داشتم قابلمه ها رو از توی آبچکون بر می داشت که بچینم تو کابینت. همزمان داشتم خیلی خوشحال واسه خودم استرسد اوت گوش می کردم و تو آینه ی هود باهاش لب می زدم و مسخره بازی در میاوردم. یهو برگشتم دیدم بابا پشت سرمه. سریع برگشتم این ور اون ورو نگاه کردم که یعنی من که کاری نمی کردم! 
شنیدم که بابا می گه خدا رحم کنه. یه لحظه ترسیدم. گفتم چی شده؟ مثل من سرشو این ور اون ور کرد و بعدشم به نشانه تاسف سری تکون داد.
یعنی من دیوونه این کارای بابامم.

پ.ن. به این نتیجه رسیدم که بخش لینک دوستان وبلاگم جای تعارف تیکه پاره کردن نیست و ترجیح می دم وبلاگایی که واقعا به دردم می خورن یا سرگرمم می کنن رو اونجا ببینم. در نتیجه پاکسازیشون کردم، شما هم اگه دوست دارید منو از تو لینکاتون بردارید ناراحت نمی شم:)
۱ ۰