فارغ از اینکه ماست رماتیسم نمیآره و فقط برای رماتیسمیها ضرر داره(به گفتهی مامانِ پزشکم)، من کی باشم که بهتون بگم فلان کن و بهمان نکن؛ صرفن حسم رو نسبت به ماجرا گفتم. منظورم این بود که:
کارتون رو قضاوت نمیکنم؛ اتفاقن مطابق ذات آدمیه و شخصن حق رو بهتون میدم، هیچکس دوست نداره تو همچین چیز خاصی بهش گیر بدن. فقط خواستم بگم اینجا خود این "عادت" چیز بدی نیست، فقط این که این عادت باعث میشه محبت اطرافیونتون رو به این شکل ببینین قشنگ نیست! در حالی که عکسالعملتون(فارغ از عادت) میتونه این باشه که بگین: "واای! چهقدر اینها من رو دوست دارن!"(و همچنان ماست از گوشهی لبش میچکد.) و بعدن سعی کنین جلوی چشمشون کمتر بخورین تا دلشون خوش باشه که تونستن به کسی که دوستش دارن خدمتی بکنن. (صرفن پیشنهاد بود، و یه مثال! خب میدونیم که ماست رماتیسم نمیآره و اگه میآورد هم اهمیتی نداشت.)
وگرنه من که خودم عاشق ماستم، خصوصن با دوشاب یا عسل یا انگور. و البته حامی قلبی ماست خوران!
ببخشید اینقدر حرف میزنم؛ فقط به نظرم اومد ذات این مسئله واقعن مهم و حیاتیه!
اول از همه این که خدا از دهنتون بشنوه این حرف رو.
دوما این که تا حالا به این بعدش فکر نکرده بودم که این عادت داره باعث می شه راجع به اطرافیانم بد فکر کنم و اینها، اما مشکلش اینه که چون روی من حساس شدن حتی با یه قاشق هم مشکل دارن، حتی با این که من همیشه مراعات می کنم. مثلا حتی قورمه سبزی رو که بدون ماست نمی تونم بخورم رو همین جوری می خورم که ناراحت نشن. حتی یه بار شد که تو یه هفته کلا ماست نخوردم! حالا یه مدت دیگه هم مراعات می کنیم ببینیم چی می شه...
دوشاب چیه؟ من تا حالا نشنیدم. با عسل و انگور هم... وویی... چه جوری می خورینش؟ البته خب هرکس یه سلیقه ای داره دیگه.
ممنون از راهنمایی تون.
یه هفته ماست نخوردین و باز گیر دادن؟ یعنی چی آخه؟؟ اوضاع مشکوکه، شاید مشکل خانوادهگی با گاوها دارن!
دوشاب به شیرهی انگور گفته میشه که در مناطق ترکنشین با روشهای خارقالعادهای تهیه میشه.
درسته که من همهی مزهها رو قاطی(شایدم قاتی) میکنم، ولی ماست رو با عسل و انگور خوردین و دوست نداشتین؟؟ باورش سخته.
مگه من پلیس راهنمایی و رانندهگیام؟ فقط احساسم رو بیان کردم. خوشحال شدم اگه تونسته مفید باشه.
میگم که، کلا حساس شدن!
واقعا نمیتونم تصور کنم این طعما رو کنار هم! حالا یه روز میخورم ببینم چیه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سولویگ مدتها بود که میدانست به خواندن احتیاج دارد. میدانست که باید بخواند، تا بتواند نفس بکشد، تا بتواند زنده بماند. میدانست که بدون خواندن، چیزی از او باقی نخواهد ماند. اما آن روز، در همان لحظهی بهخصوص فهمید که "باید" بنویسد. چرت، بیخود، اما باید مینوشت. نوشتن را هم نیاز داشت، درست مثل خواندن. سولویگ بود و کلمات بودند. کلمات، کلمات... سولویگ فقط یک دختر بود، دختری زادهی سرزمین قصهها، کنار آبشار یخ. دختری که بعد از آن اتفاق، بهترین قصهگوی سرزمینش شد.
خوشحالم میبینم یکی پیدا شده ماست دوس نداره :))