اون روز، تصمیم گرفتیم بریم شمال. یه سفر یه روزه.
صبح که داشتیم راه می افتادیم، با خودم تصمیم گرفتم که شده برای همون یه روز، اهمیتی ندم که تو چشم بقیه چه جوری ام و درباره م چه فکری می کنن.
تو راه، سرمو از پنجره کردم بیرون و با تمام وجود تو تک تک تونلا جیغ زدم. اون قدر جیغ و ویغ کردیم و با دختر عموم انواع و اقسام آهنگا رو بند بلند هوار زدیم، که آخراش صدام اصلا در نمی اومد.
به دریا که رسیدیم، حتی صبر نکردم مامانم بیاد که یه لباس سبک بپوشم، با همون شلوار لی رفتم تو آب، بی خیال روسری ای که خیس می شه و هیکلی که پر شن می شه و آدمایی که احتمالا با خودشون می گن این چه قدر ندید بدیده.
خلاصه این که اون سفر، یکی از بهترین سفرایی بود که تو تمام زندگیم تجربه ش کرده بودم.
۰ ۰