آره، یه عدهشون بدجور آدم رو غمناک میکنن ولی دوری بعضی از همینهاست که انگیزهی زندهگی میشه.
اینم حرفیه...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سولویگ مدتها بود که میدانست به خواندن احتیاج دارد. میدانست که باید بخواند، تا بتواند نفس بکشد، تا بتواند زنده بماند. میدانست که بدون خواندن، چیزی از او باقی نخواهد ماند. اما آن روز، در همان لحظهی بهخصوص فهمید که "باید" بنویسد. چرت، بیخود، اما باید مینوشت. نوشتن را هم نیاز داشت، درست مثل خواندن. سولویگ بود و کلمات بودند. کلمات، کلمات... سولویگ فقط یک دختر بود، دختری زادهی سرزمین قصهها، کنار آبشار یخ. دختری که بعد از آن اتفاق، بهترین قصهگوی سرزمینش شد.
برم آهنگو دانلود کنم :)