برگشتم با یه لبخند ملیح گفتم: من از مرگ ترسی ندارم.
همون لحظه یه موج گنده اومد و من رفتم زیرش. وقتی اومدم بالا، همون جوری که آب شور دریا رو تف می کردم، دستمو به سمت دختر عموم دراز کرده بودم و داد می کشیدم کمک! کمک! من نمی خوام بمیرم!
یه لحظه واقعا ترسیدم خدایی. اونم بدتر از من، داشت داد می زد: بابا، عمو، سولویگ داره غرق می شه، کمممممک!!!!
پ.ن. حالا من که چیزیم نشد، اما بابام خیلی شیک اومده به سمتمون، می گه: بچه ها مراقب باشید. ما هیچ کدوممون چیزی بلد نیستیم، یه ذره برید جلو کاری نمی تونیم بکنیم، به جز فاتحه خوندن.