایی که میان کتاب‌ها می‌لولند و آن‌ها را می‌جوند و کرم‌های شب‌تابی که همدم شب‌های تاریک و تنها می‌شوند. بعد، قبل از این که حتی متوجه شوی، زندگی گذشته‌ات را پشت سر گذاشته‌ای و یک پری جنگلی تمام عیار شده‌ای؛ وسط بهترین جایی که در این عالم خاکی وجود دارد. 

سی‌ام بهمن و واقعا نیاز بود بالاخره یه چیزی اینجا بنویسم.
سه روزه که ترم جدید شروع شده. برگشتن به خوابگاه برام خیلی سخت بود. تعطیلات و خونه و هیچ کاری نکردن به جز فیلم و کتاب و زبان، زیر دندونم مزه کرده بود و برگشتن به اتاقم اینجا و درس و همه‌چیز طاقت‌فرسا به نظر می‌رسید. ولی خب، برگشتم. (هرکی ندونه فکر می‌کنه ماهی یک بار برمی‌گردم خونه) 
فکر می‌کردم قراره بعد از ترم سه، یه کم نفس راحت بکشم؛ ولی زهی خیال باطل. :)) این ترم هم درس‌ها قراره همون‌قدر سخت و سنگین باشن. ولی اشکال نداره. می‌خونیم به هر حال. ما از پسش برمیایم. (باز دارم غر می‌زنم... همین چند دقیقه پیش این آهنگه رو گوش دادم و قرار گذاشتم کاری کنم که بتونم بگم I know I make it look easy ولی الان دارم کاری می‌کنم که حتی سخت‌تر از چیزی که هست به نظر بیاد. :دی)
وای ولی بچه‌ها سر انتخاب واحد این ترم رنده شدم حقیقتا. جدای از ۲۴ ساعت و ۸ ساعتی که پای سیستم بودم، مجبور شدم کلی هم دانشگاه‌نوردی کنم. دانشگاه‌نوردی که البته... کوه‌نوردی. الان فکر کنم به خیر و خوشی درست شد. هرچند که نتونستم اختیاری بردارم اصلا، ولی ایشالا ترم بعد. یعنی ایشالا و این‌ها هم نداریم اصلا، مجبورم! :))))
دیگه این‌که... یادتونه از بیرون اومدن از نقطه‌ی امن حرف زدم و این‌ها؟ امروز هم یک قدم دیگه در این راه برداشتم. خیلی هم حالم رو بد کرد، تمام دیروز و دیشب به‌خصوص. ولی گمونم سرجمع حس خوبی بهش دارم. امیدوارم نتیجه‌ی خوبی هم داشته باشه.
ولی راستش گاهی می‌ترسم که نکنه دارم لقمه‌ی بزرگتر از دهنم برمی‌دارم؟ نکنه دارم مسئولیت‌هایی قبول می‌کنم که از پسشون برنمیام؟ نمی‌دونم. اون روز استادمون در ادامه‌ی بحث افراد بی‌تخصص و کسایی که همه کار رو باهم انجام می‌دن، می‌گفت که آدم‌ها باید نه گفتن رو یاد بگیرن و اگر از پس کاری برنمیان، روراست همین رو بگن. یه حرف قشنگی هم زد، گفت «آدم‌ها به اندازه‌ای که به کارها بله می‌گن بزرگ نمی‌شن، بلکه به اندازه‌ای که به کارها نه می‌گن بزرگ می‌شن». بعد از این حرفش کلی به فکر فرو رفتم و به دوستم (که تو همین کار امروز هم همراهمه) گفتم که نکنه ما داریم اشتباه می‌کنیم و نکنه ما هم همونی هستیم که هی به همه‌چی می‌گه آره و ته‌ش هم گند می‌زنه...؟ که اینجا هم دوستم حرف خوبی زد و گفت «اینی که استاد می‌گه برای آدمِ متخصصه، نه من و توی جوجه‌دانشجو که تازه می‌خوایم بفهمیم علاقه و استعدادمون کجاست». نتونستم باهاش مخالف کنم، ولی خب.
احساس می‌کنم آدم سطحی‌ای هستم، گاهی حس می‌کنم بهره‌ی هوشی‌م جدا پایینه و نمی‌تونم عمیق و دقیق از پس این کارها بر بیام. نوشتن رو هم یادم رفته، چیزی اینجا نمی‌نویسم که حس خوبی بهش داشته باشم. یه طوریه همه‌چی. خدایا قرار نبود حرف منفی بزنم! اون روز کلی تلاش کردم که یه مقدمه‌ی پر از امید و روشنی بنویسم، ولی بچه‌ها خوندن و گفتن زیادی سیاه و تاریکه. دیگه نمی‌دونم چه کار کنم. اوضاع جداً بد نیست. نشستن سر کلاس هنوز هم مزه می‌ده، هرچند از فرط شلوغی برنامه‌م نتونم پام رو تو دانشکده ادبیات بذارم. هنوز هم دارم چیزهایی رو تجربه می‌کنم که خیلی از هم‌سن‌هام نمی‌تونن و این خوب و جالبه، نه؟ (چرا این‌قدر از کلمه‌ی جالب استفاده می‌کنم؟ انگار هیچ معادل درستی براش نمی‌شناسم.) 
آه، نمی‌دانم، دیگر چه؟