آخه می دونید، بعد از این حرفتون طرف با خودش می گه: عجب... خرید خونه، تا حالا بهش فکر نکرده بودم!
خیلی برام جالبه که وقتی یکی مستاجره، و چند سال هم هست که مستاجره، هی فرت و فرت بهش می گید: چرا خونه نمی خری؟ خوب زودتر یه خونه بخر دیگه! چرا خودتو از اجاره نشینی راحت نمی کنی؟
نوشته شده در سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۸ ب.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
| ۵
نظر
ببینید، من به معنی واقعی کلمه، یه آدم ترسوام.
از همه چی می ترسم و واقعا دست خودم نیست.
کلی هم مامانمینا سرم غر می زنن به خاطرش، ولی خب چی کار کنم؟
مثلا یهو یه ظرفی میوفته زمین و یه صدایی می ده، من دست خودم نیست! جیغ می زنم. بعد مامانم می گه: خب حالا تو ام! چیزی نبود که الکی شلوغش می کنی!
به خاطر همین خصلت، هیچ وقت فیلم ترسناکم نمی بینم. حتی کتابای خیلیی ترسناکم نمی خونم چون شبا خوابم نمی بره. یعنی ابتدا به ساکن نیستا، آخه می دونید، من یه کم دیوونه م. مثلا خوابیدم رو تختم، بعد پیش خودم یه پوزخند می زنم و به مسخره می گم: پوفف، فکر کن الان مثلا اون روحه که درموردش تو فلان کانال خوندی بیاد سراغت!
بعدم می خندم. اما بعد چند دقیقه، می گم نکنه واقعا بیاد؟ بعد خودم جواب خودمو می دم که نه بابا، این چیزا که واقعی نیستن، همه ش تخیله! بعد دوباره خودم می گم ولی مگه خودت به همه نمی گی من به این چیزا اعتقاد دارم و از کجا معلوم واقعی نباشن و اینا؟
خلاصه، این گفت و گو تا جایی ادامه پیدا می کنه که از ترس سرم رو می کنم زیر پتو و اون قدر تو همون حالت می مونم تا خیس عرق بشم یا خوابم ببره.
آره، همچین خلی هستم من!
یادمه یه بار، خیییلیی وقت پیش، فکر کنم کلاس سوم بودم. فته بودیم شیراز. بعد رفتیم یه شهربازی ای و من به بابام پیله کردم که پاشو بریم سینما چهار بعدی!
توجه داشته باشید که اون موقع هنوز به عمق ترسو بودن خودم پی نبرده بودم! خلاصه، رفتیم تو بعد یارو گفت که این سانس، فیلم شبی در موزه رو داریم. بعد پوسترش، پوستر همون فیلم شبی در موزه معروف بود. منم خوشحال! گفتم عه بابا، من اینو قبلا دیدم خیلی باحاله باید چهار بعدی ش جالب تر باشه! بعدم یه خورده صبر کردیم و سانس شروع شد و رفتیم تو. نشستیم و اون یارو اومد عینکامونو داد و ایا. خلاصه منم با ذوق نشسته بودم که یهو فیلم شروع شد. آقا شروع شدن فیلم همانا و گره خوردن اخمای منم همانا! من هی نگی می کردم می گفتم خدایا، اون شبی در موزه که فیلم بود، چرا حالا انیمیشن شده؟
خلاصه، توجهی نکردم و نشستم به دیدنش. این یارو نگهبانه داشت سر کشی می کرد. رسید به جایی که یه مومیایی عه رو نگه داشته بودن، بعد یهو این مومیاییه زنده شد و یارو رو هل داد و یه سری صدای مخوف هم از خودش در وکرد! منو می گی، عین چی عربده می کشیدم! صندلی کج شده بود و اصن یه وضعی. منم خیلی شیک، چشامو بستم، سرم و گذاشتم رو پای بابام که کنارم بود و بدون توقف جیغ کشیدم. بابامم هی می خندید. بعد این آب و هوا و اینا که می پاشن روت، هر بار که اینا رو می پاشیدن من داد می زدم که: بابا اینا چیه؟؟؟ ایییییینا چیههههههه؟ ااااااااااااااااااااااااااا
خلاصه، تموم شد و اومدیم بیرون. منم همونجا با خودم عهد کردم که دیگه هرگز همچین جاهایی نرم!
حالا همه اینا به این طولانی ای که تعریف کردم، تازه مقدمه چیزی بود که الان می خوام بگم! گفتم که، رفته بودیم قم هفته پیش. بعد خاله م دید حوصله منو خواهرم سر رفته، زنگ زد به دوستش و زن داییم که پا شید بریم رنگین کمان. (یه شهربازیه) ما هم خوشحال و خندان رفتیم اونجا. یکی از فامیلای دوست خاله مم بود که تقریبا هم سن و سال بودیم، اسمش مبینا بود. این و زن دایی م پیله کردن که پاشو بریم سینما شیش بعدی. منم پامو کردم تو یه کفش که آسمون برید، زمین بیاید، من پامو تو اون خراب شده نمی ذارم! همه این ماجراهای چند سال پیشم واسشون تعریف کردم.
اینا هم هی گفتن که نه بابا، اون موقع بچه بودی، الان باهم می ریم و خوش می گذره و از این حرفا.
دیگه منم راضی شدم از بس اینا گفتن. خلاصه، تو صفشم هیجان داشتم که هیچی نیست بابا، ترسیده فوقش چشماتو می بندی دیگه!
چهار تا صندلی بود، ولی یکی شون خراب بود. در نتیجه ما سه تا باهم رفتیم تو. همین که رفتیم تو، من فضای اون اتاقو دیدم گفتم غلط کردم، شکر خوردم، بذارید من برم بیرون. نذاشتن گفتن دیگه بلیت خریدیم و نمی شه و از این حرفا! بعدم نه گذاشتن، نه برداشتن، به یارو گفتن ترسناکترین فیلمشو بذاره.
منم دست زن داییی مو سفت چسبیده بودم، چادرمم گرفته بودم جلوی دهن و دماغم که اگه آبی چیزی پاشید بهم کمتر بترسم.
فیلمه شروع شد.
یه دختره بود که داشت تو خیابون خیلی ریلکس راه می رفت. یه آهنگ ملایم و دل نشینم داش پخش می شد. بعد این دختره رفت به سمت یه خونه صورتی خوشگل، که یه زن و مرد خندون وایساده بودن جلوش. بعدش هر سه تایی باهم رفتن تو خونه هه. مرده درو که بست، یهو تبدیل شد به یه هیولای گنده! بعدم... خب راستش من از اینجا به بعد حتی یه لحظه هم چشمامو باز نکردم!
عین چی ترسیده بودم و جیغ که چه عرض کنم، نعره می زدم. بعد هی دست زن دایی مو محکم فشار می دادم و جیغ می زدم و همه بدنمم از ترس به شدت منقبض کرده بودم. خلاصه خیلیی کولی بازی در آوردم.
فیلمه تموم شد و اون یارو مسئولش اومد گفت: چه قدر شما شلوغ کاری کردید! حالا گفتم ترسناکه، دیگه نه در این حد!
به خدا قسم می خواستم برگردم بزنم تو صورتش! آشغال!
این قدر پاهامو رو اون صندلی منقبض کرده بودم تمام عضله هام گرفته بودن، نمی تونستم راه برم!
بعد دیدید که، یه مونیتور بیرون اتاقه هس که اونایی که تو اتاقن رو نشون می ده. یعنی همه اون کولی بازیای منم نشون داده بود دیگه!
اومدیم بیرون، خاله م گفت این قدر شما جیغ و ویغ کردید و مسخره بازی درآوردید که همه جمعیت جمع شده بودن داشتن از این مونیتوره نگاتون می کردن! بعدم به من گفتش که: خیلی ترسناک بود؟ داستانش چی بود؟
منم مظلوم سرمو انداختم پایین گفتم راستش من نمی دونم، همه فیلم چشمام بسته بودن.
دیدم صدای هیچ کدومشون در نمی آد. سرمو بلند کردم دیدم دارن با دهنای باز نگام می کنن. زن داییم گفت: یعنی تو هیچی ندیدی و دست منو داغون کردی؟
منم دیگه هیچی نگفتم.
خلاصه، این شد که من فهمیدم که آقا، من اصن ماله این حرفا نیستم، باید برم همون پونی کوچولومو ببینم، منو چه به این قرتی بازیا!
پ.ن. اااااا چه قدر حرف زدما! فکم درد گرفت!
نوشته شده در سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۵ ق.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
| ۳
نظر
مامانم داره موهای خواهرمو شونه می کنه، بهش می گه: ببین دیروز نذاشتی موهاتو ببافم، همون جوری هم از پنجره رفتی بیرون، موهات تمام گره گره شده.
خواهرم برگشته می گه: خب من که می گم منو نبر حموم!!
مامانم می گه چه ربطی داره؟
می گه خب وقتی می بریم حموم، موهام فرفری می شه، می پیچه تو هم.
جالب اینه که اصلا نمی گه من روزی یه بار اونم با زور کتک موهامو شونه می زنم!
پ.ن. هععییی، اسباب کشی داریم، خواهر محترممون رو قرار نیست تا سه هفته ببینیم چون بردیم گذاشتیمش خونه مامان بزرگمینا. دلم یه ذره، فقط یه کوشولو براش تنگ می شه.
خواهر کوچیکه
::
نوشته شده در دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۳ ق.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
| ۳
نظر

.If they stare, let them stare-
.You can't blend in, when you were born to stand out
via
wonder
تلویزیون تماشاگر
::
نوشته شده در يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۱۶ ب.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
| ۳
نظر
با توجه به این که امروز تقریبا سالگرد یه این اتفاقیه که می خوام براتون تعریف کنم، می خوام یه چیزی واستون تعریف کنم.
آقا من اصالتا قمی ام، ولی الان تهران زندگی می کنم، اما خب قم هم وطنمه دیگه.
پارسال همین موقعا بود، روزای آخر ماه رمصون.
ما صبح زود راه افتادیم اومدیم قم، زبون روزه. منم گیج خواب از تو ماشین پیاده شدم. بعد خونه مامان بزرگمینا، تو سرازیریه، و بابام یه جوری پارک کرده بود که جاذبه زمین، می خواس در رو ببنده. منم همیشه وقتی که می خوام در ماشین رو ببندم، دستمو می ذارم رو بدنه ماشین، و در رو هل می دم.
اون موقع، چون هم گیج خواب بودم، هم یه کم ضعف کرده بودم، به جای این که دستم رو بذارم رو بدنه ماشین، گذاشتمش همون جایی که در بسته می شه و بعد درو محکم هل دادم و چون سرازیری هم بود زودی محکم بسته شد. یهو من ناله م بلند شد که: "آی، آی، انگشتم موند لای در." اگه بدونید چه دردی کشیدم تا با بدبختی در رو باز کردم و انگشت بیچاره م رو نجات دادم!
انگشت شصتم قشششنگ له شده بود و پوستش کنده شده بود.
خو اخه در ماشین سنگینه بابا!
هیچی دیگه منم ضعف کردم و دراز به دراز، غش کردم وسط پیاده رو. یه حال بدی بود، سرم گیج گیج می رفت و اینا. بعد با صدای گریه مامانم چشمامو باز کردم. تا چند ثانیه اول یادم نمی اومد چی شده، فکر می کردم یه بلایی سر خواهرم اومده که مامانم داره گریه می کنه. هنوزم داغ بودم درد انگشتمو نمی فهمیدم. بعد بابام سریع بغلم کرد ببردم تو خونه. منم تو همون حال عجیب غریبم که مامانمم داش گریه می کرد، هی می گفتم مامان گریه نکن، فائزه که خوبه، چیزی ش نشده که، چرا گریه می کنی؟
خلاصه، رفتیم تو خونه، من تازه هوشیار شده. انگشتم یه جوووری درد می کرد که داشتم زمینو گاز می زدم. دیگه عسل مالیدیم و پانسمانش کردیم و یه کم بهتر شد.
ولی تا یه مدت طولانی درد می کشیدم، بعدم که ناخونم افتاد.
پ.ن. بعدا بهم گفتن که وقتی غش کردم، به حالت تشنج یه ذره لرزیدم، بعد مامانم فکر کرده تشنج کردم، برای همین داشته گریه می کرده.
بمیرم واسه دل نازکش!
نوشته شده در پنجشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۲۴ ق.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
| ۶
نظر
آقا این چند وقت هی حرف از تولد شد، می خوام یه خاطره ای براتون تعریف کنم.
تولد من، شونزده مرداده، (مدیونید فکر کنید هی دارم تکرارش می کنم تا اون موقع بهم تبریک بگید!) کارلا هم دقیقا چهار روز از من بزرگ تره.
یادتونه ابتدایی بودیم، بچه ها می اومدن تو مدرسه تولد می گرفتن و اینا؟
ما دو تا هم آرزومون بود که یه بار تولدمونو تو مدرسه بگیریم، اما نمی شد دیگه.
خلاصه، یه روز که کلاس دوم بودیم، و اون سال تنها سالی بود که ما تو مدرسه باهم هم کلاسی بودیم، زنگ اول تموم شد. رفتیم زنگ تفریح و برگشتیم سر کلاس. هرچی صبر کردیم، نشستیم، در و دیوارو نگاه کردیم، سر و صدا کردیم و همه چی، دیدیم معلممون نمی آد. یه چند دقیقه ای همین جوری لنگ در هوا بودیم کل کلاس، که معلممون اومد تو. ما هم پا شدیم و اون موقع هنوز ندیده بودیم که مامان من و مامان کارلا پشت سر معلممونن!
خلاصه ما اون قدر شوکه شده بودیم که اون سبدای پیک نیک گنده توی دستشونو ندیدیم! نگو دیده بودن که ما چه قدر دوس داریم یه بار این اتفاق برامون بیفته، که اومدن تولد قمری مونو برامون جشن بگیرن تو کلاس.
نمی دونین، جفتمون داشتیم از شدت ذوق جان به جان آفرین تسلیم می کردیم.خیلی خوش گذشت، کیک و ژله و همه چی.
بعدش که باهم حرف می زدیم، یادمون افتاد که اون روز صبح چه اتفاقایی برامون افتاده بود.
مثلا مامان من بهم گفت که بیا امروز این لباس خوشگله تو زیر مانتو بپوش، منم گفتم حالا زیر مانتوئه دیگه، معلوم نیس که! مامان جان گفتن که نه حالا بیا بپوش خیلی قشنگه.
یا مثلا مامان کارلا بهش گفته بود که بیا موهاتو این مدلی ببندم.
جالب این که هیچ کدوممون مشکوک نشده بودیم! به هیچی.
خیلی روز خوبی بود که با هدیه هایی که بچه ها دیروز بهم دادن، یاد اون روز افتادم.
ولی عجب دورانی بودا!
فکر کن، یکی از بزرگ ترین دغدغه هامون این بود که یه تولد تو مدرسه برامون بگیرن!
پ.ن. البته من هنوزم دغدغه کادو و تبریک رو دارم، گفته باشم!
نوشته شده در چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۱۴ ق.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
| ۷
نظر
الان نمی دونم باید ناراحت باشم که فردا برای احتمالا آخرین بار دوستامو می بینم، یا خوشحال باشم که فردا روز آخر مدرسه س.
همین قدر بلاتکلیف.
نوشته شده در سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۳ ب.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
| ۱
نظر
آقا من تولدم دقیقا وسط تابستونه.
برای همین، از بچگی عقده مونده سر دلم که از همکلاسیام کادوی تولد بگیرم.
خلاصه، این رفقای جان ما هم که اینو می دونستن، نشستن شیش نفری این پکیج تبریک تولد پیشاپیش، اصلاح می کنم، خیللللییییی پیشاپیش رو تهیه کردن.
دمتون گرم، خیلی دوستون دارم.
ممنونم از همه تون، یوروس، اینژ، موانا، ایزابلا، ربکا و کوردیلیای عزیزم.
ایشالا کادوی عروسیتونو بدم!

پ.ن. به همین زمان قسم که اگه ماه رمضون نبود، همون جا تو مدرسه دخل تک تک شوکولاتا و آب نباتا و پاستیلا رو آورده بودم.
پ.ن.دو. کسی می دونه چه جوری می شه این عکس لعنتی رو کوچیک کرد؟
پ.ن.سه. گفتم که مطالعات نخونده بودم، دیشب بیدار موندم خوندم.امتحانمم خدا رو شکر خوب دادم. فقط یکی دیگه مونده!
نوشته شده در سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۳ ق.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
| ۶
نظر
یه دوست جدیدو می خوام معرفی کنم.
البته برا من جدید نیس، واسه شما جدیده چون تا حالا اسمی ازش نبرده بودم.
می دونید، دوستی ما خیلی عجیبه.
ما از هفت سالگی به بعد، بهترین دوستای هم بودیم و هستیم و خواهیم بود.
وقتی بچه بودیم، رویامون این بود که وقتی بزرگ شدیم، دو تا خونه کنار هم بگیریم و بچه هامون باهم دوست بشن و غیره.
حالا از خاطرات اون روزا هم بعدا براتون می گم.
حالا لابد می پرسید این کجاش عجیبه؟ خیلیا این جوری ان.
نکته عجیبش این جاست که ما تقریبا تو هیچی شبیه هم نیستیم.
یعنی نمی تونم سر خوب یا بد بودن یه چیزی به تفاهم برسیم.
مثلا یه آهنگ رو باهم گوش می دیم و من دارم ازش تعریف می کنم و می گم این بهترین آهنگیه که تو عمرم شنیدم که یهو کارلا می گه از این مضخرف تر تا حالا نشنیده بودم!
ینی در این حد.
یه بار رفته بودیم تو یه مغازه ای که دو تا دستبند عین هم بخریم. هر چی زور زدیم نتونستیم سر یکی از اون دستبندا توافق کنیم.
هرچی اون روش دست می ذاشت من مخالف بودم و برعکس. خلاصه جونمون بالا اومد تا تونستیم یکی رو برداریم که طرحش یکی بود اما مدلش فرق می کرد، نمی دونم تونستم منظورمو برسونم یا نه!
خلاصه این که، من حس می کنم همین تفاوتاس که دوستیمونو کامل کرده.
ما دو تا تیکه پازلیم که هم دیگه رو کامل می کنیم.
اون یکی تیکه ی پازل، دوست دارم:)
نوشته شده در يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۳۵ ق.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
| ۳
نظر
کتاب سنجاب ماهی عزیز رو می خوندم.
می خوندم و با خودم فکر می کردم چه قدر توصیفاتی که از بعضی معلماش می کنه شبیه معلمای ماان.
مثلا معلمای دینی که تقریبا تو همه داستانا و حتی تو واقعیت شبیه همن.
بداخلاق، همه ش هم آدمو از جهنم می ترسونن با اون عقاید عهد بوقی شون. البته بعضیاها.
مثلا خود ما پارسال یه معلم دینی داشتیم ماه بود. اصن فرشته. یه چیزی می گم یه چیزی می شنوید.
البته امسالیه هم بد نبود، اما به پای اون قبلیه نمی رسید.
اه، منظور اصلی مو یادم رفت.
تو این کتاب، معلم ادبیاتشون عین معلم امسال ما بود.
یه معلم بی سواد و پرمدعا.
فقط یه لحظه تصور کنیدف معلم ادبیاتی که فرق ردیف و قافیه رو نمی دونه!
اصن اگه براتون تعریف کنم، فکر می کنید تو دارقوز آباد درس می خوندم نه مدرسه نمونه دولتی.
من برای هرکی که تعریف می کردم می گفت این دیوونه کیه آوردن به شما درس بده؟
حالا من چند چشمه شو براتون تعریف می کنم، قضاوت با شما!
اول این که، یه بار یکی از بچه ها که از قضا دوست منم بود، تو انشاش نوشته بود مامانم دو کیلومتر قبل از دست انداز ترمز می کنه. حالا این خانم "ک"، معلممون، نه گذاشت و نه برداشت گفت: واقعا مامانت این قدر زود ترمز می کنه؟
دختره هم گفت: خب نه خانوم، من از آرایه مبالغه استفاده کردم.
بعد این خانم با یه افه ی همه چیز دانی، با تمسخر خندید و گفت: نه عزیزم، آرایه مبالغه دیگه منسوخ شده! تو ادبیات مدرن هیچ کس از مبالغه استفاده نمی کنه.
ما رو می گی، همه آخه مگه می شه؟؟؟؟!!
یا مثلا یه روز دیگه، یکی از بچه ها انشاشو این جوری شروع کرد: سالیان سال پیش، خیلی پیش از آن که حتی پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما متولد شوند...یهو معلممون پرسید: مگه تو اون موقع بودی که می خوای یه داستان درموردش تعریف کنی؟
اصلا نمی دونید یه سریمون واقعا شوکه شدیم!
یکی از بچه ها گفت نه خانم نبوده، تصور کرده.
خانم "ک" گفت: خیلی اشتباه کرده! باید فقط چیزایی که تجربه کردید رو بنویسید.
خدایی خیلی برامون زور داشت. این همه سال، همه معلما ما رو به تخیل و خلاقیت تشویق کرده بودن.
یکی دیگه گفت: پس خانم تکلیف تخیل چی می شه؟
می دونید چی گفت؟ گفت مگه شما ژول ورن هستید که تخیلی بنویسید؟!!!!!
خلاصه این که اگه ولم کنید می تونم ساعت ها براتون از این جور ماجراها تعریف کنم و باز هم تموم نشه.
من اینا رو گفتم تا سوالی که خیلی وقته ذهن خودم رو مشغول کرده، از شما بپرسم.
این معلما، چه طوری می خوان اون دنیا جواب بدن؟
کسایی که اینا رو انتخاب کردن و بهشون صلاحیت تدریس دادن چی؟
آخه چه معنی می ده کسی که نه توانایی شو داره، نه دانشش رو، بیاد تدریس کنه؟
پ.ن. به ذهنم رسیده که از این به بعد، یه برچسب معلما درس کنم، این ماجراها رو براتون تعریف کنم.
به خدا هم من یه ذره خالی می شم، هم شماها احتمالا روده بر می شید یا شایدم حرص بخورید.